ما را چه آمده که چُنین بی امان شدیم
بازیچه شکسته دورِ زمان شدیم
آوخ چه من منی به „من“ و „ما“ فتاده است
دل را به سنگ بسته دهان را گشاده است
در خویش در فتاده و از خویش باوری
کس را نمانده است بجز خویشتنگری
معشوق را چه حاجتِ مائی و من بود
عاشق اگر که خسرو، یا کوهکن بود
آن را که جان ز کینه و از کین نمی رهد
از خُردی دلی ست که در سینه می تپد
ای یارِ نازنین که دم از جانِ جان زنی
هرگز گمان مبَر که در این خانه یک تنی
بگذار عاشقانِ دگر هم صلا زنند
کاینها نه از دیارِ دگر، خاک دیگرند
در سوز این حجاب و بر افروز از آن میان
برخیز از میانه، که در کوی عاشقان،
این راه، راهِ رهروِ صافی نهاد نیست
این راهِ اتفاق و رهِ اتحاد نیست
ونکوور، مارچ ۹ ۲۰۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد