|
نظريات کارل مارکس و تحولات فکری و سياسی قرن بيستم
نظريات کارل مارکس حوزه گستردهای را در بر میگيرد: از فلسفه تا اقتصاد سياسی، از جامعهشناسی تا تبيين مادی تاريخ. امروز کمتر حوزه علوم اجتماعی را میتوان يافت که در آن انديشههای کارل مارکس مطرح نباشد. انديشههای کارل مارکس در دانشگاهها به عنوان روش و نظريه اجتماعی به ويژه در جامعهشناسی سياسی از جايگاه برجستهای برخوردار است. انديشههای کارل مارکس در قرن بيستم به يکی از جريانهای اصلی فکری در سطح جهان و به ويژه در غرب تبديل گرديد و برپايه آن جريانهای متعدد مارکسيستی شکل گرفتند و بر تحولات فکری و سياسی تاثير جدی گذاشتند. از جمله جريانهای مارکسيستی: مارکسيسم فلسفی، مارکسيسم انقلابی، مارکسيسم انتقادی، مارکسيسم ساختگرا ..... به همين خاطر مارکسيسم بسيار فراتر از انديشههای مارکس است. انديشههای کارل مارکس تنها در حوزه فکری نماند، پا به عرصه سياسی و چالش نيروهای سياسی و اجتماعی گذاشت و در قرن بيستم به بزرگترين جريان سياسی تبديل گرديد و بيشترين تاثير را بر تحولات سياسی در سطح اروپا و جهان گذاشت. انديشههای مارکس بر بستر جنبش کارگری در نيمه دوم قرن نوزدهم و قرن بيستم به شکلگيری جنبش سوسياليستی انجاميد. جنبش سوسياليستی مهمترين و گستردهترين جريانی بود که سرمايهداری را به چالش کشيد. دامنه تاثيرات جنبش سوسياليستی به مراتب فراتر از جنبش کارگری که پايگاه اصلی آن به شمار میرود، بوده است. به ندرت میتوان از جنبش اجتماعی و حرکت اعتراضی در يک قرن و نيم گذشته نام برد که ردپای انديشههای مارکس و جنبش سوسياليستی در آن وجود نداشته باشد: جنبش کارگری، جنبشهای دمکراتيک، جنبشهای ضداستعماری، جنبشهای ضدفاشيستی، جنبشصلح، جنبشهای نوين و اکثر انقلابات قرن بيستم. نظريات کارل مارکس در کشورهای غربی زمينهساز پديد آمدن دولتهای رفاه بعد از جنگ جهانی دوم گرديد، در روسيه و کشورهای عقب مانده به عنوان ايدئولوژی نوسازی و توسعه صنعتی به کار گرفته شد و در کشورهای جهان سوم به عنوان ايدئولوژی انقلاب و مبارزه عليه رژيم های ارتجاعی تبديل گرديد. نظريات مارکس و جنبش سوسياليستی نقش مهمی در دگرگونی چهره سرمايهداری و جامعه مدرن داشته است که بدون آن جهان میتوانست چهرهای بس سياه به خود بگيرد و عرصه تهاجم بیچون و چرای سرمايه، بازار و ميليتاريسم و بی حقوقی هرچه بيشتر غالب شهروندان و به ويژه کارگران و مزدبگيران باشد. انديشههای مارکس به عنوان پرنفوذترين جريان فکری، قلب و فکر بسياری از روشنفکران معترض در غرب و به ويژه در جهان سوم و از جمله کشور ما را به تسخير خود در آورد و قرائت هائی از آن اندیشه ها، به راهنمای عمل آنها تبديل گرديد. انديشههای مارکس در عين حال بسترساز شکلگيری "سوسياليسم واقعا موجود" در تعداد زيادی از کشورها گرديد. در اين کشورها تحت عنوان سوسياليسم، حکومتهای توتاليتر و ديکتاتور حاکم گشته و جامعه را تحت انقياد دولت درآوردند. به نام انديشههای مارکس و سوسياليسم، اقدامات جنايتکارانه بیسابقهای در اتحاد شوروی در دوره استالين عليه کمونيستها و مردم صورت گرفت. اقدامان جنايتکارانه در برخی کشورهای ديگر مثل چين و کامبوچ نيز تکرار گرديد. در اين کشورها ميليون ها انسان از جمله کمونيست ها سربه نيست شدند. انديشههای مارکس در قالب لنينيسم و استالينيسم به صورت ايدئولوژی رسمی گروه حاکم بوروکرات و مديران دولتی در "سوسياليسم عملا موجود" در آمد و در گروه ها، سازمان ها و احزاب کمونيست هم به ايدئولوژی دگماتيک تبديل گرديد و انديشههای مارکس در نزد آن ها از پويائی تهی گشت. انديشههای کارل مارکس و دريافتهای مختلف از آن از نظريات کارل مارکس نه يک دريافت، بلکه دريافتها و قرائتهای متعدد وجود دارد. تعدد قرائتها به عوامل زير برمیگردد: ـ دستنوشتههای مارکس به صورت پراکنده باقی ماند و بخشی از آنها تا دهه ۳۰ قرن بيستم امکان انتشار پيدا نکرد. اثر اصلی مارکس یعنی "ایدئولوژی آلمانی" که دیدگاه وی در مورد مسائل فلسفی است تا دهه ٣۰ قرن بیستم منتشر نشده بود. آثار جوانی مارکس برای نخستين بار در دهه ١٩٣٠ منتشر شد. ـ انديشههای مارکس در طول حيات او دچار تحول گرديده و از اومانيسم فلسفی در دوره جوانی به تاريخگرائی و ساختگرائی در سنين ميانی و پيری متمايل شده است. ـ تعبيرپذيری و عدم قطعيت انديشه های مارکس ـ ابهامات در نظريه های مارکس ـ تاثير تحولات و مسائل اجتماعی و سياسی قرن بيستم بر مفسران انديشههای مارکس. ـ مبنا قرار گرفتن نوشتههای انگلس به جای مارکس توسط پيروان او. برخورد مارکسيستها با مارکس و انگلس به گونهای بوده است که گویا آندو یک جان در دو بدن بودهاند. "در عصر انترناسيونال دوم (و حتی سال های بعد از آن)، طکسان پنداشتن تام و تمام انديشه مارکس و انگلس، يکی از ارکان ايمان بود" (از مقدمه لوچيو کولتی ـ دست نوشته های اقتصادی و فلسفی کارل مارکس ـ ترجمه حسن مرتضوی). در آثار مارکسيستها، بسيار میتوان ديد که نویسنده از مارکس دفاع میکند اما هنگام مستند کردن این دفاع به جای مارکس از انگلس نقلقول می آورد. از جمله لنين. لنين میگويد: "نظريات مارکس و انگلس روشنتر و مشروحتر از هر جا در تاليفات انگلس تحت عنوان "لودويگ فويرباخ" و "آنتی دورينگ" که مانند "مانيفست کمونيستی" کتاب دم دستی هر کارگر آگاه است، بيان شده است"(سه منبع و سه جزء). منبع اصلی مورد استناد لنين در کتاب "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم" نه آثار مارکس بلکه کتاب "آنتی دورینگ" است. دست نوشته های اقتصادی و فلسفی و نقدی بر آموزه هگلی دولت مارکس که ميان سال های ١٩٢٧ و ١٩٣٢ انتشار يافت، با استقبال سرد در اتحاد شوروی مواجه گرديد و به بايگانی سپرده شد. آن چه موجب شد که اين آثار خارج از مارکسيسم قرار گيرد، اين بود که در آن سخنی از ديالکتيک طبيعت و مفاهيم مورد نظر انگلس نبود. نگرش دترمينيستی (جبریگرائی) و اکونوميستی (اقتصادگرائی) در آثار مارکس کم نيست. اما انگلس در کتاب "آنتی دورينگ" در سال ۱۸۷۸نخستين برداشت دترمينيستی (جبریگرائی) و اکونوميستی (اقتصادی) از انديشههای مارکس را به صورت جمعبندی شده و به عنوان يک دستگاه فکری ارائه داد. انگلس انديشههای عمده در زمينه اقتصاد سياسی و نقش کار انسان در تحول تاريخی را به عنوان جزئی از يک دستگاه فکری فراگير و گسترده به کار برد. وی ديالکتيک را که در نظر مارکس اساسا در رابطه با تاريخ و جامعه و نقش انسان در آن مطرح شده بود، به عرصه طبيعت بیجان نيز تسری داد. از ديدگاه انگلس، ديالکتيک "قانون تکامل طبيعت، تاريخ و انديشه" است. مارکس در طول سالهای ۱٨۷۲ تا ۱٨۷۵ یعنی پنج تا هشت سال پس از نخستین ویرایش جلد اول "سرمایه" تغییرات و مطالب جدیدی را به اثر خود افزوده است. یکی از این تغییرات به رابطه انسان با طبیعت مربوط می شود. در متن ویراست انگلیسی چنین آمده است: "در حالی که انسان از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد همزمان طبیعت خویش را نیز تغییر میدهد. وی توانمندیهایی را که در این طبیعت نهفته است تکامل میبخشد و بازی این نیروها را تابع قدرت مطلق خویش میکند." در ویراست فرانسوی ۱٨۷۵- ۱٨۷۲ این مطلب به صورت زیر تغییر یافته است: "انسان در همان زمان که از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را جرح و تعدیل میکند، طبیعت خویش را نیز جرح و تعدیل میکند و توانمندیهای نهفته در آن را نیز تکامل میبخشد." این تغییر ظریف نشان می دهد که مارکس در ویراست فرانسه به جای سلطه انسان بر طبیعت (نظریهای که مورد انتقاد طرفداران محیط زیست قرار گرفته است) بر کنش متقابل انسان و طبیعت تاکید می کند. تغییر دیگر به دیدگاه مارکس درباره جبرگرایی (دترمینیسم) مربوط می شود. در ویراست انگلیسی که به ویراست چهارم آلمانی متکی است، چنین آمده است: "کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است به کشورهایی که کمتر توسعهیافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد." اين مطلب میتواند تائيدی بر اين برداشت باشد که به نظر مارکس همه جوامع انسانی ناگزیر باید فقط یک مسیر تکامل را طی کنند و آن مسیر تکامل انگلستان سرمایهداری سده نوزدهم است، که در آن زمان توسعه یافته ترین کشور سرمایه داری بود. در ویراست فرانسه، این نکته به صورت زیر بیان شده است: "کشور توسعهیافتهتر از لحاظ صنعتی به کشورهایی که در مسیر صنعتی از پی آن میآیند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد." در اینجا مفهوم کشوری که مسیر کشور دیگری را دنبال میکند، به کشورهایی محدود شده است که به سوی صنعتی شدن پیش میروند. جوامع غیرصنعتی زمان مارکس مانند روسیه و هند در مقوله دیگری جای گرفتهاند و راه مسیرهای بدیل برای آنها باز گذاشته شده است. موارد ذکرشده نشان میدهد که مارکس در طول چند سال پس از چاپ نخست جلد اول "سرمایه" دیدگاه خود را درباره موضوعات مهمی چون رابطه انسان با طبیعت و برخورد جبرگرایانه با تحول صنعتی کشورها تغییر داده یا دستکم تدقیق کرده است. اما انگلس آنها را در ویرایش "نهائی" لحاظ نکرده است (برگرفته ازنوشته "کوين اندرسون"ـ مندرج در جلد اول کاپيتال ـ مترجم حسن مرتضوی). واقعیت این است که آنچه به عنوان "مارکسیسم" شناخته شده و نظریهپردازانی چون کائوتسکی و پلخانف و لنین نقش اصلی را در پیدایش آن داشتهاند، بیشتر از نظرات فلسفی انگلس سرچشمه گرفته است تا از نظرات مارکس. مارکس با واژه "مارکسیسم" که یک نظام فلسفی، اقتصادی و سیاسی را تداعی میکند، میانهای نداشت. مسئوليت اصلی ايجاد "مارکسيسم" به عهده انگلس اشت. مارکسيسم ارتدوکس و مهمترين نماينده آن يعنی "کارل کائوتسکی" زير تاثير مستقيم برداشتهای انگلس شکل گرفته است. با انتشار آثار جوانی مارکس در دهه ۱۹۳۰ و دست نوشتههايش، معلوم شد که انديشههای او در طول حياتش دچار تحول شده و از اومانيسم فلسفی به تاريخ گرائی و ساخت گرائی متمايل شده است. تاکيد مارکس بر مفاهيمی همچون پراکسيس و از خودبيگانگی در دوره جوانی به شکلگيری مارکسيسم فلسفی (کارل کرش، آنتونيو گرامشی و گئورگ لوکاچ) انجاميده و گرايش او به بررسی ساختها در دوره پيری به پديد آمدن مارکسيستهای ساختارگرا (لوئی آلتوسر و نيکوس پولانزاس) منجر گشته است. در نظرات مارکس ابهامات، تناقضات و ناروشنائی فراوان وجود دارد. به عنوان نمونه: ـ مارکس در برخی نوشتههايش میگويد که تمايل نرخ سود به تنزل بر اثر رقابت موجب فروپاشی سرمايهداری خواهد شد و در برخی ديگر اضافه توليد. بالاخره مارکس مشخص نمیکند که آيا تمايل نرخ سود به تنزل بر اثر رقابت موجب فروپاشی سرمايهداری خواهد شد يا اضافه توليد؟ ـ مارکس در برخی آثار خود از فرآيند اجتنابناپذير تقسيم جامعه ميان دو طبقه و يا دو قطب عمده و از ميان رفتن لايه های ميانی صحبت میکند. در حالی که در کتاب نظريات در باره ارزش اضافه رشد لايههای ميانه و بخش خدمات غيرمولد را مطرح میکند. ـ در نوشته های مارکس هم عناصر دترمينيسم را وجود دارد و هم پراکسيس. عوامل تاريخی نيز در پديد آمدن قرائت های مختلف از انديشههای مارکس تاثيرگذار بوده است. تحت تاثير شرايط و عوامل تاريخی انديشههای مارکس با مکاتب فکری در آميخت. ترکيب مارکسيسم با داروينيسم (در انديشههای کائوتسکی)، با مکتب نئوکانتی (در مکتب مارکسيسم اتريش)، با راديکاليزم انقلابيون روسيه (در انديشههای لنين)، با نظريات فرويد (در مکتب فرانکفورت)، با اگزيستانسياليسم سارتر، با ساختارگرائی... مسائل نظری دترمينيسم و پراکسيس گرچه در آثار کارل مارکس رگه های دترمينيسم و اکونوميسم را میتوان به وفور يافت، ولی هسته مرکزی انديشههای او به ويژه در آثار فلسفیاش، نظريه پراکسيس است. مارکس در تزهائی در باره فئورباخ میگويد: "فلاسفه همواره جهان را به صور مختلف تفسير کردهاند، آنچه اهميت دارد، تغيير جهان است". مارکس بر پراکسيس انسان ها تاکيد کرده و میگويد تاريخ انسان را ساخته و انسان تاريخ را میسازد. اين نگرش فرجام روندهای تاريخی را از پيش تعيين شده نمیداند و بر اين باور است که حرکت تاريخ غيرغايتمندانه، باز و چند وجهی است. چنانچه گفته شد پراکسيس فرآيند کار انسان در تاريخ به عنوان محتوی اصلی انديشه مارکس توسط پيروان وی جای خود را به برداشت ماترياليستی و پوزيتيويستی از تحول تاريخی داد. در نتيجه مارکسيسم ارتدوکس و "قوانين تاريخ" به عنوان حقايق ازلی و غائی در حوزه انديشه سياسی نمودار شد. در حالیکه فلسفه پراکسيس، بنا به سرشت خود، نمیتواند "قوانين تاريخی" را عامل تغيير اجتماعی بداند و آنها را خداوندان پنهانی بداند که انسانها را برای نيل به اهداف خود به کار میگيرند، بیشک هرگاه طبقه کارگر به پايهای از آگاهی برسد که در آن بتواند ابتکار عمل را در دست گيرد، با شرايط تاريخی مواجه خواهد شد که تغيير خودسرانه آن ميسر نخواهد بود. نفی جبرگرائی مترادف قبول اين حکم نيست که اراده انسان در هر شرايط به هرکاری توانا است و کرانی نمیشناسد. هيچ قانون تاريخی نمیتواند از ابتدا مشخص کند که در هر وضعيت مشخصی، کداميک از عناصر بالقوههای تکامل، جامه عمل خواهد پوشيد. زيرا تاريخ چيزی جز پراکسيس انسانی نيست. مسئله اصلی برای مارکس رهائی نيروهای مولده از محدويتهای سازمان اقتصاد سرمايهداری بوده است. انديشههای مارکس نظريهای است عملی برای آزادسازی انسان در عصر تمدن صنعتی. نظريه عملی تغيير جهان گرچه از درون سنت فلسفی خاصی برآمده بود، اما ديگر فلسفه به مفهوم قديم به شمار نمیرفت. صرفنظر از اينکه فلسفه و نظريهپردازی خود عمل و مقدمه تغيير است، تغيير نيز نيازمند نظريهپردازی و فلسفه است. مارکس عنصر ذهنيت فعال و انتقادی را به عنوان جوهر تغيير جهان میداند و ديالکتيک ذهن و عين بيان چنين معنائی است. فردريش انگلس و به ويژه کارل کائوتسکی رهبر و نظريهپرداز برجسته سوسيال دمکراسی بعد از مرگ کارل مارکس، سنگ بنای ميراث انديشگی او را به شکل جزمی درآورند. از آن پس سوسياليستها و کمونيستهای جهان در بخش غالبشان با اتکا به جزميتی که آنها جا انداختند، دکترينی را به نام "سوسياليسم علمی" ابداع کردند که پايه نگرش احزاب کمونيست گرديد. ماترياليسم تاريخی ماترياليسم تاريخی به عنوان قوانين عمومی توسعه و تکامل جامعه تعريف میشود. لنين میگويد ماترياليسم تاريخی "تسری ماترياليسم ديالکتيک و ماترياليسم فلسفی به حوزه جامعه است". در ماترياليسم تاريخی اين موضوع مطرح است که آيا اعمال انسانی در تاريخ تصادفی و خودجوش است يا وسيله عوامل و نيروهای عينی تعيين میشود. به عبارت ديگر، آيا انسان تاريخ خود را میسازد يا تاريخ به وسيله عوامل ديگری ساخته میشود؟ ماترياليسم تاريخی به عنوان نظريه دترمينيستی تاريخ را حاصل عوامل و نيروهای عينی تلقی میکند و فرآيند تاريخ را فرجاممند میپندارد. فرجام جامعه کمونيستی. در فرجام تاريخ، يعنی در کمونيسم، ديگر اعمال فردی تحت انقياد نيروها و قوانين طبيعی نخواهد بود بلکه اين نيروها تحت انقياد فرد در میآيد. به گفته انگلس: "قوانين اعمال انسانی که تا کنون در مقابل انسان همچون قوانين طبيعت بيگانه با وی ايستاده بود، از اين پس به وسيله انسان با کمال آگاهی به کار برده خواهد شد .....بدينسان انسان از قلمرو ضرورت به عرصه آزادی قدم خواهد گذاشت" مارکس در نوشتههای فلسفی بر تعامل عين و ذهن و بر نقش انسان در ساختن تاريخ تاکيد میکند. مارکس در کتاب ايدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶) در خصوص رابطه ذهن و عين و عملکرد نيروهای مولد انسان، در مقابل نظريه ماترياليستی "خامانديش" میگويد که انسان جهان واقع را در عين حال که از آن تاثير میپذيرد، شکل میبخشد. کار انسان يعنی رابطه فعال و خلاق ميان انسان و محيط مادی، زيربنای تحول تاريخی است. "تاريخ برخلاف آنچه ماترياليست ها میگويند فعاليت تخيلی (روح) نيست. تاريخ عرصه کار انسان است...در جائی که تامل فلسفی پايان میيابد در همانجا يعنی در زندگی واقعی علم اثباتی آغاز میشود". پس از مارکس روزا لوکزامبورگ نخستين کسی بود که دو وجهی بودن تاريخ را مورد تاکيد قرار داد و در فرمول مشهور خود "سوسياليسم يا بربريت"بر غايتمندی جزمگرايانه در تاريخ خط بطلان کشيد و تاکيد نمود که در مسير پيشرفت سرمايهداری، هم امکان رسيدن به سوسياليسم وجود دارد و هم در غلتيدن به وادی بربريت بشريت را تهديد میکند. تحولات فکری و سياسی يک قرن و نيم گذشته بر غايتمندی تاريخ، دترمينيسم و اکونوميسم خطر بطلان کشيد و برخی از مارکسيستها (مثل آنتونيو گرامشی) و جريان های مارکسيستی (مثل مکتب فرانکفورت) از آن نگرش فاصله گرفتند. زيربنا و روبنا مفهوم زيربنا و روبنا به عنوان جزئی از ماترياليسم تاريخی، اساس تفسير اقتصادی جامعه به شمار میرود. زيربنا به اقتصاد و روبنا به ساير وجوه زندگی اطلاق میشد. مارکس میگويد: "وجه توليد در زندگی تعيين کننده خصلت عمومی فرآيندهای اجتماعی، سياسی و روحانی زندگی است. آگاهی آدميان، وجود ايشان را تعيين نمیکند بلکه برعکس وجود اجتماعی، آگاهی آنها را تعيين میکند". انگلس در "آنتیدورينگ" توضيح نهائی کل روبنا را در زيربنای اقتصادی جستجو میکند. براساس اين تعبير، پديدههای روبنائی چون صرفا بازتابهای ايدئولوزيک زيربنا است، منفعل و بلااثر محسوب میشود. اما انگلس پس از مرگ مارکس رابطه زير و روبنا را مورد تجديدنظر قرار داد و در نامه مشهورش به فراتنس مرينگ در ژوئيه ۱۸۹۳ اذعان کرد که در نسبت دادن عليت انحصاری به زيربنا دچار اشتباه شده است. به نظر او ميان روبنا و زير بنا رابطه علی وجود دارد و اين تا حدی به معنی نفی دترمينيسم اقتصادی است. میتوان گفت گرچه عناصر روبنائی متاثر از عوامل زيربنائی اقتصادی است، ليکن واجد منطق و تاريخ تکامل و تحول خاص خود میباشند و نمیتوان آنها را به زيربنای مادی تقليل داد. با پيشرفت اجتماعی و تامين رفاه برای اکثريت شهروندان در کشورهای غربی، از درجه تاثيرگذاری عامل اقتصادی بر عناصر روبنائی کاسته شده و نقش عوامل ديگر به ويژه فرهنگ در زندگی اجتماعی افزايش میيابد. شيوه توليد به مثابه وحدت ديالکتيکی نيروهای مولد و مناسبات توليدی تفسير کلاسيک اين تز چنين است که با هر درجهای از رشد و تکامل نيروهای مولده، شکل معينی از مناسبات توليدی انطباق دارد. ليکن قرن بيستم نشان داد که قطعيت ارتباط مزبور فوقالعاده نسبی است. دامنه حالات نيروهای مولده که بر پايه مناسبات توليدی سرمايهداری ـ و در نتيجه امکانات تکامل تدريجی اين مناسبات نيز ـ رشد و تکامل پيدا میکنند، بسيار وسيعتر از آن از کار در آمدند که در گذشته تصور میشد. دگرگونی های ژرفی در پايه فنی ـ اقتصادی توليد اجتماعی روی داده است. در دهههای اخير انقلاب علمی و فنی در قلمرو سرمايهداری پيشرفته به مرحله کيفيتا نوينی رسيده است. انقلاب تکنولوژيک به منزله تحولی انقلابی در نيروهای مولده به حساب میآيد: دگرگونی ساختاری توليد اجتماعی بر پايه تکنولوژی علمبر، کاربرد تکنيک ميکروپروسهها، انفورماتيک، تکنيک روبات، سيستم خودکار مديريت و بيوتکنولوژی. مارکس در دست نوشته های اقتصادی سالهای ١۸۵۹ ـ ١۸۵۷ پيآمدهای همان تغييرات تکنولوژيکی را شرح میدهد که در عصر ما مشاهده شدهاند. انقلاب تکنولوژيک در ماهيت امر صرفهجوئی فراوان کار زنده و بيرون رانده شدن آن از خود روند توليد را موجب میگردد. مارکس میگويد: "کار ديگر بيش از آن که در شمول روند توليد باشد، برعکس چنان کاری است که در جوار آن، انسان در رابطه با خود روند توليد همچون کنترل کننده و تنظيم کننده آن برآمد میکند ... کارگر به جای آن که عامل اصلی روند توليد باشد، در کنار آن قرار میگيرد" بدين ترتيب ايجاد ثروت واقعی هر چه کمتر به زمان کار و کميت کارصرف شده و هرچه بيشتر به قدرت آن عواملی از توليد وابسته میشود که در طول زمان کار به حرکت در میآيند و ثمربخشی بالايشان نه بواسطه با زمان کار برای توليد آنها، بلکه با سطح عمومی علم و کاربست آن در توليد و پيشرفت تکنيک معين میشود. برپايه تز "شيوه توليد به مثابه وحدت ديالکتيکی نيروهای مولد و مناسبات توليدی" میتوان گفت که اين تغييرات در چارچوب مناسبات سرمايهداری نمی گنجد (مارکس هم اين نکته را در "دستنوشتههای اقتصادی" يادآور میشود) و گذار به تراز بالاتری از مناسبات توليدی يعنی گذار به سازمان سوسياليسی جامعه را میطلبد. ليکن تاريخ از "جبرتکنولوژيک" تبعيت نمیکند. انقلاب تکنولوژيک در شرايط سرمايهداری جريان میيابد، بدون آنکه به طور خودکار موجب انقلاب اجتماعی شود. میتوان گفت که تز "شيوه توليد به مثابه وحدت ديالکتيکی نيروهای مولد و مناسبات توليدی" در عصر ما اعتبار خود را از دست داده است. مناسبات سرمايهداری مهمترين مسئلهای که مارکس بدان پرداخت يعنی روند تحول، مکانيسمها، بحران ها و تضادهای سرمايهداری و جهانی شدن سرمايه داری، هنوز مسئله روز است و در غياب مارکس نمیتوان بدرستی آن ها را تبيين کرد. بحث اصلی مارکس هم چنان تازه است. چنانچه بحران سرمايهداری در چند سال گذشته، باز نظرات مارکس در باره بحرانهای سرمايهداری را به ميان کشيده و خوانش کاپيتال را از نو در دستور گذاشته است. برداشت آزاد از نظريات کارل مارکس منطقی آن است که انديشه های کارل مارکس را چونان يک پارادايم بنگريم که توسط وی برای تبيين تحول تاريخی، جامعه و مناسبات سرمايهداری طراحی شده است نه چون يک قانون و يا فراپارادايم که در تمام جوامع و زمان ها صادق است. کارل مارکس انديشمند سترگی بود. بخشی از انديشه های او و متد تحليلش در يک سده و نيم هم چنان اعتبار خود را حفظ کرده و امروز هم کاربرد دارد. اما بخشی از انديشه های او در گذر زمان از اعتبار افتاده است. می توان گفت: ـ وجوهی از انديشههای مارکس از ابتدا اشتباه بوده و در گذر زمان خطا بودن آن آشکار شده است (مثل دو قطبی شدن جامعه سرمايهداری). ـ برخی از نظرات مارکس که توسط پيروان وی امری قطعی و مسلم تلقی میشد، در واقعيت زندگی غلط از آب در آمده است. مثل اجتنابناپذيری انقلاب سوسياليستی در کشورهای غربی و فروپاشی سرمايهداری با انقلاب. ـ در تحليل مارکس از سرمايهداری عواملی چون نقش دولت در نظر گرفته نشده است. ـ برخی نظرات مارکس را گذر زمان از اعتبار انداخته است. مثل وحدت ديالکتيکی نيروهای مولد و مناسبات توليدی و يا فقر مطلق کارگران. ـ برخی نظرات مارکس منشا شکلگيری حکومت های ديکتاتور شده است. مثل ديکتاتوری پرولتاريا. ـ مارکس برخی رويدادهای قرن نوزدهم را تعميم داده و از آن نتايجی گرفته که چندان معتبر نبوده است. مثل کمون پاريس. ـ دترمينيسم و اکونوميسم نقطه ضعف انديشههای مارکس به حساب میآيند که بیاعتباری آن در طول يک قرن و نيم مشخص شده و توسط برخی جريان های مارکسيستی همانند مارکسيسم فلسفی و مارکسيسم انتقادی به زير سئوال برده شده است. ـ در همين ارتباط میتوان گفت که نظريه ماترياليسم تاريخی پاسخگوی تبيين تحولات اجتماعی و واقعيتهای موجود نيست. ـ ديالکتيک به عنوان شيوه بررسی پديدهها همچنان کاربرد دارد و در عمل و نظر به کار گرفته میشود. ـ پراکسيس و قرائت اومانيستی و فلسفی از مارکس همچنان نظريه معتبر به حساب میآيد و میتواند در تبيين انديشههای چپ و سوسياليسم به کار گرفته شود. ـ موضوع اصلی انديشههای مارکس بررسی بحرانها و تضادهای سرمايهداری و روند جهانی شدن سرمايه بوده است که هنوز از اعتبار برخوردار است. حدود يک قرن و نيم از طرح انديشههای مارکس میگذرد. در اين فاصله سيمای جهان به کلی دگرگون شده و پديدههای جديدی شکل گرفته است. مارکس فرزند زمان خود بود و محدوديتهای زمان خود را داشت و نمی توانست پديدههای قرن بيستم و بيست و يکم را از قبل تبيين کند. لذا صرفا با انديشههای قرن نوزده نمی توان به مسائل امروز پاسخ گفت. امروز نبايد با انديشه های کارل مارکس به عنوان دستگاه فکری که تماما اعتبار خود را طی يک قرن و نيم حفظ کرده و هم چنان پاسخگوی مسائل پيچيده قرن بيست و يکم است، برخورد کرد. اين شيوه برخورد نه اعتبار بخشيدن به انديشه مارکس، بلکه تبديل کردن آن به يک آئين مذهبی است. امری که مارکس از آن اجتناب می کرد. او می گفت من مارکسيست نيستم. مقيد شدن به تمام نظريات مارکس، به معنی غلطيدن در دگماتيسم است. روش درست و منطقی در برخورد با نظريات مارکس، برداشت آزاد از آن است. نظريات کارل مارکس برای ما به عنوان جريان چپ از جايگاه ويژه برخوردار است. بن مايه ديدگاه های ما از نظريات کارل مارکس متاثر است و ما در تبيين پديده های اجتماعی و جامعه ايران از متد و آندسته از انديشه های مارکس که همچنان اعتبار خود را حفظ کرده اند، بهره می گيريم و آن بخش از انديشه های او را که از ابتدا نادرست بوده و يا گذر زمان آن ها را از اعتبار انداخته است، کنار می گذاريم. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|