logo





منصور كوشان در بیمارستان

شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲ - ۱۸ ژانويه ۲۰۱۴

مجید نفیسی

nafisi.jpg
جَخت حالا با منصور حرف زدم. اینجا در سانتامونیكا پیش از ظهر است و آفتاب گوشه ای از قالی نائینی مرا پوشانده است. اما در اُسلو زمان از ما جلوتر است و منصور آماده می شود تا بخوابد. یك سال است كه با سرطان معده سر و كله می زند. معده اش را برداشته اند و با این وجود سرطان، همچنان كه از نامش بر می آید، چون خرچنگی به گوشه های دیگری از بدنش چنگ زده است. می گویم: “امید را از دست مده.” می گوید: “نه! هنوز خیلی كار دارم.”

می گویم: “هیچ كس نمی تواند شجاعت ترا فراموش كند. تو بودی كه در مهر ماه 1373 به عنوان عضوی از جمع مشورتی “كانون نویسندگان ایران” در تهیه و گردآوری 134 امضا برای متن “ما نویسنده هستیم” زحمت كشیدی و تو بودی كه نخستین بار آن را در مجله ی “تكاپو” چاپ كردی.” آن گاه می پرسم: “روزهایت را چگونه می گذرانی؟” می گوید: “حالا بیشتر نقاشی می كنم.” شاید این علاقه به نقاشی در اثر تشویق همسرش هایده و پسرش بردیا باشد كه هر دو به نقاشی دلبستگی دارند.



از برادرش ناصر می پرسم. می گوید: “تازگی ها زنش در اثر سرطان فوت كرده است.” به یاد می آورم منصور و ناصر كوشان را كه همراه با هوشنگ بشارت در دهه ی چهل در اصفهان كار نمایشی می كردند. می گویم: “هیچوقت نمایش هایتان را ندیدم اما یادم هست كه ترا در محل كانون فیلم “اداره ی فرهنگ و هنر”كه آن طرف زاینده رود بود دیده بودم، احتمالا به هنگام دیدن فیلمی از فلینی.” می گوید: “شاید. اما من ترا در كافه ی پارک زیاد دیده بودم.” این كافه در چهارباغ روبروی خیابان شیخ بهایی قرار داشت و بسیاری عصرها بویژه در تابستان می رفتیم در حیاط آن می نشستیم در سایه ی درختان، پالوده می خوردیم و از تازه های ادبی می گفتیم. بجز بچه های ثابت “جُنگ” چون حقوقی، گلشیری، كلباسی، نجفی، دوستخواه، فرخ فال، تراكمه، و شیروانی دوستان دیگر هم می آمدند چون عبدالحسین آذرنگ، میركسری حاج سید جوادی، فریدون مختاری، محمود نیكبخت، احمد اخوت، حسن صفدری، كمال حسینی و بسیاری دیگر. گاهی هم از شهرهای دیگر هم مهمان داشتیم. همان جا بود كه من اولین بار شعر بلند “برای سنگ صبور” را در حضور سیروس طاهباز و همسرش پوران صلح كل خواندم و طاهباز آن را همراه با یادداشتی از خود در گاهنامه ی “آرش” چاپ كرد.

منصور كوشان ـ متولد 1327 ـ در سال های پایانی حكومت شاه به روزنامه نگاری روی آورد و مجله ی “ایران” را می گرداند. پس از انقلاب در دهه های شصت و هفتاد سردبیر چند گاهنامه ی نامدار دیگر شد از جمله “دنیای سخن”، “تكاپو”، “آدینه” و “بوطیقا”. همچنین او در انتشار مجله ی “گردون” به عباس معروفی كمك می كرد. او یكی از اعضای فعال جمع مشورتی كانون نویسندگان بود و برخی از جلسات جمع مشورتی و همچنین جلسات عمومی كانون در خانه ی او و هایده تشكیل می شد. منصور در هشتم دسامبر 1998، یعنی همان روزی كه پزشكی قانونی خبر شناسایی جسد زنده یاد محمد مختاری را اعلام كرد، برای شركت در كنفرانسی به مناسبت پنجاهمین سال انتشار اعلامیه ی جهانی “حقوق بشر” به دعوت “خانه ی آزادی بیان” به اسلو در نروژ سفر كرد و دیگر در همان جا ماندگار شد.

چند ماه بعد در آوریل 1999 من او را در اسلو دیدم وقتی كه به دعوت “انجمن قلم” نروژ برای شركت در كنفرانسی پیرامون آزادی بیان به نروژ رفتم. در واقع منصور در سازماندهی این كنفرانس نقش اساسی داشت و من به اتفاق او در میزگردی كنار اسماعیل خویی، مهرانگیز كار، علی اشرف درویشیان، بتول عزیزپور و عباس شكری نشستم. در ساختمانی كه ما در آن گرد آمده بودیم در سال 1905 ماكسیم گوركی سخنرانی كرده بود.

منصور در سال 2009 به لس آنجلس آمد و در نشستی از “دفترهای شنبه” شركت كرد و می خواست مقاله ای را كه زیر عنوان “توازی رویا و واقعیت در شعر مجید نفیسی” را نوشته بخواند ولی فرصت نشد و بعدا آن را در كتابی بنام “هستی شناسی شعر فارسی” چاپ كرد. در طی شانزده سال گذشته منصور دلبستگی خود به ویرایش و چاپ گاهنامه های ادبی را از دست نداده كه شاهد آن چاپ “جُنگ زمان” در نروژ است. او همچنین با بنیاد خانه ی ایرانی “آزادی بیان” در اسلو شور و شوقی را كه در ایران هنگام سازماندهی “كانون نویسندگان” از خود نشان می داد حفظ كرده است. منصور كوشان در عین حال به نگارش داستان، شعر و مقاله علاقه دارد و در این زمینه كتاب های متعددی چاپ كرده است. شاید بتوان مهم ترین رمان او را “مُحاق” دانست كه سابقا در ایران چاپ شده و به عقیده ی دوست مشتركمان بیژن بیجاری از لحاظ انعكاس رویدادهای جنگ در محیط شهری از رمان های مشابه، پیشگام تر است.

از منصور می پرسم: “آیا در بیمارستان بجز نقاشی، كتاب هم می خوانی یا فیلم هم تماشا می كنی؟” او می گوید: “بیشتر به كتابِ نواری یا موسیقی گوش می دهم.” می پرسم: “موضوع نقاشی هایت چیست؟” می گوید: “بیشتر از ساختمان های یزد و اصفهان و شهرهای كویری می كشم.” می گویم: “با وجودی كه در برفستانِ نروژ زندگی می كنی ولی هنوز چشم به آفتاب سوزان كویر ایران داری؟” با همان صدای بمِ همیشگی اش می گوید: “همین است كه مرا زنده نگاه می دارد.” با او وداع می كنم و به روزهای بهتری می اندیشم كه در خانه ی آفتابی من در سانتا مونیكا خواهیم نشست، چای و گز خواهیم خورد و از خاطرات اصفهان حرف خواهیم زد.

5 ژانویه 2014
شهروند

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد