بیهوده می گویی برو
از شهرِ خود از خاکِ خود
«گوهر مراد»م، کیمیا
با واژه ها تابان شدم
تابان تر از هر آسمان
من چشمِ هوشیاران شدم
در دل بُوَد مأوایِ من
در خونِ من صد کهکشان
چون آتشِ کیهان شدم
شعله کشان تا بیکران
اِستاره ها در جانِ من
هم جان وُ هم سامانِ من
زانسان چنین رخشان شدم
از چشمۀ جوشانِ عشق
اندیشه را نوشیده ام
من در زمان وُ با زمان
در گردش وُ هم پیشه ام
از جاودان تا جاودان
با عاشقان هم ریشه ام
همرنگِ گلشن گشته ام
پروانه واری در بهار
من در سخن خُنیا شدم
بی مرگی ام در واژگان
تنپوشِ روشن را نگر
در کارزارم برگ وُ بر
شولایِ خورشیدم به بر
از جنسِ جوشن گشته ام
با بادۀ دلدادگی
در نبضِ رزم وُ بزمِ جان
همچون عقابِ بی قرار
تا قلّه ها رقصیده ام
آوازم وُ پروازها
مانا به کُهساران شدم
من روشنایی گشته ام
تا تیرگی تارانده ام
من مرگ را چون بنده ای
در پیشِ رویِ زندگی
از درگهِ آزادگی
در گوشه ای بنشانده ام
دریوزۀ مشاطه را
در کوچه ها چرخانده ام
آنگه به خوابِ ناگهان
جادو بر او افشانده ام
خاموشی اش بخشیده ام
اکنون چنین باز آمدم
انسانِ بی پایان شدم
تا خانه را آگه کُنَم
از دست وُ پایِ مهر وُ مَه
زنجیر وُ بند افکنده ام
من نامِ زندان را ز بُن
از یادِ دنیا بُرده ام
بر آستانِ عاشقی
اینگونه رقصان آمدم
من در کویرِ تشنگان
با زخمیان با خستگان
آواره ها وُ راندگان
همدرد وُ هم پیمان شدم
چون دانه ای با دانه ای
با آسمان همداستان
باران شدم، باران شدم
2013 / 11 / 20
http://rezabishetab.blogfa.com