logo





چند سروده

سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۸ مارس ۲۰۱۴

شهناز غلامی

shahnaz-gholami3.jpg
«شعرسپيد رهايي»

چه کسی می گوید:
زرد زیبا نیست؟!
یا شب
یا تنهایی
زندگی زیباست.
اگر زیبا بنگریم.

می توانم دوست بدارم.
عاشق باشم .
وقتی هرصبح دستان عشق
موي مرا شانه می زند.
و لبان مردی که عاشق من است.
لب هایم را می بوسد.

می توانم عشق بورزم.
وقتی نیلوفري
در ساقه سبز تنم می پیچد.
و به من می گوید:
چشم هایت زیباست.

در شبی سرد
یخ بسته
دهشتناك

بهار را بوییدم.
بهار را تجربه کردم.
وایمان آوردم
به اینکه بهار حتّی
درزمستان نیز می تواند
جاري رگ هاي انسان گردد.

و گلوي سرخ آزادي
در قفس نیز
می تواند بسراید:
شعر سپید رهایی را.



"دست هايم تنهاست. "


دست هایم تنهاست.
و دلم نارونی است
که بر فراز آن
هر پرنده اي که نشست.
آشیان نساخته
رفت و در دور دست ها گم شد.

دست هایم تنهاست.
و گونه هایم هر چند نوازش
می شوند به ناز.
و موهایم گردشگاه لبانِ
یکی مردعاشق است.

امّا دست هایم تنهاست.
ومن زنی تنهایم
که در پشت پنجره هاي بسته
در حسرت آفتاب جان خواهم سپرد.

دست هایم تنهاست.
و انتظار من
براي آنکه شاخه ی خشکیده شمعدانی سبز شود.
و عطر نان داغ
در فضاي ھرخانه اي بپیچد.
و انتظار من
براي آنکه درهاي بسته باز شود.
و هواي تازه از هر طرف بوزد.
و پرتو آزادي
پرده تیره شب را بدرد.

انتظاری است که
عاقبت طوفانی شد و
تمامیت مرا
غریق امواج عاصی و سرکش کرد.


«برای آسمانی شدن»

آغاز من،آغاز عشق و زندگی نبود.
هم چنانکه پایان حیاتم نیز
پایان عشق و زندگی نخواهد بود.

من یکی نقطه ام.
سیاه و گنگ
بر محور بی انتهاي هستی.

تمام حقیقت من
توانایی مبهمی است
که با آن عشق می ورزم.
می اندیشم.
و درد می کشم.

من یکی زندانم.
-سرد و نمناك و تاریک-
و درمن کسی زندانی است.
- عاصی و دلتنگ و تنها -
که مدام سر به دیوار می کوبد
و با زبان بریده فریاد میکشد.

کتابی ممنونه
که می باید سوخته آید.
و یا شاید بنایی با طاق هاي شکسته
-در حصار بایدها و نبایدها-

که می خواهد با اوّلین بوسه ی
صبحگاهی تو
شکفته شود به مانند باغی
که از نم نم گریه باران می شکفد.
و می خندد.

براي آسمانی شدن.
من رنگ چشم هاي ترا می خواهم.
و بلنداي غرورت را
و دستان آفتابی ات را .

***********

سروده هایی برای دوستان همقفسم در زندان تبریز درسال های ۱۳۶۸-۱۳۷۲

"ستاره"(یک)

تقدیم به «ستاره تمیزي» دوست هم بندم که در سال ۱۳۶۸ با من دستگیر و زندانی شد و توسط دادگاه انقلاب اسلامی تبریز ناعادلانه به بیست سال حبس سال حبس تعزیری محکوم شد و بیش از نصف دوران محکومیت خود را در زندان تبریز زندانی شد. ولی هیچ کس ازاو یاد نکرد، هیچ کس برای او کمپین آزادی نساخت و هیچ نهاد حقوق بشری برای او جایزه شجاعت نداد و او همچنان گمنام و بی نشان درتبریز زندگی می کند.

«ستاره»


بغضی در گلویم.
خنجري در قلبم.
باري توان فرسا بر دوشم.
اشکی بردیده ام.
وامیدي
همچون سپیده ی سپید
در دلم.

« ستاره» ( دو)


در شهري شبزده
و به نور مصنوعی لامپ ها آراسته
درمیان دیوارهاي سرد و فِشرنده.
دختري جوان
امّا با شانه هاي خمیده
و تنی فرسوده از
هواي نمناك زندان
با دندان هایی که
به وقت نان جویدن می شکنند.
وعینکی که سال هاست.
نیاز به تعویض شماره دارد.
با سردردي مدام
و پاهاي تازیانه خورده.
پیچیده در پتوي سیاه و پلاسیده.
سپید موي
کمان قامت
و....
پرندگان نگاهش را
ازمیان میله هاي آهنین زندان
درآسمان بی ستاره شهر زرد
رها می کند.
تا شاید
خبر از ستاره صبحگاهی را بیاورد.
زیرا او خود " ستاره " است.
روشن و پر فروغ
و شب از وحشت روشنایی اوست
که اینسان ذبونانه او را
به بند کشیده است.

به من بگو چرا؟!


براي دوستان همقفسم(ستاره تمیزي، رقیه نوجوان وفریده محمّد الفت)که درسال های ۱۳۶۸-۱۳۷۲ با آنها درزندان تبریز محبوس بودیم:
درشب هاي طویل بازجویی هاي مُمتد
شیارهاي سرخی بود
بر پاهاي ظریف"ستاره".
به من بگو
اي آن که می دانی؟!
چطور انسانی
می تواند انسان دیگر را
کتک بزند؟!
شکنجه بدهد؟!
با کابل تنش را مجروح کند؟

به من بگو
اي آن که می دانی
چرا "ستاره" مرا
در شبی چنین تاریک
که می توانست
نور بیفشاند و راه بنماید.
در سلول هاي تاریک محبوس کرده اند ؟!

و به "فریده"


که خاطره ی یکایک گل های سرخ را درسینه اش کاشته
اجازه نمی دهند
تا از لبانش آیات نور و روشنی جاري شود ؟!

و رقیه
که همیشه صریح و بی پرواست.
چرا هیچ وقت نمی خندد؟!

به من بگو
اي آن که می دانی؟!
چرا می باید
بهای پاکی و شرافت و آزادگی
اعدام ،زندان و تبعید و بایکوت باشد.

به من بگو چرا ؟!
كجاست راه رهايي؟! "
کجاست راه نجات؟!
کجاست آن کسی که می گویند:
بُعد ندارد.
و رنگش به رنگ بی رنگی است؟!
و چیست حقیقت؟!

حقیقت آیا سیاهی چشمان" ستاره" نبود؟!
که در پشت دیوارهاي نا برابري
به سقف خیره می شد.
و با نردبان اعتماد به توده های رنج و درد
به حقیقت می پیوست؟!

حقیقت آیا همان درخشش نگاه دخترك
معصومی نیست؟!
که مادرش به کفّاره گناهانش
او را زاد و در چاه انداخت؟!

چرا کسی صداي مرا نمی شنود؟!
من در کدام نقطه ی از زمان ایستاده ام
که چنین بوي درد و نور می دهد پیرهنم؟!

تمام شهر
تمام کلاغان شهر می دانند
که من از این همه اجسام سه بُعدي سرگردان
که بی هیچ عشقی و احساسی
رخوِت تن های شان را با خود
به بستر متعفن شبها می سپارند
تا آبستن نوزادان بی سر و بی قلب شوند
چه مایه بیزارم .

تو هیچ می دانی
چرا من بدنام ترین دختر شهرم ؟!
زیرا کافر شدم و هستم خواهم بود
به مکتب آري!!!

حلّاِج جان مرا
چه باك از مردن؟!
چرا که از وقتی
پشت به قبله
رو به سوي گلسرخ
نماز می خوانم
به هر کجا که می روم
چوبه دار خودم را
بر دوش میکشم.
.
پاریس- ۲۰۱۴/۰۳/۱۷
شهناز غلامی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد