«اعتماد»: در ايران بحث مهم و مناقشه آميزي درباره تبيين و تعريف «طبقه» وجود دارد که البته بي آنکه به نقطه مشخصي برسد تقريباً رها شده است. برخي طبقه را مارکسي مي بينند و بنابراين شيوه توليد را تعين بخش و برسازنده طبقه مي دانند. برخي هم اعتقادي به وجود طبقه ندارند و به شيوه يي ديگر تحليل وضعيت مي کنند.تبيين مارکس و وبر از طبقه به لحاظ تاريخي بيشترين اعتبار را دارند. مارکس مي گويد سراسر تاريخ، جنگ طبقاتي است. از نظر او طبقه را شيوه توليد، ابزار توليد و مالکيت مي آفريند. هرچند شهره است که مارکس زيربناي طبقه را اقتصاد مي داند اما به گفته انگلس، مارکس نيز اذعان دارد اقتصاد مهم ترين عامل تعيين کننده است نه تنها عامل. در هر حال از نظر او طبقه زيربناي مادي دارد. ماکس وبر با رويکرد جامعه شناختي تا اندازه يي با مارکس موافق است و از آنجا به بعد عوامل ديگري را نيز دخيل مي داند. در واقع او به طبقه اجتماعي- اقتصادي معتقد است و به سه عامل اشاره دارد؛ اقتصادي، منزلت و شأن اجتماعي و قدرت (يا به عبارتي احزاب سياسي). از نظر او اين سه عامل تعيين کننده طبقه فرد هستند. امروزه مي توان عوامل ظريف تري را به ميان آورد. فرضاً امر جنسيتي يکي از آن است. مشکل از آنجا آغاز مي شود که تبيين دقيقي از شيوه توليد در ايران صورت نگرفته است. شواهد امر نشان مي دهد نفت در ايران توان طبقه سازي (براي دگرگوني هاي اساسي) نداشته بلکه بيشتر «خانواده سازي» کرده است که دلال صفت هستند به معناي دقيق کلمه.
به تازگي کتابي از دکتر احمد اشرف زير عنوان «طبقات اجتماعي، دولت و انقلاب در ايران» به چاپ رسيده است. اين جامعه شناس ايراني که در دانشگاه هاي تهران، پرينستون، پنسيلوانيا و کلمبيا تدريس کرده است، از صاحب نظراني است که تاليفات ماندني در جامعه شناسي تاريخي ايران دارد مانند نابرابري هاي اجتماعي در ايران، مسائل ارضي و دهقاني در ايران، شهرنشيني در ايران، توهم توطئه در ايران و از همه پراهميت تر، که در 10 سال گذشته بدان دلمشغول بوده است، «تحول تاريخي هويت ايراني از دوران ساساني تا دوران معاصر» است که با ترجمه دکتر حميد احمدي در دست انتشار است. کتاب «طبقات اجتماعي، دولت و انقلاب در ايران» ترجمه سهيلا فارساني، که نشر نيلوفر آن را منتشر کرده است، مجموعه يي از مقالات ايشان با همکاري دکتر علي بنوعزيزي است که در سه دهه گذشته تاليف شده است. به همين بهانه با وي گفت وگويي انجام داديم. اما از آنجا که پرسش ها بيشتر حول و حوش مفهوم طبقه و تحليل طبقاتي در ايران مي گشت، ايشان اين گونه پرسش هاي نظري را مناسب کتاب زير چاپي مي دانند که قرار است زير عنوان «نابرابري هاي طبقاتي در سير انديشه هاي اجتماعي» به وسيله نشر ماهي منتشر شود. بنابراين قرار شد در اين گفت وگو به مفهوم طبقه و برداشت هاي عمده درباره آن بپردازيم و در فرصتي ديگر به کتاب اخير ايشان.
********
- چنانچه امکان دارد از مفهوم طبقه در ايران آغاز کنيم، منظور شما از طبقه چيست؟ اساساً چه عواملي در ايران در ساختن طبقه دخيل هستند؟ وقتي به تحليل تاريخي مربوط به گذشته مي پردازيم چگونه الزامات نظريات مدرن لحاظ مي شود؟
به طور کلي در علوم اجتماعي سه برداشت عمده از مفهوم طبقه پديد آمده است؛ يکي مفهوم طبقه در معناي خاص کلمه، دو ديگر مفهوم طبقه در معناي عام آن و سه ديگر مفهوم طبقه در معناي بينابين. مفهوم طبقه به معناي خاص، به مصداق «اطلاق مطلق منحصر مي شود به فرد اکمل»، دلالت دارد بر «طبقه اقتصادي» که از نظريه مارکس درباره طبقات اجتماعي نشات مي گيرد. مفهوم طبقه در معناي عام دلالت دارد بر «طبقه اجتماعي» يا «قشربندي اجتماعي» يا «مراتب اجتماعي» که به طور کلي به نابرابري در توزيع مواهب گوناگون در جوامع انساني مي پردازد بدون آنکه رابطه توزيع نابرابر اين مواهب را همچون درآمد، تحصيلات، مشاغل، منزلت اجتماعي و قدرت سياسي مورد توجه خاص قرار دهد. اين مفهوم از طبقه در غالب آثار جامعه شناسان به کار مي رود. اما نظريه يي که از مفهوم عام طبقه حمايت مي کند، ديدگاه تعادل و توازن اجتماعي است که به تحليل فونکسيوني اشتهار دارد و اميل دورکيم از پايه گذاران آن است. ديدگاه اساسي اين نظريه، که از نام آن پيداست، در برابر نظريه تضاد و نزاع طبقاتي قرار دارد که از نظريه مارکس نشات مي گيرد و روش آن که تحليل فونکسيوني است در برابر تحليل ديالکتيک مارکس قرار دارد. اما مفهوم طبقه در معنايي بينابين مفهوم خاص «طبقه اقتصادي» و مفهوم عام «طبقه اجتماعي» را ماکس وبر پايه گذاري کرد تا بتواند راهي براي کاربرد مفهوم «طبقه اقتصادي»، که کاربرد خود را در قرن بيستم از کف مي داد، پيدا کند. اما پيش از آنکه نظريه وبر را شرح دهيم بايد به تفاوت عمده يي که بين وي و مارکس وجود دارد، اشاره کنيم. هر دو اين متفکران اجتماعي در سنت فلسفي آلمان پرورش يافته اند اما تفاوت بنيادي ميان آن دو در سرچشمه فکري آنان است يعني فلسفه هگل و فلسفه کانت. هدف کانت شناخت پديدارهاست و هدف هگل شناخت براي دگرگوني و تکامل آن است. چنان که شعار مارکس اين بود که «تاکنون فلاسفه در فکر شناخت جامعه انساني بودند و من مي خواهم آن را تغيير دهم». راه اين تغيير همان تحليل ديالکتيک دوره هاي عمده تاريخي براي شناخت نيروهاي محرک تاريخ است. حال براي درک راه و روش و هدف مفاهيم سه گانه از طبقات اجتماعي بهتر است نمودار ساده شده يي ترسيم کنيم.

نگاهي به اين نمودار ساده شده وجوه تشابه و تمايز ميان آراي اين سه پايه گذار بزرگ جامعه شناسي را به طور کلي نشان مي دهد. وبر به طور معتدل نظريه هاي تضاد و همسازي اجتماعي را مي پذيرد در حالي که مارکس همسازي را نفي مي کند و دورکيم بر آن تاکيد مي ورزد حال آنکه مارکس بر نظريه تضاد تاکيد مي ورزد و دورکيم آن را نفي مي کند. در مساله شناخت نيز در حالي که مارکس آن را به عنوان وسيله يي مي پذيرد دورکيم و وبر آن را به عنوان هدف شناخت نظام اجتماعي در نظر مي آورند. در باب انقلاب اجتماعي نيز در حالي که مارکس بر آن تاکيد مي ورزد و آن را هدف تحقيقات و تحليل هاي اجتماعي مي داند، دورکيم و وبر آن را به عنوان هدف تحقيقات اجتماعي نمي پذيرند.
-حال که از مفاهيم سه گانه طبقه در علوم اجتماعي و در آثار پايه گذاران جامعه شناسي سخن گفتيد موقع آن است که تفاوت نظريه هاي مارکس وبر را در باب نابرابري هاي طبقاتي شرح دهيد.
از آنجا که آراي مارکس بيشتر شناخته شده است و من نيز آن را در کتاب در دست انتشار «نابرابري هاي طبقاتي در سير انديشه هاي اجتماعي» بررسي کرده ام، در اين گفت وگو به توضيح کوتاهي درباره نظريه وبر و تمايز آن با نظريه مارکس مي پردازم. به نظر ماکس وبر منشاء نابرابري هايي که در جوامع انساني پديد آمده است اعمال زور از سوي صاحبان قدرت اقتصادي، قدرت اجتماعي (قدر و منزلت اجتماعي) و قدرت سياسي (دسته بندي هاي سياسي) است. اما اعمال زور از سوي قدرتمندان در ابعاد سه گانه آن که هم مي تواند بدني باشد و هم رواني، نيازمند نظام قانوني براي حفظ نظم اجتماعي از سوي صاحبان قدرت سه گانه به وسيله دم و دستگاهي است که بتواند مردم را وادار به رعايت مقررات قانوني کرده و متخلفان را مجازات کند. از اين رو ساختار و نظم و ترتيب هر نظام قانوني به گونه يي سرراست بر چگونگي توزيع قدرت اقتصادي، قدرت سياسي و قدرت اجتماعي تاثير مي گذارد. اما قدرت بدين معني است که يک عضو يا گروهي از اعضاي جامعه بتوانند اراده خود را حتي به رغم مقاومت ديگران بر آنان تحميل کنند؛ خواه به خاطر تامين منافع اقتصادي باشد يا منافع سياسي يا منافع اجتماعي صاحبان قدرت. در تمايز «طبقه اقتصادي» از «مرتبه اجتماعي» وبر معتقد است واژه «طبقه» به هر گروهي از مردم اطلاق مي شود که داراي فرصت برابر براي عرضه کالاها، شرايط مادي زندگي و تجربه هاي زندگي مشترکي باشند در صورتي که اين فرصت ها ناشي از قدرتي باشد که تبادل کالاها و خدمات براي کسب درآمد در نظام اقتصادي معيني را به آنان داده باشد. از اين رو به گمان وي «وضعيت طبقاتي» بدين اعتبار و در نهايت همان «وضعيت بازار مبادله کالاها و خدمات» است. بنابراين از نظر وبر شرط اساسي وجوه «طبقه» از توزيع نابرابر قدرت اقتصادي نشات مي گيرد که به نوبه خود به توزيع نابرابر فرصت هاي زندگي منجر مي شود. اما «جبر اقتصادي» تنها شکل تشکيل قشرهاي اجتماعي نيست بلکه مفهومي بايد پرداخته شود که تاثير طرز فکر و باورهاي مردم را در شکل دادن به گروه هاي اجتماعي بدون ناديده گرفتن شرايط اقتصادي در نظر گيرد. به نظر وبر در برابر «موقعيت طبقاتي» که از وضعيت اقتصادي فرد در بازار سرچشمه مي گيرد، «موقعيت قدر و منزلت اجتماعي» فرد جزيي از سرنوشت زندگي انسان است که ناشي از ارزيابي مثبت يا منفي «قدر و منزلت» مرتبه اجتماعي فرد است. محتواي هر يک از مراتب شأن و منزلت اجتماعي در «سبک زندگي» خاص آن مرتبه متجلي مي شود. نکته پراهميتي که ماکس وبر بدان مي پردازد و تاکيد مي ورزد آن است که قشربندي اجتماعي بر مبناي مراتب شأن و منزلت اجتماعي رابطه تنگاتنگي با انحصار کالاها يا فرصت هاي مادي و معنوي دارد. به خصوص که هر مرتبه يي از قدر و منزلت اجتماعي که همواره مبتني بر تمايز و فاصله گرفتن با مراتب ديگر است، داراي انواع مزاياي انحصاري از مواهب مادي است که شامل لباس مخصوص، مرکب مخصوص، حمل اسلحه مخصوص و غذاي مخصوص و نيز مجله يي اختصاصي براي زندگي آنان است. شرايط دوگانه «مرتبه اجتماعي» و «منافع طبقه اقتصادي» داراي تاثير کاملاً متفاوتي در رفتارهاي جمعي هر يک از اين قشرها هستند. به عنوان مثال مبادلات در بورس اوراق بهادار تنها با ميزان اعتبار مالي واسطه هاي معاملات معين مي شود. به عبارت ديگر عمليات اقتصادي در جهت انگيزه عقلايي تامين منافع مادي سير مي کند، در حالي که رفتارهاي جمعي در نظام مراتب اجتماعي کاملاً در جهت مخالف اعمال عقلايي در بازار مبادلات سير مي کند و از اين رو کاملاً معطوف به احساس افراد به تعلق آنها به يک مرتبه همبسته اجتماعي است که از منزلت و شيوه زندگي خاصي برخوردار است. بدين منظور گروه هاي منزلت اجتماعي همواره از اينکه ثروت به تنهايي شاخص تعيين شأن و منزلت اجتماعي باشد، مخالفت مي ورزند.
-از مطالبي که گفتيد اين طور استنباط مي شود که نکته اساسي در شناخت تمايز ميان آراي مارکس و آراي وبر در آن است که هر کدام عامل اصلي قدرت اقتصادي يا قدرت سياسي و اجتماعي را چگونه تحليل و ارزيابي مي کنند.
به نظر ماکس وبر، با اينکه صاحبان هر يک از ابعاد سه گانه قدرت بايد بتوانند به انواع ديگر قدرت دست يابند اما الزماً چنين نيست. در اينجاست که آراي ماکس وبر از آراي کارل مارکس متمايز مي شود چرا که به نظر مارکس صاحبان قدرت اقتصادي الزاماً قدرت سياسي و قدرت اجتماعي را نيز تصاحب مي کنند. اما نگاهي به تجربه هاي تاريخي خواه در عصر پيشامد رن و خواه در عصر مدرن نشان مي دهد نظريه ماکس وبر از نظر تحليلي کاراتر است و از همين روست که مارکسيست هاي جديد (يا نئومارکسيست ها) به تجديد نظر در آراي وي پرداخته اند تا کاربرد آن را بر جامعه مدرن امکان پذير سازند. به نظر ماکس وبر قدرت ناشي از سلطه بر منابع اقتصادي به خودي خود به مثابه احراز قدرت سياسي و اجتماعي نيست، گرچه در بسياري از موارد مي تواند موجب دستيابي به قدرت سياسي و اجتماعي نيز شود. به نظر وبر در موارد بسيار تاريخي صاحبان قدرت سياسي و اجتماعي از موقعيت خود براي تصاحب و غصب منابع اقتصادي سود جسته اند. نگاهي به منشاء اجتماعي رجال در تاريخ ايران نشان مي دهد قدرت اقتصادي، خواه بر مبناي مالکيت ارضي يا سرمايه هاي تجاري و حتي در دوران معاصر بر مبناي مالکيت صنايع بزرگ باشد، به خودي خود موجب دستيابي به قدرت سياسي و قدرت اجتماعي نشده است. در تاريخ مالکيت ارضي ايران به موارد بسياري برمي خوريم که صرف مالکيت اراضي زراعي موجب تامين قدرت اقتصادي نشده است. بدين معني که اگر قدرت اقتصادي با قدرت سياسي يا اجتماعي توام نمي شد مالک توانايي حفظ املاک خود را از کف مي داد و صاحبان قدرت سياسي يعني عمال ديواني خواه اهل شمشير يا اهل قلم يا صاحبان قدرت اجتماعي املاک آنان را به انواع حيله ها غصب مي کردند. بدين گونه به نظر ماکس وبر مسير اجتماعي منافع طبقاتي افرادي که در وضعيت طبقاتي مشترکي قرار مي گيرند، به دو صورت متفاوت متجلي مي شود؛ يکي به صورت اعمال دسته جمعي گروهي که اعضاي آن داراي احساس همبستگي و هويت مشترک جمعي هستند و ديگري اعضاي گروهي که چنين احساس تعلقي به گروه ندارند. در هر دو اين شرايط پيدايش عمليات جمعي از سوي کساني که در وضعيت طبقاتي مشترکي قرار دارند، امري الزامي نيست و بستگي به عوامل گوناگون دارد و به صور گوناگون متجلي مي شود. بنابراين هر طبقه اجتماعي ممکن است بر اثر عوامل گوناگون دست به اقدامات متمايز بيشماري بزند و به صور گوناگون وارد مبارزه طبقاتي شود. به خصوص که به نظر ماکس وبر طبقه اقتصادي الزاماً به صورت يک جامعه همبسته و يکپارچه با احساس تعلق و هويت مشترک متجلي نمي شود. در واقع طبقه اقتصادي يک مقوله اجتماعي است که تنها در تصور اعضاي طبقه و پژوهشگران شکل مي گيرد. بنابراين به نظر وبر اين باور که اگر فرد در تشخيص منافع و مصالح خود راه خطا بپيمايد طبقه اقتصادي هيچ گاه دچار خطا نمي شود، راهي به واقعيت ندارد و از باب افسانه هاي روشنفکرمآبانه است.