در آرزوی کار و آزادی
نویسنده: هیدی تاکسدال شِسِت «Heidi Taksdal Skjeseth»
برگردان: عباس شکری
«من یک "رؤیا" دارم». جملهای بود که "مارتین لوترکینگ" در یکی از مشهورترین سخنرانیهای جهانی خود بیان کرد. اکنون پنجاه سال از آن زمان میگذرد و سیاهان آمریکا از نظر سیاسی، از آزادی برخوردارند. آزادی اقتصادی اما، هنوز برای بخش بزرگی از آنها رؤیا هست و آرزو.
«من یک "رؤیا" دارم»، «مارتین لوترکینگ» این را در برابر بیش از نیم میلیون نفر در واشنگتن دیسی، در حالی اعلام کرد که «آرتا فرانکلین»، «باب دیلان» و «لنا هورن» حضور داشتند. سخنرانها، همه از آزادی سخن به زبان راندند و حق رأی، کار و دموکراسی. «مارتین لوترکینگ» آخرین سخنرانی بود که در برابر دریایی از انسان، به صحنه آمد. بیست و هشتم ماه اوت سال 1963 بود و آمریکا در آستانهی تحولی عظیم و همیشگی قرار داشت.
راهپیمایی به سوی واشنگتن، یکی از بزرگترین در نوع خود بود که تا آن روز، هرگز دیده نشده بود. همین عظمت بود که در کاخ سفید، رئیس جمهور، «جان اف کندی» را واداشته بود که با دقت آن را دنبال کند. «کینگ» متن سخنرانی از پیش تهیه شده را واگذاشت و متنی خوشبینانه برای رسیدن به هدف را با سیل مردم، در میان گذاشت.
«مارتین لوتر کینگ» در این سخنان گفت: "آرزوی بزرگ من این است که در ایالت «آلاباما» با وجود روحیه پلشت و مخرب نژادپرستانهاش، دخترها و پسرهای سیاه و سفید، مانند خواهر و برادر، دست در دست هم داشته باشند». سخنانی که در بیشتر کشورها در کتاب تاریخ معاصر نیز ثبت شده است.
در حالی که «مارتین لوترکینگ» در مورد آرزو و امید خویش سخن میگفت، جوان نوزده سالهای به نام «جویس لدنر» عصبی شده بود. دانشجویان دانشگاه میسیسیپی، از برگزارکنندگان اصلی این راهپیمایی فراموش نشدنی بودند. اما «جویس»، جوان نوزده ساله، در سخنان امیدوار کننده و خوشبینانهی «لوتر» شک داشت. شک، نه به «لوتر» که به تحق رؤیایی که او از آن حرف میزد.
شعار، «من یک "رؤیا" دارم» را او بارها در میان تشویق سیلآسای جمعیت، تکرار کرد.
در میان تشویق و همهمهی سیل خروشان مردم، صدای اندیشهی «لندر» زمزمه شد که: "اما ما در کابوس زندگی میکنیم"
همین هفته، پنجاه سال از آن راهپیمایی بزرگ گذشته است. آمریکا، اولین رئیس جمهور سیاه خود را به کاخ سفید برده و حق رأی برابر نیز امکانپذیر شده است. قوانین تبعیض نژادی در جنوب رخت بر بسته و به تاریخ پیوسته است. اما هنوز یک پرسش پا برجاست: آیا آرزوی «مارتین لوترکینگ» از خیال و آرزو به واقعیت پیوسته است؟ واقعیت موجود در "آلاباما" چگونه است؟ ما، به آنجا سفر کردیم. اول به «بیرمنگهام، شهری که در دههی شصت سدهی پیشین، به سبب حملههای بیشمار با بمبهای دستی علیه سیاهها و کنشگران حقوق برابر برای سیاهها و سفیدها، نام مستعار «بمبمنگهام» به خود گرفت.
نقش بلامنازع پول
در دشتی سبز و پهناور در مرکز شهر بیرمنگهام، «هنری هیل Henry Hill »، بازنشستهی 57 ساله، به دقت مراقب نوهی یازده سالهاش هست که در حال بازی فوتبال آمریکایی است. پنجاه تا شصت کودک چهار تا چهارده ساله که زیر لباسهاشان، شانه بند، زانوبند پوشیدهاند و بر سر کلاه ایمنی، در حال بازی هستند. مربی، با صدای بلند آنها را دعوت میکند که بهتر بازی کنند و گاه با عصبانیت. نوجوانان، در تلاشی دیگر، یکدیگر را هل میدهند و بر زمین میافتند. پدربزرگ، «هیل»، از پنجاه سال پیش حکایت میکند، از زمانی که کودکان و نوجوانان سیاه در همین میدان، حق بازی نداشتند. آن مدرسه، سر آن چهار راه، دبیرستان «فیلیپس»، تنها برای سفیدها آغوش میگشود و سیاهها در حسرت درس و مشق و تحصیل بودند. در سال 1957، دو سال بعد از آن که دادگاه عالی آمریکا اعلام کرده بود که تبعیض نژادی در مدارس مخالف قانون اساسی است، هنگامی که یکی از کشیشهای کنشگر حقوق برابر شهروندی، «فرد شاتلوورث Fred Shuttlesworth» میخواست فرزندش را در همین مدرسه ثبت نام کند، از سوی سفیدها به باد کتک گرفته شد و حسابی از پای افتاد.
البته، خود «هنری هیل» در سالهای پیش از 1970 نتوانسته بود، در کلاسهایی که سفیدها حضور داشتند، شرکت کند و درس بخواند. هم او اضافه میکند: درواقع، امن هم نبود.
آنها در حد مرگ ما را کتک میزدند، یعنی سلاخیمان میکردند. تا آنجایی که به یاد میآورد، دههی شصت همراه بوده با خشونت علیه سیاهها و آزارشان. به باور او، در مدتی کوتاه، خیلی چیزها رخ داد.
اما با وجود این تحولات، هنوز هم دشواریهای زیادی پیش روی ما است. حالا، سفیدها، در مقابله با سیاهها به خشونت فیزیکی دست نمیزنند، اما، با کمال تأسف، (آهی از ته دل میکشد و ادامه میدهد) سیاهها در بین خود با مشکل مواجه شده و در برابر هم صفآرایی میکنند. اکنون، سفیدها دیگر به این که در همسایگی آنها سیاهی زندگی میکند که فقیر هست، کاری ندارند، هراسی از ناامنی ندارند، دیگر رنگ پوست مسئله نیست، بل، پول است که نقشی بلامنازع در روابط بین انسانها بازی میکند.
«هیل» در ادامه میگوید که در بین سیاهها کمتر کسانی یافت میشوند که از نظر اقتصادی توان انتقال به محلهای بهتر را داشته باشد. بیشتر سیاههای این منطقه، اگر توان مالی داشتند، بی تردید، از اینجا رفته بودند.
او نگران نوهی یازده سالهاش است که با شانهبند در حال بازی است. این جا محلهای امن برای رشد و تربیت نیست. به ویژه برای دوران نوجوانی و جوانی
برای تحقق و به واقعیت پیوستن آنچه در برنامهی اقتصادی و جنبش حقوق شهروندی، در سال 1960 آمده، هنوز راه درازی در پیش است. بعد از پنجاه سال که از رؤیاهای «مارتین لوتر کینگ» میگذرد، هنوز هم سیاهها در بدترین شرایط اقتصادی زندگی میکنند. آمار نشان میدهد که درصد بالایی از آنها هنوز حتا هشتشان در گرو نهشان است تا قرص نانی سر سفرهی خانواده بگذارند. فقر بین سیاهها بیداد میکند و فریادرسی هم نیست. بحران اخیر که از سال 2008 شروع شده بود، بیشتر دامن سیاهها را گرفت تا سفیدها و زندگی آنها را نابود کرد و فروپاشید. بسیاری از آنها هنوز برای به دست آوردن کار و تأمین معاش خانواده با مشکل روبرو هستند.
پروفسور «ویلیام جونز William P. Jones» نویسنده کتاب "راهپیمایی واشنگتن The March on Washington" میگوید: "آن راهپیمایی و تظاهرات تنها برای به دست آوردن حق رأی نبود که مبارزه برای به دست آوردن کار و دستمزد برابر برای کاری مساوی هم بوده است. نام رسمی آن راهپیمای تاریخی «راهپیمایی برای کار و آزادی» بود.
کار، آزادی است
«یونز» یکی از کسانی در همان روز در راهپیمایی بزرگ شرکت کرده بوده، میگوید:جنبش کار و آزادی با درخواستهای مهم اقتصادی حرکت به پیش را ادامه میداد. ورود به رستورانها برای همه، یکی از خواستهای اجتماعی بود. اگر کار نداشته باشی، زندگی بی ارزش میشود."
او ادامه میدهد که: "ممنوعیت تبعیض نژادی در محیط کار نیز یکی دیگر از خواستهایی بود که توسط جنبش حقوق شهروندی مطرح شد که به طور مستقیم اثر گذار بود."
به باور او، درخواستهای رادیکالتری چون؛ اجازه خرید و اجاره خانه در هر جایی، مدرسه دولتی بهتر، برابری اقتصادی و ارائه خدمات بهتر رفاهی در سایهی درخواست اصلی، که حق رأی بود، به تدریج طرح و ارائه شد. یکی از درخواستهای اقتصادی، افزایش حداقل دستمزد در سراسر آمریکا بود که در آن زمان میزان آن دو دلار برای هر ساعت بود. با توجه به نرخ تورم و افزایش قیمت ها این مبلغ برابر است به سیزده دلار امروز که با آنچه در بازار کار جاری است، فاصلهی زیادی دارد. اکنون حداقل دستمزد برای هر ساعت، 7،25 دلار در نیویورک است.
در حوزههایی هم در امور تبعیض نژادی و هم در امور اقتصادی، شرایط برای سیاهان و سفیدها بدتر شده است. آهی جانسوز میکشد و میافزاید:
بسیاری از کودکان و نوجوانان، هم اکنون در مدرسههای تبعیض نژادی درس میخوانند، در بازار خرید و فروش خانه، این وضعیت بدتر از مدرسه میباشد. این در شرایطی است که اختلاف درآمد سیاه و سفید تغییر چندانی نسبت به نیم قرن پیش نداشته است. نژادپرستی فیزیکی هم هنوز در بعضی از مناطق وجود دارد. دبیرستان «Wilcox County» در ایالت جورجیا، جشن پایان سال دانشآموزان را تا بهار امسال، برای سیاهان و سفیدها، به طور مجزا برگزار میکرد. امسال که این دبیرستان، برای اولین بار این جشن را به طور مختلط برای دانشآموزان سیاه و سفید، برگزار کرد، تبدیل شد به خبری سراسری و ملی.
البته، موضع خود «مارتین لوتر کینگ» هم از سخنرانی سال 1963 رادیکالتر بود. او به طور قاطع از سیستم ادارهی کشور انتقاد میکرد و سرمایهداری که برای بازار خرید و فروش کالا، ارزشی بالاتر از انسان، قائل بود را به باد انتقاد میگرفت.
«یونز» اشکهای گونه را خشک میکند و ادامه میدهد که: در آن روزها، گفتمان حقوق نژادی آسانتر از بررسی و گفتمان اقتصادی نبود. با این وجود، جنبش کار و آزادی، در هر دو حوزه، به موفقیتهای چشمگیری دست یافت. اما بدیهی است که هنوز هم به همهی خواستههای که طرح شده بود، نرسیدهایم." در ادامه میگوید: "اما جنبش در مبازره، پیروز شد؛ محافظهکارها را در حوزههای بسیاری به چالش گرفت و نظریههای نژادپرستانهشان را چنان افشا کرد که حاشا ممکن نبود.
مقاومت شدید
در هیچ کجای آمریکا، مقاومت در برابر حقوق شهروندی برابر، به اندازهی آلابامای خواهان تبعیض نژادی نبود. برای خیلیها هم مبارزه از همین منطقه آغاز شد؛ در شهر «مانتگوماری»، جایی که «روزا پارکس» در سال 1955 حاضر نشد جای خود در اتوبوس را به سفیدی که تازه وارد شده بود، بدهد. به همین دلیل، او دستگیر شد. شهری که پس از این حادثه، با بایکوت اتوبوسها توسط سیاهان، نه تنها بودجه سفیدها آسیب دید که گروه افراطگرا و دست راستی «کوکلوس کلان» نیز بنیان نهاده شد. در شهر «سلما» بود که «لوترکینگ» به همراه هزاران نفر از کنشگران حقوق شهروندی، راهپیمایی به سوی شهر «مانتگومری» در اعتراض به دستگیری و مجازات بدون محاکمه سیاهان، را سازماندهی و اجرا کردند. در این منطقه بود که «جورج والاس» فرماندار آلاباما، با زبانی نیشدار، قول داد که تا پایان عمر در برابر خواستههای سیاهان مقاومت خواهد کرد.
برای «جویس لاندر» مبارزه و مقاومت به طور جدی از زمانی شروع شد که حادثهای در سال 1955 رخ داد: از پای در آوردن نوجوان چهارده ساله، «ایمت تیل». جسد بی جان این نوجوان که چهرهاش خونین بود و قابل تشخیص برای شناسایی نبود، تصویر صفحهی اول رسانههای ملی و بینالمللی آن روز شد. آن روز «جویس» دختری یازده ساله بود و به خود قول داد که تمام عمر را برای مبارزه برای حقوق سیاهان صرف کند.
هم او میگوید: "دعوا و نزاع همیشگی بود، ما کتک میخوردیم، اما باز هم در چالشهای فیزیکی و فکری شرکت میکردیم. بر ما تف میانداختند، حق رأی نداشتیم، زندانی میشدیم بی آن که جرمی کرده باشیم و یا محاکمهای در کار باشد. خیلی طول کشید تا سرانجام، کسانی ما سیاهان را به یاد بیاورند و حقوق شهروندی و انسانیمان را هم."
دوران رشد ما به سختی گذشت. «جویس» فرزند دوم خانوادهای بود که نه فرزند داشت. آنها حق بازی کردن نداشتند. حق حرکت در مقابل خانه همسایه که سفید بود را نداشتند و مجبور بودند در محدودهای بازی و حرکت کنند که چندان بزرگ نبود و فقط سیاهان زندگی میکردند. به یاد دارد کتابخانهی منطقه با دیوارهای سنگی قرمز. کتابخانه پُر بود از کتاب، اما فقط برای سفیدها. مدرسهی سیاهها از این نظر فقیر بود. کتابهایی که دیگر سفیدها استفاده نمیکردند را فقط در قفسههای خود داشت و حتا، معلمها هم از درآمد کمتری نسبت به معلمهای سفید، برخوردار بودند.
«لاندر» تعریف میکند که آنچه او را به شدت عصبانی میکرد، این بود که او نمیتوانست حتا برای یک بار هم کتاب را بخواند. میفهمیدم که این شرایط برآمد موقعیت نادرستی است. در کلیسا به من آموخته بودند که انسانها همه با هم برابرند. اما در جامعه و پیرامون خودم، چیز دیگری میآموختم که تفاوت از زمین تا آسمان بود.
در حالی که «لاندر» از دسترسی به کتابها باز داشته میشد، در منطقهای دیگر، مایل به شمال، زنی جوان در حال نوشتن کتابی بود که میخواست ندیده گرفتن سیاهها، تبعیضنژادی، خشونت، مجازات بدون محاکمه و برخوردهای فیزیکی را برای اکثریت سفید پوست آمریکا، علیه سیاهان در ایالتهای جنوبی را ناممکن کند.
مقاومت ادبی
در شهر سرشار از سکون «مانرویل» در ایالت آلاباما بود که "نلی هارپر لی" اکثریت آمریکا را واداشت تا چشمهاشان را باز کنند. در کتابی به نام «کشتار مرغ عشق To Kill A Mockingbird»، جوانی سیاه که آشکارا بی گناه است، در دادگاه متهم شده که به زنی سفید تجاوز کرده. نویسنده، نیازی به این ندیده که از چگونگی عمل هم چیزی در داستان خود بیاورد، چرا که نمونهی آن در جامعه بیشمار است.
«هارپر لی» در مورد خواهر و برادری به نامهای «اسکات و جین» مینویسد و پدر آنها «آتیکوس» که وکیل است و دفاع از «تام رابینسون» که متهم شده به تجاوز را بر عهده دارد. دادگاه «راتینسون» تنها با صدور یک حکم میتواند پایان بیابد: "رابینسون گناهکار شناخته شود.". وکیل «آتیکوس» و خانوادهاش باید به خاطر دفاع از سیاه آمریکایی-آفریقایی، آزار و اذیتهای زیادی را متحمل شوند.
کتاب در سال 1961 برندهی جایزهی پولیتزر شد و در سال بعد هم کارگردانی در هالیوود، بر اساس داستان آن فیلمی ساخت. این کتاب توانست واکنش مردم در گوشهگوشهی آمریکا را برانگیزاند و اسیر منطقهی کوچکی که نویسنده در آنجا زندگی میکرد نشد. اکثریت سفید پوست جنوب آمریکا در این فکر بودند که اجازهی انتشار این کتاب مگر در آلاباما، که خریداری نداشت، را ندهند.
خانم «استفانی راجرز»، مدیر موزهی «Monroe County Heritage» تعریف میکند که: "بسیاری بر این عقیدهاند که جرقهی جنبش حقوق برابر شهروندی را همین کتاب روشن کرد تا آتشی شود فراگیر که دامن سفیدها را به سود سیاهها بگیرد. در همان زمان هم در این منطقه که تبعیضنژادی بیداد میکرد، سفیدها بر این باور بودند که کتاب، غیرعادلانه نوشته شده است. او سرانجام ابزار لازم برای برگزاری دادگاههای عادلانه را در همین شهر کوچک، فراهم کرده است.
خود سالن دادگاه، هنوز هم در همین شهر وجود دارد. در همین شهر بود که «اسکات» هشت ساله به همراه سیاهپوستان، لایحهی دفاعیه پدر در دفاع از سیاه بیگناهی که متهم به تجاوز شده بود را دنبال میکرد. در همین سالن دادگاه بود که «دیل» دوست متهم، با هقهق گریه سالن را متوجه خود کرد. گریه برای انگیزههای نژادپرستانه شهروندانی که متهم را حتا نمیشناسند، اما علیه او شهادت میدهند.
خانم «راجرز» ادامه میدهد که کتاب مزبور، موجب تحول بزرگی شد، تحول نه تنها در این منطقه که در سراسر آمریکا. البته تحول به آرامی پیش رفت و هنوز هم هستند رؤیاهایی که به واقعیت تبدیل نشدهاند.
ریتمی دیگر
با گذشت پنجاه سال از روزی که راهپیمایی بزرگ با آرزوهای بزرگ «مارتین لوترکینگ» برگزار شد، هنوز سیاهها از نظر اقتصادی تفاوت زیادی با سفیدها دارند. بحران اقتصادی اخیر که جهان را فلج کرد، بیش از همه سیاهان آمریکا را به ورطهی ناهنجار مالی کشاند. با ورشکستگی و گاه انتقال کارخانههای صنعتی به مناطق دیگر، وضعیت سیاهان برای به دست آوردن کار دشوار میشود و فاصله بین دو شغل به طور معمول زمانی است طولانی. در سراسر آمریکا، بر اساس آمار رسمی، میزان بیکاری بین سیاهها همیشه بیشتر از سفیدها بوده است. اگرچه قانون تبعیض نژادی به تصویب رسیده و از نظر فیزیکی هم شاهد تبعیض نیستیم، اما هنوز هم سیاهها و سفیدها، هر یک برای خود در گوشهای از شهر زندگی میکنند. برخی از سفیدها بر این باور هستند که این شرایط دشوار، طبیعی است، در حالی که «بیل هارپر»، نگران چنین موقعیتی است. چرا که نسل آینده را برای برابری حقوق شهروندی به چالش میکشد.
هماو، اضافه میکند، بر اساس آموزهها، ما مانند هم و برابر با هم هستیم. اما در جامعه انگار این آموزهها تنها روی کاغذ نوشته میشود و در کلاسهای درس آموخته. در همین زمینه، کشاورز سفیدی که کلاه حصیری بر سر دارد و پیرهن چهارخانهی قرمز، میگوید: "گویا، سیاهها از ریتمی دیگر برخوردارند و فرهنگی دیگر هم دارند. بنابراین تفاوت بین آنها با ما طبیعی است."
«هارپر» تعریف میکند، اولین باری که دید سیاهی در رستوران و در کنار سفیدها غذا میخورد، به حیرت افتاده بود و برایاش انگار که خوابی بود در حال بیداری. آخر من و دیگران با ذهنیتی دیگر رشد کرده بودیم و همین پس زمینهی ذهنی، موجب حیرت من شده بود.
«هارپر» در ادامه میگوید: "تبعضنژادی علیه سیاهها به تاریخ پیوسته و حکایت این که فرهنگهای مختلف برآمدهای گوناگونی دارند که آمیزش آنها دشوار است، موضوع امروز نیست. اما با این وجود، هنوز هم تعداد بیشتری از زندانیان، سیاه هستند و تعداد کمتری از آنها مشغول کار. به همین سبب هم تعداد بیشتری از سیاهها وارد کارهای خلاف میشوند. اگر قرار باشد نقطهی مشترکی با سفیدها داشته باشیم، همین است که همه با هم بر این باور هستیم که بیشتر سیاهها بیکار هستند، کار خلاف میکنند و زندانی میشوند. یعنی نابسامانی اقتصادی که حاصل بیکاری است، آنها را راهی زندان میکند که علت آن کار خلاف برای به دست آوردن قرص نانی است برای تأمین زندگی خانواده.
سیاهها در گوشهی عزلت
«جویس لاندر» میگوید که براساس یک سنجش آراء که خبرگزاری «رویتر» انجام داده، بیش از چهل درصد آمریکاییهای سفید، دوستی در بین سایر رنگین پوستها ندارند. بی تردید، همین دلیلی است برای ادامهی تبعیض و راسیسم علیه سیاهها. اکنون او 69 سال دارد و ساکن واشنگتن است. او قرار گذاشته که سالروز پنجاهمین روز راهپیمایی بزرگ را همراه با دوستاناش در میدان بزرگ شهر در کنار رئیس جمهور «اوباما» باشند و آن تظاهرات که منتهی به لغو تبعیض نژادی شد را بزرگ بدارند. البته انتخاب مجدد «اوباما» به هیچ وجه در این معنا نیست که مبارزه علیه تبعیض نژادی تمام شده است. انتخاب یک سیاه به عنوان رئیس جمهور، زندگی زیر پوست شب مانده و پنهان سیاهها که سرشار است از درد و رنج را آشکار کرد و انگار که خورشید از پشت ابر نمایان شد. این که در کنگره و مجلس نمایندگان، «اوباما» با مقاومتهای زیادی روبرو میشود، جای هیچ حیرتی نیست و اتفاقی هم نمیباشد.
در مورد ادامه راسیسم و خطر همارهی تبعیض نژادی، «لاندر» قتل «تریون مارتین» را برای نمونه، طرح میکند: "سال پیش، در فلوریدا،«مارتین» هفده ساله که مسلح هم نبود، در راه بازگشت از فروشگاه، توسط سفیدی که خودخوانده، خود را مأمور محافظت از منطقه میدانست، با تیر از پای در آمد و کشته شد. شش هفته طول کشید تا پلیس بر اثر فشار و تظاهرات سیاهها سرانجام تحقیق در مورد قتل را شروع کرد. در تابستان سال 2013 هم قاتل که «جورج زیمرمان» نام داشت، تبرئه شد. حکمی که منتهی به اعتراض سراسری در آمریکا شد. خود «اوباما» که به ندرت در مورد رنگین پوستها زبان به سخن میگشاید، در یکی از سخنرانیها در مورد دشواریها، نامردمیها و فشاری که سیاهها تحمل میکنند و زندگی روزانهی آنها را پر کرده است، حرف زد. البته هر آنچه «اوباما» در مورد سیاهها و زندگی روزانهشان میگوید، همانی است که خود نیز پیش از تجربه کرده. «لاندر» در ادامه میگوید که این حکم نشان میدهد که زندگی نوجوان سیاه پوست در آمریکا، چقدر بیارزش است".
«لاندر» هم مانند «اوپرا» یکی از چهرههای سرشناس تلویزیونی آمریکا، مرگ این جوان را با مرگ نوجوان چهارده ساله «ایمت تیل» مقایسه میکند که در سال 1955، از پای در آمد. «ترایون»، «ایمت» امروز ما هست. بنابراین مبارزه تا پایان خود، راه درازی را باید بپیماید.
هنوز هم رؤیای «مارتین لوتر کینگ» که پنجاه سال پیش گفت: "آرزوی بزرگ من این است که در ایالت «آلاباما» با وجود روحیه پلشت و مخرب نژادپرستانهاش، دخترها و پسرهای سیاه و سفید، مانند خواهر و برادر، دست در دست هم داشته باشند.»، تحقق نیافته.
وضعیت امروز چنین است: "ما با هم برابر هستم. این را در مدرسه و کلیسا آموختهایم. اما واقعیت چیز دیگری است که ما با هم برابر نیستیم. مگر نه این که سفیدها میگویند: سیاهها ریتمی دیگر دارند و فرهنگی دیگر؟"
منبع:
روزنامه «داگس آویزن Dagsavisen» شنبه 24 ماه اون 2013