مرا می دانی
و نامم را برگلبرگ ها
و بال پرندگان عاشق می نویسی
و از گلوگاه قناری،
مرا صدا می کنی
با تو
ساعت بهار، آغاز می شود
و باتو
ساعت بهار،
می ایستد.
با تو
از فصلی می گذرم،
که ساعت بهار را
می نوازد،
ای آزادی.
مرا به گلگشت جنگل ببر
به گذرگاهی که، ابر و دریا
در آن
باهم دیدار می کنند.
دستم را بگیر
می خواهم خودرا در آفتاب
گم کنم
می خواهم از جویباری بنوشم
که جنگل را به دریا آواز می دهد
سیراب و سر مست،
مرا دوباره صدا کن
بگذار سایه ام،
در تو گم شود.
همه ی خورشیدها
از افقی سر می زنند
که آسمانش تویی.
ای آزادی
می خواهم
بر دامنه ی زیبایی هایت
میزبان بوسه های من باشی!
اول اوت دوهزار و سیزده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد