بطوركلى خصيصه مكانيسم مغز انسان در فعل و انفعالات شيميايى خود به خو كردن در آرامش متمايل است اما اين اراده درون نفس انسان(اراده براى فكر كردن) به اهتمام قدرت تعقل است كه سيستم مغز را فعال و فعاليت آن را در راستاى فهم انسان به موضوعات و اشياء تسهيل مى بخشد. دليل مهم نقش عامل واسطه اى ميان انسان و نيروى خارج او از اين ناشى مى شود كه انسان اراده درون و قوه تعقل براى فهميدن را بدليل تمايلات مغز به آسوده بودن بكار نمى برد و به آن تسليم مى شود. نيروى واسطه آن نيرويى ست كه ما خود سازنده آنيم و براى رتق و فتق موضوعات مان آن را به درجه اى منزلتى در شكل هاى متنوع مى رسانيم تا مركز و ملجأ اى باشند كه با آن سلب انديشيدن از خويش كنيم؛ "وحى"، "عالم غيب" و يا "لسان الغيب" از جمله ملجأ و مراكز خارج از حيطه امور مربوط به محور هستى يعنى مكان و زمان هستند كه نقش واسطه را ايفاء مى كنند و از اسرار پشت پرده كه حاوى گزينش نحوه زندگى كردن است به گوش مان لالايى مى خوانند تا به خواب عميق و "شيرين" فكر نكردن و نيانديشيدن فرو رويم.
تمايل و تثبيت ايده ها به ايدئولوژيك عنصر واقعى فرهنگ ماست، ايدئولوژيك همان نقش واسطه را ايفاء مى كند كه نياز تفكر كردن را از انسان مى گيرد؛ ايده ها را به دو سو مى توان پيش برد يكى ابدى كردن آنها بر شئون زندگى و ديگرى از آنها مفهوم ساختن به نيروى انديشيدن، آن اولى رُل واسطه را بازى مى كند ميان نيانديشيدن و ابدى كردن ايده ها و اين دومى در ميان انديشيدن و مفهومى كردن زندگى، به توليد ارزشها، جارى بر سبك هاى زندگى به واقعيت عريان در مى آيند. واقعيت عريان آن واقعيتى ست كه انسان با تسلط و نظارت بر آن، بدان شكل مفهومى مى بخشد و واقعيت غير عريان آن واقعيتى ست كه بر انسان احاطه دارد و انسان بر جايگاه هدايتگر آن تسليم است. يا اينطور بگويم بر واقعيت عريان، انسان پيشى مى گيرد و از آن واقعيت ديگر پديد مى آورد در حاليكه واقعيت غير عريان، پيشى گرفتن و خلق كردن را بر انسان سلب مى كند و او را به بند و بندگى مى كشاند.
ما ايرانيان هيچگاه واقعيت عريان نداشتيم و نمى توانستيم داشته باشيم چونكه از آغاز دينى بوده ايم و در دينيت ما واقعيت نيز دينى بوده است و بر روح و روان و ذهن ما چيره. و توليد ارزشهاى ما و هويت آنها در پيوند با همين چيرگى بوده كه با قالب هاى ايدئولوژيك تناسب مى يافت. يكى از وجوه مهم ارزشهاى به ايدئولوژيك در آمده ما فرهنگ شهيدپرورى ست كه از آن مردان دست از جان شسته به راه مذهب و ايدئولوژيك سر بر مى آورند تا سر بدار شوند و بعنوان شهيد "راه حق" در تاريخ ماندگار. از تمايل منصور حلاج براى نائل آمدن به فيض شهادت گرفته و تا دوره خسرو گلسرخىِ دست از جان شسته، ما با چنين فرهنگى زيست كرديم. از قرن سوم هجرى و دوران متزله كه قرار بود دين عقلى شود تا كنون هر چه از اين فرهنگ برآيند كرد پيوسته و سلسله مراتب، بازتابى از واقعيت ما بود كه ما را در خويش محفوظ مى داشت و توانايى عريان كردن آن را از ما سلب مى نمود چونكه واقعيت غيرعريان و منفعل نقش واسطه اى را برايمان داشت تا خويش را با دشوارى تعقل و انديشيدن مواجهه نسازيم. از اين منظر است كه اغلب ما ساده خواه كه منشأ اش از ساده انگاريست هستيم. در ساده خواهى و ساده انگارى دشوارى انديشيدن وجود ندارد و اين شاخصه اى از تنبلى ذهن است كه هر چه هست را به همان شكلش درجا مى پذيرد و در رويكرد به ساختن هستى بر محور شٓوٓند مقاوم به محافظه كاريست. اينكه ما در فرهنگ مان هيچگاه مفهوم ساختن را ندانستيم و نخواستيم كه بدانيم از اين ناشى مى شود كه هيچگاه به دليل دشوارى انديشيدن، ميل به انديشيدن را بر خويش راه نداديم اما به جايش در قهرمان شدن و شهيد شدن همواره به دنبال عزتى بوديم كه تهى از مضامين توليد فكر بكر بوده است.
قوه عقل آدميان به دو صورتِ منعطف به افعال و انفعال مى تواند تظاهر كند؛ انسان در فعليت مى انديشد و در انفعال معتقد مى شود در انفعال ساده نگارى و ساده خواهى است و در افعال فلسفى انديشيدن در پى حقيقت و به اجبار گره كور سخت ها را باز گشودن. مراد ما از فلسفى انديشيدن كه همان اينجهانى انديشيدن است، هر كس و يا هر فرهنگى اگر بخواهد از آن فايده ببرد به سراغ موضوعاتى هر چند سخت و دشوار مى رود تا از ساده خواهى و ساده زيستن يعنى حالت انفعالى بيرون آيد. يك حالت انفعالى ديرينه در فرهنگ ما زبان ماست؛ زبان ما زبان ساده و انفعالى ست و بدون كمترين تحول در خويش باقى مانده است، عدم تحول و نباليدن آن به نيانديشيدن ما ايرانيان مربوط مى شود چونكه زبان تنها از پى انديشيدن انسان به تحول مى رسد، ارتقاء مى يابد و قاعده مند مى شود. انسان بر خلاف حيوان بر چيزها، متناسب با آنها نامگذارى مى كند نامگذارى بر بى حضورى چيزى منجر بدان نمى شود تا آن، حضور پيدا كند بلكه بالعكس حضور و وجود همواره هم خارج از ما وجود دارد و هم ما آنرا بر اثر تفكر خلق مى كنيم و آنگاه بدان، بستگى به مضمون و كيفيت درونش نامى مى نهيم. زبان ما، با زبان فلسفه فرسنگها فاصله دارد و از چنين انفعال زبانى قواعد تركيبى و تناسبى ميان لفظ و معنا بوجود نمى آيد زيرا چنين قواعد تركيبى تنها به سبك انديشيدن و مفهومى كردن ممكن مى شود و چون چنين خصيصه اى را دارا نيستيم در نتيجه زبان ما از فعليت مبرا مى شود، و منفعل و در سادگى روزمره اش عجين به ارزشهاى انتزاعى باقى مى ماند. معماى دشوارى انديشيدن در فرهنگ ما را به وضوع مى توان از انفعال زبان و ناتوانى اش در معنا و مفهوم كردن موضوعات و ارزشها، و در فقدان زندگى مبتنى بر معيارهاى عقل دريافت.
نيكروز اولاداعظمى
Niki_olad@hotmail.com