بخوان قناری کوچک، بخوان !
تن زرین ات، شاید
شاخه ی نازکی را بلرزاند؛
وزن صدایت اما
درختی را به رقص وا میدارد
و تنها منم که میدانم
سحرگاهان
جایی فراسوی آهن و برف،
قطره، قطره ، بهار مینوشی
تا هوا
در بی وزنیهایت بال بزند
و ما،
روزهایی را که عصا زنان
از کنار مان میگذرند،
به شبهای فراموشی بسپریم،
هم از آن گونه که تو ، برف را و آهن را.
شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد