این داستان به یاد وخاطره غلامحسین بیگی نوشته شده است
برای: مریم س
فكرش را نكرده بودی كه می تواند در یك شب تاریك وبی ماه به سراغت بیاید. به راستی، اگر در تاریكی حیاط خانه فرو نمی رفتی، دیگر نیازی نبود كه مادر بیاید رو به رویت بنشیند و نگاهت كند. ودر بلور آب چشمانش از میان تكه تكه های چهره ات، لباس خاكی رنگ، موهای كوتاه و سبیل تازه سبز شده را ببیند.
موهای شقیقة مادر خاكستری رنگ شده بود. به وسایل روی تاق نگاه میكند . پوكه ها با لرزش پلك هایش به لرزه در می آیند . عینك قاب مشكیت از وسط م یشكند. شیشه های آن ترك می خورند و ترك های آن تا گوشه های قاب م یرسند آن شب ساكِ وسایلت را از روی دیوار پرت كردی توی حیاط و بعد صدای افتادنش را شنیدی.
صبح روز بعد شاید تعجّب كرده اند:
ـ ‹‹پس خودش كجاست ؟››
نامة ناتمامت هم كنار دیگر چیزهاست. قلم را از روی كاغذ كه می نوشتی برداشتی و با خودت گفتی: ‹‹وقتی خودم می خواهم بروم دیگر چرا نامه بنویسم.››
مادر بلند می شود. نگاهی به دیوار اتاق می كند. رنگ سبز اتاق چركمرده شده است. رادیوی بزرگ روی تاق و میز سماور نفتی همان جای همیشگی هستند. مادر به طرف پنجره می رود. پرده را از وسط باز و كنار دیوار به میخ آویزان می كند. نور بیشتری به اتاق می ریزد.
‹‹مامان چرا این پرده ها را گلوله می كنین وسطِ پنجره. پرده چروك می شه. بیرون هم دیده نمی شه.››
‹‹ چه كار كنم مادر. وقت فكر كردن به این چیزها را دیگر ندارم. وقتی زن گرفتی این حرف ها را به او بگو تا برات انجام بده.››
‹‹باز شروع كردی مامان؟››
‹‹حالا می دونم تو دلت قند می شكنی. آخه من مادرت هستم. چرا به من نگفتی؟››
با دستمال قابِ خیسِ پنجره را تمیز می كند. نفسِ گره شدة توی سینه اش را بیرون می دهد.
- مادرجان بمیرم برات، این هم پنجرة پاك و تمیز. پس كی می خوای بیایی؟ آخر كجا رفتی مادر!؟ چه قدر می توانم تحمل كنم؟ می دونم كه باز می خواهی خودت را برای ما شیرین كنی. یكی یكدونة مادر!… همه دیوانه شدن … مگر می شه نشناسم ات؟!
توی پیاده روِ خیابان قدم می زدید. پدر وایستاد و در سكوتِ بعد از ظهرِ خیابان نگاهت كرد.
پدر گفت:‹‹چرا نمی خواهی من و مادرت را خوشحال بكنی؟ دیگر وقتش شده. یك پایمان لب گوره. دست بجنبان.››
و تو گفتی: ‹‹حالا چه عجله ای؟››
عكس ناهید هم كنار قاب عكس تو است. عكسش تو كیف بغلی ات بود. زمانی كه احساس تنهایی می كردی، به سراغش می رفتی. هیچ چیز عوض نشده، حتی این آفتاب كمرنگِ پاییزی. قبل از این كه از در حیاط بیرون بروی كلاهت را تا روی ابروهات پایین كشیدی. در قاب بخار گرفتة پنجره تصویرِ محو مادر دیده می شد. كه نگاهت می كرد. زیر لب شاید می گفت: ‹‹چرا نبوسیدمش.››
مشت به سینه می كوبید و چنگ به صورتش می كشید. شیار خون روی گونه اش راه افتاد. پای صندوق لباس دوید. زیرشلواری و زیرپوش را برداشت و بو كرد. ‹‹مادر... بیا... بیا... بیا... این ها بوی تو را میده. برات تمیز نگهداشتمشان. شب دامادیت هست مادر. خودم برات زن دیدم. برات شیرینی خوردم. عروسم مثل ماهه. ماهِ شب چهارده؟››
به صورتش سیلی زدم. دستانش را گرفتند. تو رختخواب نشسته بود و سر تكان میداد. زنگِ در صدا كرد. ‹‹عزیز! عزیز! برو مرد... برو در را باز كن چرا ایستادی؟›› در چهار چوبِ در پیدا میشوی و مادر دستانش را باز می كند وتو را در بغل می گیرد. ‹‹آخ بگردمت مادر. شیرینی آوردی برامان؟! دیگه سر و سامون پیدا كردی. مرد این قدر سر كوفت نزن ببین شیرینی آورده. جوراب هات را بده مادر تا بشورم. خیلی خسته شدی؟ چه قدر كار؟ چه قدر اضافه كاری؟ هیچ ناراحت نباش. كم كم عادت می كنی...››
چرا نامه را تمام نكردی؟... چرا این قدر اذیت كردی ؟... می توانستی توی تاقچه چند نامه هم به رسمِ یادگار بگذاری تا در وقتِ دلتنگی بخوانند. كاغذی جلویت می گذاشتی تا نامه بنویسی، اما قلمت به كار نمی رفت. چند خط سر هم می شد و... بعد می رفتی تلفن می زدی. همسایه می آمد خبر سلامتی تو را می داد... راستی كه چی؟ این بار هم جستی؟!
حالا چین های پیشانی و دورِ دهانِ مادر عمیق شده اند. با گوشة روسری سیاهش اشكِ چشم ها را پاك می كند. پدر در درگاهِ اتاق می ایستد.
ـ بسه دیگه زن ، چه قدر گریه می كنی؟
- چه كار بكنم. صبرم تمام شده. چه قدر این هفته ها گذشت و باز پیداش نشد. این چه جور آمدنه. جوابِ ناهید را چی بدهم؟ حالا كه همه چیز همان طور كه دلت می خواست آماده شده !
ـ زن، با خیال بافی كه كاری درست نمی شه.
- تو هم حرفِ دیگران را می زنی؟ فكر می كنی نمی فهمم! بچه ام را نمی شناسم!
قیافه اش را با كسی دیگر اشتباه می گیرم؟ ... خودش گفته همین هفته می آد؛ یكی از همین
هفته ها.
مادر از جایش بلند می شود. با پشتی خمیده رو سریاش را مرتب می كند.
- این قدر خون به دلم نكن!
- باز درِ حیاط را بسته ای؟! چندبار بگویم در حیاط را باز بگذار تا بچه مجبور نباشه از روی دیوار بیاد.
مادر از اتاق بیرون می رود. نگاه پدر به گوشه ای ثابت می ماند. بعد توی اتاق راه می رود. همه چیز را نگاه می كند. می نشیند وبه پشتی تكیه می دهد.
- پسرجان رفتی و همة كارها را نیمه تمام گذاشتی. كاش ما را هم با خودت می بردی و راحت می كردی.
نگفته بودی كه چه روزی می آیی. این از عادت های تو بود. دوست داشتی غافلگیرشان كنی. دلت می خواست آمدنت غیرمنتظره باشد. راستی كه چی بشود؟... وقتی كوچك بودی لای رختخواب ها پنهان می شدی. مادر می گشت و صدایت می زد. وقتی تو را نمی دید، چادر به سر می كشید و به كوچه می رفت. زمانی كه نا امید و گریان باز می گشت، تو از لای رختخواب ها بیرون می آمدی و یكباره او را بغل می كردی. محكم فشارت می داد و صورتت را غرقِ بوسه می كرد. اشك هایش به صورتت مالیده می شد.
پدر از پنجره بیرون را نگاه می كند. آن طرفِ حیاط خانه های نوساز را می بیند كه خالی مانده اند.
آن شبی كه رسیدی تاریكی افتاده بود توی خیابان و خانه های نوساز را پر كرده بود.
بیشترِ وقت ها از روی دیوار می پریدی. آرام درِ راهرو را باز می كردی از راه پله پایین می رفتی. قوری را آب می كردی و روی گاز می گذاشتی. مادر هر بار بیدار می شد و پایین می آمد.
‹‹ این چه وقتِ آمدنه، مادر جان نمی شه زودتر بیایی؟... حالا شام خوردی؟››
سفره را باز می كرد و می رفت كه بخوابد. باز هم شنیدی كه پدر می گفت:
‹‹بگویم كه چه كاره است؟››
‹‹سر و سامون بگیره...››
‹‹با كدام كارو كاسبی... ولگردی هم شد كار. گشنگی نكشیده كه...››
در اتاق صدا كرد. لقمه را با عجله پایین دادی. سرت را بالا نیاوردی.
‹‹پسر! این جانی هست كه باید بكنی. تا كی می خواهی قایم شوی؟
بعد درآن شب سرك كشید ی ودیدی كه پنجره ها تاریك اند، خوشحال شدی و فكر كردی كه این هفته خیلی انتظار كشیده اند. ناهید هم كه این چند روزه این جا است. و مادر وقتی پیچِ رادیو را باز كرده وصدای مارش را كه شنیده، دلش لرزیده است.
صدای زنگِ در بلند می شود. پدر از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود با صدای در كه بسته می شود پدر بر می گردد. مادر با ناهید به اتاق می آید.می گوید:
ـ عروس جان چرا سیاه پوشیدی! آخر پسرم دلگیر می شه!... می دونم ناراحتی و دل و
دماغ نداری .
پشتِ دیوار خودت را پنهان كردی و گوش ایستادی. صدایی نمی آمد . در حیاط بسته بود می توانستی دستت را از در بگیری و بالا بروی. از روی خانه های نوساز رد بشوی و توی حیاط بپری. در ذهنت اتاق ها را همان طور كه ناهید برایت نوشته بود مجسم كردی. دو اتاق با راهرویی در وسط كه انتهای راهرو به آشپزخانه می رفت. دیگر آن شب های سرد را باید از یاد برد. وقتی كه سرما تا مغز استخوان هایت فرو میرفت و هرچه پتو به دور خودت می پیچیدی گرم نمی شدی. گوش می سپردی به سروصدای رعد و برق با انفجارهای دور و نزدیك. قلبت می تپد. چشمانت را آرام آرام می گشایی سایه كسی را می بینی كه به داخل سنگر می خزد.
‹‹سالم هستی؟››
‹‹زنده ام.››
‹‹مادر سگا تو این هوا هم ول كن نیستند.››
از دیوار خودت را بالا كشیدی. مادر دست های ناهید را تو دستاش محكم گرفته. حالتی در چشمانش هست. آن روز گفتی: ‹‹زود تمام می شه. این روزها هم می گذره. اگر این روزها نباشه آدم ارزش با هم بودن را نمی فهمد.››
ـ بلند بشوم یك چای و چیزی درست كنم.
- نه، زحمت نكشین.
ـ بابا جون چه طوری؟ حالت خوبه؟
ـ خوبم.
روی پشت بام كه پا گذاشتی، فكر كردی كه همه گی جا می خورند. هیچ انتظار دیدنت را ندارند. آن ها را بغل می گیری و می گویی: ‹‹ ببین خودم هستم! دیگر تمام شد.››
صورتت را غرق بوسه می كنند پدر می گوید: ‹‹ببین برای خودش مردی شده! سبیل گذاشتی پدر سوخته؟!››
نگاهتان گره می خورد.
پدر ناچار تكانت می دهد: ‹‹هی؟ كجایی پسر؟ ها!
درست مثل همان روز كه او را دیدی. پیچ و تاب می خورد. چین دامنش باز شده بود گل سفیدی را می مانست كه برزمینة سرخ رنگ فرش شكفته باشد. آبشاری از گیسو روی شا نه هایش می ریخت.
شلوغی آن جا را از یاد بردی. از خودت پرسیدی: ‹‹می شود این عروس باشد و من هم داماد.؟››
بعدها آن روز كه در زیر نگاهت سِحْر شد و در درگاه اتاق ماند. خودتان را لو دادید.››
‹‹چی شده پسر؟››
پدر بود كه تكانت می داد. او از اتاق فرار كرد. وقتی همه سرگرم كار بودند از پشت پنجره صدایت زد. و تو سر از پا نشناختی. به لب بام آمدی. مانند كبوتری كه راه گم كرده روی دو پا نشستی. به یاد آوردی كه مادر جیغ زده بود: ‹‹از دیوار مردم نرو بالا.››
گفتی: ‹‹از دیوار مردم كه نرفتم بالا. خانة خودمان است.››
گفت: ‹‹مادر این كارها آخر و عاقبت ندارد.››
گفتی: ‹‹جان من سر و صدا نكن. از آن كفترای قیمتیه. بگذار بگیرمش.››
و مادر گلایه كرده بود: ‹‹ این قدر مرا آزار نده بچه جان!››
دستانت را لب بام گرفتی و پایت را لب پنجره گذاشتی. بعد خودت را ول كردی. روی تپه خاك افتادی. پاهات توی تَلِ خاك های نرم فرو می رفت. روی خاك ها سُر خوردی . زیر پایت خالی شد. دلت از جا كنده شد. فرو می رفتی. دست ها را به اطراف گرداندی و در مشت هات جز خاك نرم چیزی نبود. با خودت خاك ها را می بردی. می چرخیدی و در فضایی قیر اندود فرو می رفتی و انتظار ضربه ای را می كشیدی . چرخ می خوردی.
چشم هایی را می دیدی كه در تاریكی به تو خیره شده بودند. مادر و ناهید و پدر لب چاه سرك می كشیدند. باز ضربة دیگری به سر و ریزشِ خاك بود.
آن چشم ها دندان نشان می داد و انتظارت را می كشید. در تاریكی شب دندان هایش
برق می زد . نزدیك و نزدیك تر می شد . اندیشیدی : چرا حالا ؟
مادر با سینی چای بازگشت . جلوی ناهید گرفت . ناهید همان طور كه چای را برمی داشت به پدر نگاه كرد . پدر تو فكر بود . انگار به گفتگوی شب گذشته می اندیشید.
گفته بود :‹‹ زن ، با این دختر چكار كنیم؟››
‹‹ چه می دانم؟ صبر كنه ، نمی شه ؟ پسرم می آد.››
‹‹ دست بردار . بیشتر از این بچه مان را عذاب نده.››
‹‹ بوی او توی خانه مان هست . نمی توانی بفهمی؟››
‹‹ این دختر چه گناهی كرده؟››
‹‹نمی دانم ! هر كار دلت می خواد بكن.››
‹‹ با پدرش صحبت می كنم.››
پدر به خود می آید. سكوتِ اتاق را می شكند.
ـ خوب هستی بابا؟ چه كار می كنی؟
ـ روزها می روم بیمارستان سرِ كار و دیگر هیچی.
ـ بابات با شما صحبت كرد؟
ـ بله.
شانه های ناهید لرزید. چیزی راه گلویش را می بست. به تو نگاه كرد كه لبخند به لب داشتی. لبخندی كه رنگِ خداحافظی دارشت. آن روز از پشتِ شیشة ماشین براش دست تكان دادی و لبخند زدی.
پدر از جایش بر می خیزد.با دستمالِ كهنه اش گردِ روی قابِ عكس را می گیرد. از پنجره به حیاط نگاه می كند.
ـ خانه را می فروشم. دیگه تحملِ ماندن این جا را ندارم.
پدر گوش می سپارد به صدای پاهایی كه بر روی سنگ فرشِ حیاط دور می شوند. تو را همراهِ ناهید و مادر می بیند كه دور می شوی .
حالا که فکر می کنم آن لحظه من فقط یک جمله گفته ام که هنوز به یاد دارند.
پا به زمین کوبیده بودم و گفته بودم: من داداش سبیلوم را می خواهم.
- ۱۳۷۱
برگرفته از نشریه کارنامه