دامنت را بتکان ، گرد و غبارش بستان
در کَن این خار و خسِ سوخته از دامنِ آن
از سرِ دشت و دمن سبزه و گل می بارد
آفتِ خار و خزف از سرِ دامن بتکان
قدرِ گل را مشکن، سنگ به گلبرگ مزن
کاین دلیری نه چُنان است که قدرش بتوان
در سراپردۀ جان سازِ مَحبت بنواز
در حریم دلِ سودا زده آواز بخوان
خانه در آتشِ ظلمت زدگان می سوزد
تو مخواه آنکه بسوزند به ظلمت همگان
تو که از آتشِ آن، جان به سلامت بردی
از دلِ ظلمتِ تاریک دلی تن برهان
پیشِ پایت نفسی روشنی ماه ببین
بر درِ هر درِ بی نور چراغی بنشان
اینهمه قهر و غرور از سرِ سردار شدن
اینهمه های و هرا نیست بجز آفتِ جان
اینقَدَر بر درِ هر ناکس و کس کوبه مکوب
که نبردست کسی از درِ کس نام و نشان
دامنت را بتکان
ونکوور، سوم اپریل 9 200
نظرات خوانندگان:
منوچهر عوض نیا 2009-04-06 23:09:27
|
آب پاکی ز پرستشگه ناهید بستان
شعله ی کینه ی دیرینه بنرمی بنشان
خنده از چهره ی رخشنده ی خورشید طلب
روح شادی به رگ شهر خموشان بدوان
آدمی زنده به مهر است و سرور است و امید
زندگی بی نفس گرم روان می نتوان
|
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد