گُله گُله حباب افراشته اند
در فراخ ترین میدان شهر
در افق تمام کارمندان ساعتِ گیجی
و محصلین ساندویج به دست
حبابهای محیرالعقول
حبابگان
که کودکان بدنبال ترکاندنش
سرو دست شکستگان
و لحظه ها را لگد کوب کنان،
و بدنبال دست یابیش
روی زمین خود را کشان کشان
معلولین و از جنگ ماندگان
شهرک ما
به دستگاه عظیم تولید حباب مجهز است
و خوشه ای نمونه را
هر از چند گاه
عَلَم میکنند
با دُهل و سرنا
در انظار عام
آخرین چشمۀ این نبوغ
سیرک تازه ایست
خیمه در کنج چهار راه زده
بند بازانش همه حباب
که اشباحی از حباب را پی میگیرند
از لبۀ بارگیری
تا لحظۀ فراغ
قهرمانانی از حباب زاده میشوند
که تا سرنگونی پای پشمک فروشِ ناحیه
حمل میشوند بر سر و کول جمعیت بی شمار
درختان، سرجنبان
میان زد و بند و جار وجنجال
برگهائی درسته درسته می گریند
که شباهتی نداشته به حباب
مورد بررسی قرارباید داد
عتیقه فروش محل را دیدم
که با چه وسواسی جمعشان کرده
زیر ذره بین گرفته
شماره میزد آنها را
حباب فروش محل ما
که زمانی لگن هائی از همه جنس می فروخت
میگوید به چه درد میخورد آنهمه آهن پاره
فروش نداشت
امروز غلغله است
مردم ماهی ها را هم پیش ما می آورند
تا پاپوشی از حباب برایش بدوزند
و پولهائی را که از حباب نیست
و بابتش فشانده اند ذره ذره جانشان را
شماره کنند در دستهای گود حباب فروشان
به محلۀ ما بیآئید
لبخند حباب فروشش
حرف ندارد
به خانه که بازگشتید
خالی باز خواهید گشت
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد