logo





کابوس یا واقعیت؟

سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰ دسامبر ۲۰۱۳

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
وزش باد، از بارش دانه های برف لایه ی ضخیم و غیر قابل عبوری تل انبار کرده بود. لایه ای که سبزه ها را از گزند سرمای زمستان محفوظ، ولی آرش را از حرکت باز داشته بود.

کوفتکی و خستگی حاصل از رنج راه و گرفتگی عضلاتم باعث سقوط ناگهانیم به گودالی گردید. به پاره سنگ تیزی بر خوردم و احساس درد سراسر وجودم را گرفت.
باید به راهم ادامه میدادم.
اگرچه سرعت باد کم شده بود اما هنوز هوا به شدت سرد بود و سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. با مشقت خودم را از گودال به بالا کشیدم و دکمه های پالتویم را محکم و شالم را بدور سر و گردنم پیچیدم. میخواستم گرمای بدنم به هدر نرود. محتاطانه به راهم ادامه دادم تا اثری از خودم باقی نگذارم. از پاک کردن رد پاهایم به نتیجه نرسیدم، چرا که انجام آن اتلاف وقت بود و زمان رسیدن به آزادی را طولانی میکرد. یک لحظه متوقف و به تنه درختی تکیه دادم. توان حرکت نداشتم. قطره های خون ریخته شده در روی توده سفید برف، تهدید رد یابی را چند برابر می نمودند.
دکمه ام را باز کردم. دستم را روی زخمم گذاشتم تا از خونریزی جلوگیری کنم. این کار نیز بی نتیجه بود، چرا که جراحت عمیق تر از آن بود که فکرش را میکردم. به خودم نهیب زدم که باید به راهم ادامه دهم. از تنه درخت جدا شدم و دستانم را ضامن زانوانم نمودم تا به پاهایم برای ادامه راه کمک برسانم. در هر قدم که بجلو میگذاشتم درد در بدنم افزونی و افکارم مشوش تر می گردید. سعی میکردم تا گذشته ها را به فراموشی بسپارم. می خواستم مغزم را از این لحظه به قبل پاک کنم. تلاش نمودم تا با تمامی توانم به راهی که در پیش داشتم ادامه بدهم.

آرش پس از سکوتی طولانی، بغضش را فرو خورد، سپس ادامه داد و گفت:
فراری بودم و باید خودم را به محل امنی می رساندم.
در نا امیدی، و در دوردست ها دود سیاهی دیدم. از دودکشی بر بالای بامی به هوا می رفت. به ذهنم زد که احتمالن در آنجا روستایی باشد. ندایی در گوشم گفت که نگران نباش، آنها به تو کمک خواهند نمود و خواست که به آن جهت بروم.
در آن لحظه درد نمی گذاشت که مغزم به خوبی و روشنی کار کند. لنگ لنگان خودم را به آنسو می کشاندم.
به زخم پهلویم نگاه کردم و خوشحال شدم از اینکه جنگل را پشت سر گذاشته و در یک زمین هموار به طرف دودکش می روم.
درخشش نور خورشید که اکنون بیشتر از لابلای ابرها به بیرون زده بود مقداری گرما به بدنم داد و نوازشی هم به صورتم که از زیر کلاه پشمی بیرون آمده بود بخشید. ایستادم و آن را از سر برداشتم. سرم را به روی شانه ام گذاشتم تا کمی آرام بگیرم و هوای تازه به ریه ام سرازیر شود. آرامتر شدم وجانی تازه گرفتم. پالتویم را در آوردم و راه را ادامه دادم. دانه های برف که به روی موهایم نشسته بودند آب میشدند و نفوذشان به درون پوست سرم باعث خنکی مغزم ، باز یابی تفکرات و هوشیاری حواسم شدند.
اکنون دودکش را بر بالای یک خانه مسکونی میدیدم. تشخیص دادم که کدام درب، دیوار و یا پنجره هستند. میدانستم که در حوالی هر روستا، منازل مسکونی وجود دارند و احتمال دادم که این یکی از آنها باشد. و این احتمال بر امیدم برای زنده ماندن افزوده بود.
وقتی نزدیکتر شدم دیدم که یک نفر درب خانه را باز نمود و به کاری مشغول شد. بجز آن نفر اثری از هیچ موجود زنده ای به نظر نمی رسید. شالم را باز کردم و به امید اینکه توجه اش را جلب کنم در هوا تکان میدادم. اما او سرش به کار خودش مشغول بود.
به ناگهان دردم شدت پیدا کرد. داخل سرم تیر میکشید. سوزش زخم پهلویم بطور غیر قابل تحملی به مغز سرم سیخ میزد. به شدت سرفه میکردم. درد معده ام غیر قابل تحمل شد و هرچه در آن بود بالا آوردم. خون غلیظ و قرمزی که از گلویم خارج میشد اثر بیشتری بر روی سطح برف باقی گذاشت. احساسم این بود که باید شجاع باشم و به راهم ادامه دهم. سعی کردم تا از آخرین نیرویم برای رسیدن به آن خانه استفاده کنم. بلند شدم تا قدمی به پیش بگذارم، اما تعادلم را از دست دادم. افقی و با صورت به روی سطح برف سقوط کردم. در آن لحظه سایه مرگ و سختی جان کندن را در جلوی چشمانم دیدم. از شدت درد فریادی کشیدم و کمک طلب کردم.
سردی برف و سپس گرمی بوسه همسرم ژاکلین را روی صورتم احساس نمودم. چشمانم را باز کردم و از اینکه هنوز زنده بودم خوشحال شدم.

آرش سکوت کرد و با دیدن قطرات اشکی که از چشمانش به روی گونه هایش غلتیدند فهمیدم که آنچه در واقعیت بر او گذشته ده ها برابر مشکلتر و غیر قابل باورتر از آنی است که کابوس وار در خواب دیده است.
و میدانم که این نوع کابوس ها همیشه و تمام وقت در ذهن و ضمیر کسانی که از کشورهای جهان سوم برای دست یافتن به حد اقل های آزادی، زادگاه خود را بسوی کشورهای غربی ترک میکنند وجود دارد و آنها را هرگز رها نمیکند. و روزانه در رسانه ها میخوانم و می شنوم که بسیاری از آنها جانشان را در راه های صعب العبور و حوادث غیر منتظره از دست داده اند و چه بسا در آینده نیز خواهند داد.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد