بیاد بانویی بزرگوار دکتر ایراندخت میرهادی
روزهای اول مهر ماه سال ۱۳۴۸ بود ، تازه درس و مشق داشت که شروع
می شده و من داشتم که دانشجو می شدم .
من و دوستی قدیمی که از دوران دبیرستان کشاورزی و شبانه روز با هم بودیم و جوان دیگری که بواسطه دوستی با دوستم با اوآشنایی پیدا کرده بودم ( که دوامش و کنار هم بودمان تا آخرین روزهای درس هم ادامه داشت ) در یک مسافرخانه حقیر دور میدان شش خیابان همدان اطاقی گرفته بودیم ، وپیگیر یافتن خانه ای بودیم برای زیستی دانشجویی .
همدان شهر سردی بود ، شهری که پاییزش خیلی زود حضورش را اعلام میداشت و زودتر از دیگران جایش را به زمستان میداد . والبته بهارهم میبایست که زمان زیادی را پشت در بسته ی زمستان منتظر بماند .
همدان شهری بود که تاریکیِ شبانه اش خیلی زود آغاز می شد و سکوت شهر را فرا می گرفت . زمستان اگر تا ساعت چهاربعدازظهر نان شب تهیه نکرده بودی ، میبایست که از بقالی ها نان لواش دره مراد بیگ را خریداری کنی که جویدنش جان را به لب میرساند .
این تاریکی زود رس و آن سکوت خسته کننده زمستانی شهر، کار خیلی از دوستان را به مواد مخدرکشاند .
همدان میدانی داشت که برای من جالب ترین قسمت شهر بود . از این میدان شش خیابان جدا می شود ، این شش خیابان را آن زمان یک خط کمربندی با مرکزیت نقطه وسط همین میدان بهم وصل می کرد .
این نوع معماری و شهر سازی را من جای دیگری ندیدم ( اینکه من ندیدم دلیل نبودن نیست ) . مشهورترین خیابان آن زمان همدان که از همین میدان هم شروع می شد ، خیابان بوعلی بود . از میدان که بطرف جهان نما می رفتی سمت راست مقبره ابن سینا بود ( بعد ها با طرحی جدید و خیابان بندی ، این مقبره را داخل یک میدان قراردادند ، این را من چند سال بعد دیدم ) .
خیابان بوعلی با بقیه خیابان های همدان تفاوت بسیار داشت . شاید بشود گفت که مدرنترین خیابان شهر بود . اکثر سینماها و مراکزی که می شد دوستان را دید، از جمله ساندویچی فروشی ها( که پاتق ما دانشجویان کم مایه بود) و یا کافه هایی که می شد مدتی نشست و گپی زد،و همچنین چند مغازه فروش ساخته های سفالی ، که برای توریست ها جالب بود و خرید از آن مغازه ها در واقع بنوعی تهیه سوغات ازاین شهرمی بود ، در همین خیابان قرار داشتند .
درست وسط قسمت شلوغ خیابان بوعلی ، که دوستان را عصرها و یا جمعه صبح ها می شد که دید(نا گفته نماند که این دیدنها و قدم زدن و در شلوغی شهرکه یکی از تفریحات ما می بود ) کافه ای بود بنام ،، مینا ،، که قهوه ی خوبی داشت و نان شیرینی میکادو خوش طعم ، که با جیب ما هم سازش داشت .
بعد ها پی بردم که برای بخشی از همدانی ها نقش کافه نادری تهران را بازی می کند . در همآنجا بود که با خیلی ها آشنا شدم از جمله دوستان خوبی که آنجا یافتم یکی هم بهرام منادی بود . این هنرمند خوش ذوق ، بعدها به تهران آمد وبرای خودش شد گرافیستی شناخته شده ای . ازجمله کارهای مشهور او یکی هم تهیه تصویرهای روی جلد هفته نامه فردوسی بود .
روزی از همان روزهای اول ورود مان ، همان روزهایی که گیرکرده بودیم که با فرهنگ این شهر چگونه باید که کنار آمد ، روزهایی که باید که پیدا می کردیم که کجای این شهر جدید جایگاه ماست . از همان روزهایی که نه تنها بفکر فرم جدید درس خواندن بسبک دانشگاهی بودیم ، بلکه در پی آن بودیم که فوق برنامه هایمان را باید که از کجا آغاز کنیم . کنار پنجره کافه مینا نشسته بودم و با فنجان قهوه وشیرینی میکادو خودم وقت را قربانی میکردم وبامنظره خیابان و عبور چهرهای جدید ذهنم را سرگرم کرده بود م.
یک لحظه چشمم به زنی افتاد که در آن طرف خیابان که چند فرش فروشی بود ،از تاکسی پیاده شده و به این طرف خیابان می آید . برایم در نظر اول همه چیز آن زن غیرعادی بود . یکباره نمیدانم چرا در انتظار این بودم که برای دیگران هم چنین باشد و همه با چشمانی باز به این زن خیره شوند .
زنی بود با قدی بلند به بلندای خودم ( که آن زمان برای ایرانیان با قد ۱۸۴ سانتی متر بلند قد بحساب می آمدم ) و چهری ای استخوانی ولی زیبا ، با موهایی بلند طلایی که یک روسری ساده قسمتی از آنرا پوشانده بود ، پیراهنی قرمز و بلند که تا نزدیکی های مچ پای او را می پوشانده و مشخص بود که هیچگاه با اطو تماس نداشته است ، کفش و جوراب او با هم هیچ تناسبی نداشت و حتا هم رنگ هم نبودند . همه چیز این زن با هم ناهماهنگ بود . یکباره یاد کودکی و دوران خامی خود افتادم که ، یکی از تفریحاتمان گیردادن بهمین گونه آدمها بودست .
آن خانم آمد وآمد و درست وارد همان کافه ای هم شد که من نشسته بودم . جعبه ای شیرینی گرفت و رفت و آب هم از آب تکان نخورد .
نرم نرمک با زیست در همدان خوگرفتم . پایگاه و جایگاه ورزشیم مشخص شد. با جعفرشکریان ، که آن زمان از بسکتبالیست های خوب ایران بود ، آشنا شدم . ایشان علاوه بر کار اداری یک مغازه لوازم ورزشی داشتند . این آشنایی پیوند من شد با بچه های شهرو تمرین بسکتبال . ورزش و فوق برنامه دانشکده هم راه افتاد و تیم بسکتبال و فوتبال و غیره و بدلایلی قبول مسولیتی در همین زمینه ها وقت من کاملان گرفته شده وساعات های آزادم داشت که پر می شد .
طولی نکشید که کار نمایشنامه و موسیقی فوق برنامه دانشگاه هم شروع شد . خلاصه تا خواستیم بخودمان بیایم دیدیم که ، بله سرمان حسابی گرم است .
و اما آن خانم را هم شناختم ، دیگر من هم مثل دیگران شده بودم و از دیدن وضع او گیج و منگ نمی شدم .
ایشان خانم دکتر ایراندخت میرهادی بودند . کسی که خودش را تغیر نداده بود، بلکه دیگران را وادار کرده بود که او را با چنین وضعی بپذیرند . کسی که در یک شهر مذهبی و با فرهنگی نیمه خشک ، توانسته بود نظر پیرو جوان ، معتقد مذهبی و غیر معتقد را با پایداری به پذیرِشِ حضورش و قبول چنین بودنش وادارد .
باور کنید که چهل پنجاه سال پیش در چنان شهری چنین زیستنی کاری بود کارستان .
یکی دوسالی از بودنم در همدان گذشته بود و من کم کمک فردی شناخته شده ای ، شده بودم . کار تاترو ورزش و کمی هم موسیقی ( که این یکی آن زمان زیاد برایم جدی نبود ) در فوق برنامه دانشگاه ودرکنارش ارتباط با اداره فرهنگ و هنر و گاهی برای آنان برنامه گذاشتن هم بود تا اینکه . . . .
آقای رضا کشانی ( کارگردان شناخته شده تاتر اصفهان که با روانشاد ارحام صدر همکاری نزدیک داشت و از شاگردان دکتر ممیزان مشهور بودست ) بعنوان کارشناس تاتر به اداره فرهنگ و هنرهمدان آمدند .
این جوان پرکار، کلاس های تاتر شامل نمایشنامه نویسی و کارگردانی و هنرپیشگی برپا داشت . این کاربا همه دشواری هایی که در شروع اش داشت . ازجمله اینکه ، بنوعی رقیب محلی ها شده بود ( آن زمان دودبیر دبیرستان بودنند که کار کارگردانی تاتر را برای جوانان که بیشتر محصلین دبیرستانها بودند انجام میداند ) توانست که آغازی نسبتان خوب و آکادمیک برای کار تاتر استان همدان را استارت بزند و پایه گذارنوع تازه ای از روش کار باشد .
من که تا آن زمان کار تاتر را پیش خود آموخته بودم و تنها کتابی که در این زمینه خوانده بودم ، کتاب هنر تاترنوشته آقای نوشین بود ، با آمدن ایشان این شانس را پیدا کردم که کار را جدی تر پیگیری کنم .
برای فراگیری در این کلاس ها ، خیلی ها ثبت نام کردند که بعد ها هر کدام نامی آشنا در این رشته ی هنری شدند .
ـ عبدالله باکیده بود : که در حال حاضر بیشتر فیلم دوران جنگ را می سازد. مهدی چایانی بود: که در حال حاضر از شناخته شده ترین نقالان ایران است. طاهری بود : که بعدها سریال های ،، کارگر بی احتیاط ،، را برای تلویزیون کارگردانی و بازیگری می کرد .
ـ صادق عاشور پور بود: که نویسنده و کارشناس و محقق تاتر است .
ـ احمد بیگریان بود : که کارگردان نمایشنامه های کودکان در همدان است .
ـ سعید بنی صدربود : که مدتی مسوول فیلم های سینمایی در کانال دوتلویزیون بود و بعدها از اوبی خبر شدم . این شاید بدلیل نام فامیلی او بود .
و خیلی های دیگر هم بودند که زمان نامشان را از خاطرم پاک کرده است .
و اما این همه نوشتم که بنویسم ، خانم دکتر میرهادی هم بود . تا آن زمان نمیدانستم که این خانم ، این بانوی بزرگوار بکار تاتر هم مشغول است .
کلاس ها شروع شد . این خانم قرارش بر این بود که تنها با ما هم بازی شود .
اولین کار ما اجرای چند اتود بود . این برای اولین بار بود که اتود بعنوان یک کار نمایشی در همدان بروی صحنه می رفت . چند اتودی را که تمرین کرده بودیم باجرا گذاردیم . این اتود ها یا بی صدا بودند و یا اگر صدا داشتند کلمه نداشتند و هجا ها جای کلمات را می گرفتند ، مثل کار ،، پیتر بورک ،، در جشن هنر شیراز .
اولین کار نوشته شده ای را که روی صحنه بردیم و هفت شب در همدان اجرا شد ( این برای اولین بار بود که یک نمایشنامه هفت شب پشت سر هم در همدان بروی صحنه می رفت و تماشاچی داشت) . ،، مستاجر،، بود .
نمایشنامه ،، مستاجر ،، نوشته ای بود از پرویز صیاد ، که همه ی تیم ما باهم بروی صحنه بردیم . خانم دکتر میرهادی هم با ما بود .
حضورش چه زیبا بود و بی تکبر .
هیچگاه ما احساس نکردیم که ، خانمی که چند سالی از ما مسن تر است و از شخصیت کاری و اجتماعی بالاتری نسبت بما برخوردار است در کنار ماست .
این نمایشنامه را بعدها در جشنهای فرهنگ و هنر به شهر های ملایر و نهاوند و توسرکان و اسدآباد هم بردیم .
شب آخر که در اسد آباد بودیم من بیمار شدم . حضور این بانوی پر مهر آن شب چه نعمتی بود تا که من ، بچه ها را تنها نگذارد وروی صحنه بروم .
در آن زمستان سرد سال ۱۳۵۱ دلگرمی همه ی ما این خانم دکتر بود .
اینکه من در کنار ایشان روی صحنه بودم و حتا در نمایشنامه آدم و حوا نوشته نادر ابراهیمی ، نقش مقابل ایشان را ( نقش آدم را ) باز کردم بی تردید افتخار آمیز است . ولی چیزی که من از ایشان آموختم باارزشتر است .
ایشان به من آموختند که : خودت باش و با جامعه رنگ عوض مکن .
ایشان به من آموختند که: می شود جامعه را واداشت که پذیرای تو باشد اگرکه خود پذیرای خود باشی .
ایشان به من آموختند که : حضور تو در جامعه نه به مقام توست بلکه پیوند دارد با ذات وجودی خود تو .
برای خودم متاسف که شاگرد خوبی درمکتب آموزش زیستی این بانوی بزرگوار نبودم .
برای هر کسی این امکان وجودندارد که بتواند هماند او زیست کند و پای روی خیلی چیزهای دلنشین بگذارد و در اوج بلندی همسایه خاک شود .
بگذارید از خاطراتم با ایشان بنویسم .
یک روز بعد از پایان نمایشنامه در اطاق گریم ، من که متاهل بودم در مورد بیماری خانمم چیز از او سوال کردم . هرچه گشت کاغذ پیدا نکرد . روی پاکت سیگار خالی برایم اسم یک دارو را نوشت . آن زمان خانم من در تهران دانشجو بود ومن در همدان بودم .
بر اساس طرحی که برای کمک به دانشجویان از طرف دولت به اجرا گذارده شده بود . هفته ای چهار ساعت من در دبیرستان امیرکبیرهمدان درس میدادم . روزی دوتا از شاگردان من بعد از پایان کلاس نزد من آمدند و گفتند ،، مامان ما بشما سلام رسانده است،، پرسیدم مادر شما کیه ؟ که من رو می شناسه ،، گفتند ،، خانم دکتر میرهادی ،، . آن دوپسر بچه هیچ شباهتی بهم نداشتند، یکی بلند قد و لاغر و دیگری کوتاه و کمی چاق وباضافه اینکه در یک کلاس هم درس میخواندند ، یعنی هم سال بودند . اگر چه وضع ظاهر آنان شیک و مدرن نبود ولی از یک سلامت روح برخوردار بودند . اینان که نام خانوادگی متفاوتی هم داشتند فرزندخوانده های دکتر بودند .
دختر بچه ی با مزه ای بود که خیلی وقت ها سر تمرین هم می آمد. بعد ها شنیدم که کار تاتر را پیگیری کرده است . او نیز از بچه های دکتر بود .
وقتی که به تهران برای اجرای نمایشنامه های مسافرنوشته رضا کشانی وآ دم وحوا آمدیم . شب برنامه بچه هایش را که در تهران دانشجو بودند بما معرفی کرد . چند تایی بودند و همه عاشق دکتر .
دکتر مادر خیلی ها بود خیلی ها .
من هیچ وقت به مطب او نرفتم . در همدان پزشکی بود بنام دکتر شهرستانی که به ما بهداشت روستایی درس میداد . یکبار که مریض شدم به او مراجعه کردم ایشان همه ی هزینه درمان مرا با این شرط که بعد از پایان تحصیل از من می گیرند، قبول وپرداخت کردند، ایشان گفتند ولی جدی نبود و لطفش همیشه شامل حالم بود و چند بار که نیاز بود یاورم شد، یادش گرامی باد .
و اما خانم دکتر، درب مطبش همیشه باز بود( این را همه می دانستند درست شبیه چیزهایی که در مورد مطب دکتر اعظمی در خرم آباد و دکترنصرالهی در بروجرد مطرح بود که از بخت بد زمان این سه مردم را تنها گذارد و رفتند ولی یادشان جاودانه شدست ) و دریافت ویزیتش هم زیاد جدی نبود . بی تردید این هم یکی از دلایل محبوبیت او بود .
واما از جمله خاطرات دیگر من از ایشان یکی هم این است که . روزی در سالن انتظار حمام سعیدیه منتظر خالی شدن نمره بودم . دکتر از یکی از نمره ها خارج شد و کنار دخل رفت و گفت ،، یه تومن بده میخوام با تاکسی برم خونه ،،آقای سعیدی هم از توی دخل یه سکه به او داد . من خواستم فضولی کنم و گفتم خانم دکتر من بدم ، رو کرد بمن و گفت ،، رضا تو دانشجویی ، باشه بعد ،، . آقای سعیدی بعد از رفتن ایشان گفت ،، دکتر بگردن همه همدانی ها حق دارند ، تازه تاکسی ها هم از ایشان پول نمی گیرند ،، .
تمام هفته ای که ما نمایشنامه ،، مستاجر ،، را در شهرستانها اجرا می کردیم . دکتر برای اجرا در آن هوای سردِ زمستانی با ماشین کرایه ای از همدان به شهرهای دیگر می آمد و بعد از اجرا باز می گشت . این واقعان کار ساده ای نبود . اگر عشق دکتر به تاتر نبود هیچ عامل دیگر نمی توانست او را بدین کار وادارد . پول که اصلان مطرح هم نبود . تازه بمن بعد از دو هفته اجرا دویست تومان دستمزد دادند که البته خودش برای من آن زمان خیلی بود .
بعد ازخاتمه همه ی اجراهای این نمایشنامه ، خانم دکتر یک شب همه را شام به هتل بوعلی همدان که بهترین رستوران شهر را داشت دعوت کردند . در تمام طول دانشجوییم و زندگی در همدان تنها دوبار در این هتل شام خوردم . البته دفع دوم هم دعوت استانداری بودیم .
یک شب سر تمرین دکتر خیلی عصبانی بود . پرسیدیم چی شده؟ گفت جلسه پزشکان شهر بود و همه اعتراض داشتند که ،، چرا باید اسم یک پزشک در افیش اجرای یک نمایشنامه باشه ، این ننگ برای جامعه پزشکی است ،،. این هم از جمله تفاوت های دکتر با بقیه همکارانش بود .
توی رخت کن و اطاق گریم ، قبل یا بعد از اجرا، هیچوقت به یک گوشه یا جای پنهان نمی رفت و با شرمی بی معنا خود را پنهان نمی کرد . خیلی راحت مثل همه ما و در کنار ما لباس عوض می کرد . این شاید برای امروز و در المان چیز عجیبی نباشد . ولی تصور کنید ، چهل و چند سال پیش و ایران و همدان . خودش خیلی حرف است .
شعر می گفت و گاهی در فاصله تمرین برایم می خواند . شعرش مثل حرف زدن بچه ها ، ساده بود و صمیمی ، خودش هم آنها را ساده می خواند . اصولان انسان ساده ای بود و هیچ جای شک برای دیگران در مورد همرنگی ظاهر و باطنش باقی نمی گذارد .
یکبار یک نقاشی که با خودکار کشیده بود ، بمن نشان داد ، پرسیدم این چیه ؟ گفت ،، اینها سنگهای گنجنامه هستند که برای عبادت براه افتاده اند ،، ( جهت اطلاع بگویم که در مسیر شهرهمدان به گنجنامه تخته سنگهای بزرگی بود که یکی از آنها را به تهران آوردند و مجسمه فردوسی در میدان فردوسی را روی آن قرار دادند ) . این بنوعی نشانه ی روح مذهبی او بود . اگرچه مذهبی بود (ایشان از پدری سید که ازجمله دانشجویان اعزامی به اروپا بود و مهندس بازرگان در کتاب خاطرات خود اشاره ای به ایشان دارند، و مادری آلمانی در تهران زاده شده بودند )، ولی رعایت خرافات را نمی کرد و عوام فریبی هم نداشت ، مذهب او همه شکل خوداورا داشت .
منزل ما آخر خیابان رکنی آسفالتی بود ، بعد از خانه ای که زندگی میکردیم ، آن زمان دیگر خانه ای نبود . آنجا و آن زمان یک کوچه باغی بود که به دره مردابیگ می رسید .
من عادت داشتم که جزوه یا کتاب را دستم می گرفتم و در مسیر این کوچه باغی میرفتم و می خواندم . در این مسیر چند باغ بود که بعضی از آنها استخر ذخیر آب برای فصل تابستان صیفی کاریها خود داشتند . یک روز جمعه که توی همین مسیر می رفتم ، دکتر را دیدم که لخت دارد که در یکی از این استخر ها شنا می کند . تا منو دید داد زد ،، رضا بیا شنا ،، گفتم ،، نه از سرما می میرم و یخ میزنم ،، گفت ،، ببین من که نمردم ،، .
حالا تصور کنید در آن جو مذهبی همدان چنین رفتاری داشته باشی و ترا بچشم یک حرام زاده و یا فاحشه نگاه نکنند و احترام هم بگذارند . باید که چیز باشی از جنس دیگری .
آخرین باری که همدان بودم ، دورهمان میدان شش خیابان داروخانه ای را دیدم وابسته به سازمان های دولتی . پشت شیشه این داروخانه نوشته ای با این مضمون وجود داشت ،، از پذیرش نسخه دکتر میرهادی معذوریم ،، رفتم و پرسیدم ،البته از روی کنجکاوی چون فکر کردم شاید با اوسر لج دارند و او را پذیرا نیستند . جواب دریافتی این بود که ، نسخه اش قابل خواندن نیست . باید که چنین هم می بود، چون این بزرگ بانو پیر شده بودند .
در آن سفرنشد که بروم و او را ببینم ، وقت نبود ولی تاسف این نرفتن در من همیشه هست . ای کاش که می رفتم .
یکی از مشکلات بزرگ ما شهرستانی ها آن زمان که جهان را اینترنت دهکده ای کوچک نکرده بود ، این بود که ، تا تهران نمی آمدیم شناخته نمی شدیم .
قصد این ندارم که از ارزش فروغ و دیگران بکاهم ، چرا که فروغ همیشه فروغ خواهد ماند و دیگران نظیر سیمین بهبهانی ، مهین دهیم ، آذر شیوا و . . . .همیشه نامشان هست و خواهد بود . ولی سرکار خانم دکتر ایراندخت میر هادی از نظر هنری هیچ چیز کم نداشت از هیچ کدام از هنرمندان شناخته شده کسری دانش و هنر نداشت ، باید افزود که از نظر انسانیت و مهر ورزی مقامی والا نیز داشت ، ولی آنچنانی که حقش بود در جامعه هنری و اجتماعی ایران شناخته نشد و قدردانی نگردید .
میرهادی خودش برای خیلی ها مثل ابراهیم گلستان بود برای فروغ ،مثل آیدا بود برای شاملو . خانم دکتر، یک پشتوانه محکم بود برای حضور انسانیت در جامعه .
دکتر میرهادی پزشکی بود ، که با لرین بود ( بمن می گفت که در اطریش باله و تاتر تحصیل کرده است ) و به تاترو شعر و نقاشی ( شوهر ایشان را من ندیدم ولی میدانم که یک نقاش اطریشی بودست ) علاقه داشت و می پرداخت ووقت پرارزشش را مصرف آنها می کرد ، بی تردید اگراین بانوی بزرگوار در تهران بود ، هزاران بار حلوا حلوا شده بودند . افسوس که اورا کسی بجز همدانی ها نمی شناختند .
و اما اگر همدانی ها او را شناختند به نیکی نیز از او پاسداری کردند و پذیرای او بودند ، با همه ی تضادهایش با فرم رایج جامعه .
در خاتمه اینکه شنیده ام که ، کتاب خاطرات او توسط دخترش سرکار خانم آذر میرهادی بچاپ رسیده . در گوگل وقتی دنبال نام ایشان گشتم پی بردم که هنوز هم از ایشان بنیکی در همدان یاد می شود. در همین گشت و گذار با نام خواهر ایشان هم آشنا شدم ، خانم دکتر توران میرهادی، ایشان هم نویسند ای پر کار و تاثیرگذار در فرهنگ حال حاضر ایران هستند .
یاد این بانوی گرانقدر جاودانه باد و روحش پیوسته شاد باد .
رضا بایگان / آلمان/ اول ماه مارس