رؤیائی دیگر
نویسنده : دکتر محمدعلی بطحائی
چاپ : 2012
bokarthus
این کتاب که سروده های دوست دیرینه ام دکتر محمدعلی بطحائی است، اخیر توسط آقای ناصر زراعتی مدیر انتشارات «خانۀ هنر و ادبیات [گوتنبرگ] سوئد، به دستم رسید. با اندکی تردید دفتررا گشودم ناباورانه با تورقی گذرا، از ذوق شاعرانۀ این استاد برجستۀ سابق دانشگاه پهلوی شیراز و دانش آموختۀ آمریکا شاد شدم، و در نهانخانۀ دل صمیمانه صد آفرین گفتم به رازداری او طی سالیان دراز از پنهان نگهداشتن هنر والایش.
درفهرست آمده است :
غزل ها – داستان ها – مناسبت ها و یادها – نگاهی دیگر و جواب – درسبک شعر نو
درپیشگفتار به دو موضوع اشاره کرده است که جا دارد به اختصار نقل شود :
1 – بیان انسان، در هرشکل و شیوه که باشد برپایۀ احساس وادراک اوست. آثار و کیفیات برون (محیط) درمحتوای درون (تجارب ذهنی) اثرمی گذارند، ممزوجی که ازاین تأثیر و تأثرات با فعل و انفعالات پدید می آید، منجر به بیانی می شود که درقالب گفتار، نوشتار، نقاشی، تندیس سازی، موسیقی و . . . عرضه می گردد و . . . »
2 – درفراهم کردن این دفتر همانند دفتر پیشین (بازسازی یک رؤیا، چاپ 2009) من مدیون کار و محبت اخوی، آقای طیفور بطحائی، هستم. و . . . . . . مرا مرهون زحمات و کوشش های خود کرد. اگر او اقدام نمیکرد، یادداشت های من گرفتار ریز گردهای زمان می شد. صمیمانه و برادرانه قدرانی و سپاسم را به طیفور تقدیم می کنم.»
در پیِ این سخنان آموزنده و پر مِهر، غزل سرودۀ «درحرم راز»، مُهر رازها شکسته میشود. تابلوی زیبانی درذهن خواننده نقش می بندد. نگاره های رنگین در آمیزه ای از بزم مستان و ساقیانِ صراحی به دست، خلوتِ عاشق دلسوخته را درحسرت دریدن پرده ها وعطر و بوی وصال، تعالیِ ذوق هنرمندانۀ آفریدۀ تابلو را به نمایش میگذارد. آمال برباد رفته، درد و اندوهِ تبعید اجباری و دوری از زادگاهِ مأنوس غم و غمگساری را بردل های خاکستریِ تبعیدیان می نشاند:
هرشبم یاد تو تا روز صراحی گردان/ مست ومخمور کند عاشق دلسوخته را
پرده بردار ز رخ جام بده، لب بگشای / قصه از راز بگو شایق لب دوخته را
چه کند دل که تمنای وصالش باقی است / باقیا، کن نظری وامق افروخته را.
آه از این دوری و این فاجعه ی مهجوری
پیشاپیش بگویم که طرح مسائل اجتماعی دراشعار این دفتر، ملکۀ ذهن علی بطحائی است. در«فیلسوف روزگاران» با سرشت پاکی که دارد خیرخواهی را به مخاطبین توصیه میکند. میگوید: کار خلوت را به خدا واگذارکن. گیاه و فیل و مار ازکجا آمده ؟ یا آدم و حوا بوده یا نبوده را مپرس یا اگر دردریا سلول بوده، تکثیر شد گیاه و جانور به وجود آمده و هستی به کمال رسیده، خیلی پایی این حرف ها مباش:
« زحمت امروز از دوشم بدار/ بذر نیکی در دل انسان بکار/
فیلسوف روزگارانش بدان / آن که پردازد به کار مردمان.»
«خشم کویر»، در قالب یک داستانِ کوتاه است که شاعر، جهل عمومی را به باد انتقاد می گیرد، جهلِ سازمان یافته ازسوی واسطه های بهشت و جهنم. روایتگر عده ای از مردم همیشه گریانِ مفلوک را وارد صحنه می کند. و مقابل چشمان خواننده انبوه جماعتی شکل می گیرد: «دستها بالا به سوی آسمان» در حال دعا، درحال گریه و زاریدن و تمنا با دل های زخمیِ خود از بارگاه تعالی: «تا گشایش آید ازعرش برین / نان و شیر ارزان شود با گردکان» هزاران چشم تنگ و گریان به سوی آسمان، با قلب های تپندۀ نحیف درانتظار پاسخِ رحمت آسمانی : «درجواب آمد غبار و ریزگرد/ بارشش پیوسته بود و بی امان» و صدای منحوس و شوم کلید دار دنیای سیاهِ جهل و تاریکی ها در فضا می پیچد: «گفت حاجی : بی حجاب آمد برون/ دختر شایسته و زیبا زنان» خدا لعنت کند بی خدایان را! این مؤمنان فلکزده که از طایفۀ بی حجاب نبوده و نیستند. هیچ نسبتی حتا آشنائی با مقولۀ دختر شایسته ندارند نمیدانند محصول کجاست ؟ خوردنی ست یا پوشیدنی؟ چشم در آسمان، آشفته فکر و پریشان در کشف این معضل با عقل سرگردان «زین گنه، برخشم شد دشت کویر/ چادری از گرد آورد آن چنان/ تا بپوشد موی های بانوان/ هم ره عصیان ببندد این زمان.» ای داد و بی داد ازاین مصیبت های بی امان! ما بدبختی خود را درمیان گذاشتیم که کمک مان کنید برای رفع آن و حالا بلای تازه ای نازل کردید! در گیر و دار التماس وتمنای درماندگان مفلوک به ناگهان شاعر، در سیمای منادی حقیقت وارد معرکه میشود و رندانه، فریادش فضا را می شکافد :
«بس کن این لاطائلات، بابا علی/ از شقیقه، گ . . . [ گوز] را نبود نشان»
سرودۀ «راز اندک اندک و آرام، آرام» غزل بسیار زیبا و پرباراست که آهنگ موسیقائی و کلامی اش حال و هوای وزن و آهنگ غزل های شاعران کلاسیک را دارد. کوشش شاعر درشکافتن کلمات، به مفهوم کاربردی و علل نهائیِ آن نقبی است به مرحلۀ کمال. همانگونه که خود با مهارتِ سخنوری ورزیده و آگاه تکامل هستی را درقالب نظم روایت می کند :
«چیست راز اندک، اندک درطریق؟ / درس مولانا به یاران شفیق؟! / "جمع مستان" درره رشد وکمال: / "می پرستان" فارغ از غوغای قال! / "می رسند" و آگه از بودِ وجود / جمله مستان، می پرستان، هرچه بود / جمله نوزادان میدان حیات / آدمی، حیوان و انواع نبات / اندک، اندک راه پیمای بلوغ : اندک، اندک مست و جویای فروغ / طفل شد آرام، آرام آن جوان / آن جوان روزی شود پیری کلان.»
پایان این سروده، درزیرنویس روایت جالبی نقل کرده، که دریغم آمد این جا نیاورم. در مجلسی صحبت از شعر وعرفان بوده و شاعر پس از خواندن غزل بالا، یکی از حضار می پرسد: «"راست راستی مرغ زودتر آمده یا تخم مرغ؟" جواب سئوال را ازکتابی که به تازگی بدستم رسیده بود به شرح زیر بیان کردم : "اولین تخم مرغ ها (تخم پرنده ها) در حدود یک سوم بیلیون سال زودتر از اولین مرغ ها پدیدار شده اند.» بطحائی، نام کتاب وعین جمله را ذکر کرده است. بنگرید به برگ 16 کتاب.
نغمه ی «قمر درعرش خدا هم شنیدنی است»
شاعر، در جاذبۀ آوای ملکوتی قمرالملوک، و شخصیتِ نوخواهی این هنرمندِ سنت شکن بزرگ، گوشه هائی ازتاریخ سیاه ما را ورق زده است. به زمانه ای که زن ایرانی در ظلمتِ مطلق درغل و زنجیر به بند بود. زمانه ای که با پیدا شدن نوری اندک و کمرنک در افق سیاسی – اجتماعی وطن، قمر را با ستایش هنرو هنرمندی اش، روی صحنه میآورد. تا خاطره های تاریخی را زنده کند. زن شجاع و خوش آواز که با دریدن پردۀ نکبت بار حجاب، فریاد عصیانِ چهار ده قرنیِ زن ایرانی را چون آواری سنگین برسر سنتگرایانِ سیاه فکر و متحجر فرود آورد.
«ای که برگرد زمین چرخش ماهانه زنی / نورت از شمس پدیدار به هنگام شبان/ تو نمادِ رخ معشوق و نمودِ ره یار/ ساکت و صامتی و در ره تقدیر روان/ هیچ دانی که ز نامت "قمری" ظاهرشد/ نغمه پرداز و شکن سنت و شیرین الحان / " ماه" ملک است و "ملوک" و گل و آوای نوین ! / نغمه اش رقص کنان است به عرش سبحان؛/ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . / دوره ها بگذرد و دور "قمر" تازه شود/ گرچه آن "ماه" غروبش شده تا جاویدان / یاد او همره آواش که نوآور بود / بس گرامی و عزیز است برِ زنده دلان.».
راستش دراین دفتر چنان غلتیده ام که نمیتوانم از سروده های آهنگین و پر مفهوم ش بگذرم.
بطحائی در«بوعلی وآسیابان»، روایتِ دیدار بوعلی سینا و آسیابان را به استادی، و سرشار ازغنای زبان شعری منظوم کرده است. ابن سینا، در حوالی غروب به آسیاب کهنه ای میرسد ومهمان آسیابان میشود. درهوای گرم و تابستان تیز، برای خواب پشت بام آسیاب را انتخاب میکند: «رخت خودآن جا گشایم تاسحر/ بنگرم برماه و اجرام دگر/ آسیابان گفتش ای عالی جناب / من بخوابم اندرون آسیاب» بوعلی میخندد میگوید توی این گرما نه بادی ونه بارانی، درتقویم من باران نیست میروم پشت بام. آسیابان میگوید مطمئن هستم که باران می بارد «ناگشایم دربرایت نیمه شب / شرط ما اینست ای عالی نسب» بوعلی پشت بام میخوابد و نیمه شب بادی و بعد بارانی تند میبارد «پشت در شد گفت ای یار شفیق / باختم شرطت، پناهم ده، رفیق» آسیابان از تقویم ش میپرسد و میگوید«گربمانی پشت در، کاری رواست/ لیک من شه کُش نیم، دنبال زر/ یزدگرد من، نماند پشت در!/ آسیابانم ولی گردان چو سنگ / سنگ زیرینم، نپویم راه ننگ/ درگشود وجامه ی خشکش بداد / شوربائی داد و آتش برنهاد.» ابن سینا رازپیشگوئی آسیابان را میپرسد: «گوی برمن کیستی دراین لباس؟/ وعده ی باران بدادی بی هراس» آسیابان ازسگش میگوید: « من زسگ برداشتم درسی عیان / پاس او همواره بیرون از سراست / گردرون آید، بلائی درهواست» وچون دیشب دیدم به درون آمد دانستم که باران درراه است: «ازسگ خود تجربه آموختم / گر نمائی چشم و گوشت هوشمند / ازسگان هم درس ها گیری و پند».
در «آزادی بها دارد»
بطحائی، دست خوانندگان را میگیرد و با خود به دروازه کوفه قرن سوم هجری میبرد، پای دار حلاج. به درستی از، در آتش سوزاندن جسدِ مثله شده، در دجله ریختن خاکستر آن جستجوگر و هشیارِ روزگارانِ سیاهِ تعصب، چیزی نمیگوید؛ اما در برخورد اندیشه های دگرگونی! در روانش حلول میکند و بر خِردش تأکید میکند: «مرا برگِ خرد باید / بخوردم سیب دانش را / گُزیدم راه بینش را / حسینم ، زادۀ منصور/ آن حلاج بی پروا، / همان انسان "خود باور" / اگر درپای زنجیر است و سر بردار،/ به یاد آور / که آزادی بها دارد.»
دراین دفتر 174 برگی سروده هایی آمده به "مناسبت ها و یادها» که ازنوروز گرفته تا یاد دوستان و هنرمندان ، هربرگی با خاطره ای و پیامی از صفای دوستی که سرشتِ نحیبانۀ شاعر را برجسته و یادآور می شود.
بی تردید زبان هرسخن سرا، در تبیین میزان فرهنگِ او محک ارزیانی است. بطحائی با بلاغت کلام، تکیه به فرهنگِ پربارش، با سروده های غنی هنر خود را دراین دفتر به نمایش گذاشته است. جا دارد به علاقمندانِ ادبیات و دوستان اهل قلم توصیه کنم که از این دفتر سود ببرند .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد