غروب، کلاهش را از سر بر میدارد.
شب، عریان میشود.
زن، بیزار از هرزه گی خیابان ها،
به سمت کوچه میپیچد.
بنایی در حاشیه ی تاریکی
و اتاقی برهنه
به انتظار لقمه نانی و
حبه قرصی خواب آور .
زن، به در تکیه میدهد:
"خدا کنه گشنه نخوابیده باشه".
لبهایش میسوزند.
درد در کمرگاهش پلک میزند.
یکشنبه، ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد