شب پیشش می رود خانه ی خانجان. از خانه ی خانجان تا چهار راه حشمت الدوله راهی نیست. خانجان را خیلی دوست دارد، به ویژه این که میتواند تا آنجا را با درشکه برود و ساختمانهای نوساز بین راه را تماشا کند. چند پسر تخس که دارند با لاستیکهای کهنه ی دوچرخه ای بازی میکنند، دنبال درشکه میدوند تا از پشت، سوارش شوند و کیفی ببرند. درشکه چی بد و بیراهی نثارشان میکند که پیاده شوند و بروند دنبال کارشان. سورچی به این تخس بازیها عادت دارد. بچه ها که مجبور میشوند از پشت درشکه بروند پائین، انگشت شستی حواله ی سورچی میکنند و براش شعرهایی بند تنبانی میخوانند:
رئیس جاکشا عباس افندی
تو کونت میکنم گوجه فرنگی
بعدها که سری تو سرها درمیآورد، شستش خبردار میشود که آن بچه ها خیال میکرده اند سورچی بهایی است. لابد آن روزها اگر کسی چیز تازه ای را باب میکرد [این روزها هم؟!] در ذهن شیعه ها نمیتوانست از خودشان باشد. میباید یک جورهایی یا یهودی باشد یا بهایی، یا گاه ارمنی و زرتشتی!
خانجان براش خورش مسما بادنجان پخته است. اصلا دلش غنج میزد برای دستپخت خانجان. خانجان با آن قد کوتاه و موهای بلندش هنوز خوشگل است. شوهرش که سالها پیش طلاقش داده و رفته، کارمند عالیرتبه ی وزارت خارجه است. ولی خانجان به عادت همان روزها موهای طلایی اش را روی شانه هاش میریزد، کت و دامن میپوشد، کلاهی پر دار سرش میگذارد و تا خود سلسبیل و گاه تا خیابان شاه و لاله زار برای خرید و گردش میرود.
شب را خانه ی خانجان میماند. چقدر او را دوست دارد، مخصوصا که شیکپوش هم هست. چند تا از همسایه هایی که دوره ی رضا شاه مجبور شده بودند بی حجاب شوند، دوباره چپیده اند تو همان چادرهای سیاه دراز... برای همین هم بد بد به همسایه شان نگاه میکنند، ولی برای خانجان مهم نیست. همانطور - درست مثل دوران رضا شاه – شیک و تر و تمیز لباس میپوشد. حتا داده است تو زیرزمین خانه اش حمام هم ساخته اند. آب را با هیزم گرم میکند و همانجا با کاسه آب میریزد روی تن و بدنش، تا مجبور نباشد به حمام سر گذر برود که دوباره بساط خزینه را راه انداخته است.
همان خزینه هایی که چند سال پیش به دلیل کثافت و میکرب، بسته شده اند، حالا از تصدق سر دولتهای بعد از تبعید رضا شاه، کار و بارشان سکه است. سکه شده است. خانجان میخندد و جریان حزب خزینه ی مشهد را تعریف میکند. حرف که میزند، شانه های خوشتراشش میلرزند. دولتهای بعدی سفت و سخت سیاست «رضاخان زدایی» را پیش میبرند. بدجوری پیش میبرند.
قبل از ساعت نه صبح از خانه ی خانجان میآید بیرون که برود سر کار... صد قدم مانده به ایستگاه اتوبوس، صدایی از پشت سرش میشنود. دو جوانک که قیافه ی طلبه ها را دارند، تیری به سمت مرد میانسالی شلیک میکنند. تازه انگار که کارشان تمام نشده باشد، سنگی را هم دوتایی محکم به سر و گردن مرد میکوبند. چیزهایی از این مرد، این طرف و آن طرف خوانده است، اما نمیداند این مرد که نزدیک خانه ی خانجان مینشیند، همان نویسنده ی عجیبی که آن همه سر و صدا راه انداخته است.
مرد با سر و گردن خونین به کوچه ای میپیچد. پاسبانی سر میرسد و به جای گرفتن جوانها، مرد زخمی را دستگیر میکند و برش میگرداند. تروریستها ایستاده اند، تکان نمیخورند. پاسبان هم هست. بعدها از این همراهیها شاخ درمیآورد. حالا فقط شوکه شده است. واژه های «پلیس، امنیت، حفظ جان شهروندان» انگار خیلی کمدی هستند؟!
دولتها قرار گذاشته اند «به دین هم حمایت کنند». کاشف جمله، دولتمردی است: «به دین هم باید حمایت کرد!» دولتهای بعدی اینطوری «به دین حمایت میکنند.» بدجوری حمایت میکنند. لابد به نظرشان «حمایت به دین چند وقتی تعطیل شده بود!»
پاسبان حامی ی نظم شهر برای چاقوکشها هورا میکشد. جوانکها لا اله الا الله گویان هی ضربه میزنند و باز ضربه میزنند. مرد، کشان کشان خود را به درشکه ای میرساند. درشکه همان درشکه ی دیشبی است. مردم جمع میشوند و شلوغ میکنند. جوانکها در کالسکه هم دست از سر مرد برنمیدارند. سورچی میگریزد. کس دیگری پشت درشکه مینشیند. اسب درشکه رم میکند.
یک افسر شهربانی و یک افسر ژاندارمری – لابد تصادفی - سر میرسند و مرد را که خون از سر و گردنش روان است، به زور سوار اتومبیلی میکنند و به جای بیمارستان به کلانتری میبرند.
آدم تا خودش شاهد این گونه «حمایتهای به دین» نباشد، نمیتواند جریان را درک کند. باید آدم بیست سالش باشد، باید شب پیشش خانه ی خانجان میهمان بوده باشد، باید خانجان داستان «حزب خزینه» را براش تعریف کرده باشد، تا بتواند امروز، روز هشتم اردیبهشت ماه 1324 تو دفتر خاطراتش بنویسد:
«امروز احمد کسروی را ترور کردند. دو تا طلبه ترورش کردند. نواب صفوی رئیسشان بود. من آنجا بودم و با چشمان خودم دیدم. خون از سر و گردنش روان بود.»
اول نوامبر 2008 میلادی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد