نگاهی به "مقالات شمس"
"مرا در این عالم با این عوام هیچ کار نیست،برای ایشان نیامده ام. این کسانی که رهنمای عالم اندبه حق ، انگشت بر رگ ایشان می نهم(1) من مرید نگیرم. من شیخ می گیرم ، آنگاه نه هر شیخ ، شیخ کامل" (2)
در واقع آن بخش از زندگی شمس که تاریخ به ثبت رسانده است و ما از آن آگاهیم ، بر سر این کار گذشت که وی شهر به شهر و اقلیم به اقلیم در جستجوی یار و یاوری حق جوی زیر پا نهاد تا مولانا را یافت .
"هرکه را دوست دارم جفا پیش آرم،اگر آن را قبول کرد من خود همچنین گلوله ،از آن ِ او باشم . وفا خود چیزی ست که آن را با بچۀ پنج ساله کنی ، معتقد شود و دوستدار شود ، .....الا کار ،جفا دارد !!!
کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم ــ تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم ،که از خود ملول شده بودم ــ ؟
اکنون چون قبله ساختم ،آنچه من می گویم فهم کند و دریابد . (3)
ما دو کس عجب افتاده ایم ،دیر و دور تا چوما دو کس به هم افتد (4)
کسانی که از دور دستی بر آتش دارند و نیم نگاهی به عالم عرفان ، بارها پرسیده اند ماهیت عشق مولانا به شمس چه بوده است ؟ عشق هدیه ای خدایی ست که انواع متفاوتی دارد . بررسی ماهیت آنها البته از حوصله این نوشتار فزون است ، اما نوع افلاطونی آن را ــ که دوستی فراوان میان دو انسان الهی ست ــ مولانا نخستین بار در مکتب شمس آموخت :
"به حضرت حق تضرع می کردم که:" مرا به اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن!" به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی همصحبت کنیم .
گفتم:" کجاست آن ولی ؟"
شب دیگر دیدم که گفتند : "در روم است"
چون بعد ِ چندین مدت بدیدم ، گفتند که:" وقت نیست هنوز!
الامور مرهونه باوقاتها !" (5)
"مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بُوَد ، که روی در هم نهند جهت خدا ، دور از هوا. مقصود نان نی ، نانبا نی ، قصاب و قصابی نی ، چنانکه این ساعت به خدمت
مولانا آسوده ایم " (6)
اینک به اختصارشرح ملاقات آن دو بزرگ عالم عرفان را از قلم زیبای کدکنی بخوانید :
"در باره طرز برخورد این دو به یکدیگر افسانه ها ساخته اند. آنچه مسلم است ،این ست که شمس در ... سال 642 به قونیه وارد شده اما تاریخ برخورد آن دو و کیفیت این واقعه امری روشن نیست و از سوی دیگر می دانیم که شمس در تاریخ 21 شوال 643 از قونیه بار سفر بسته است . علت رفتن شمس از قونیه به درستی دانسته نیست .اما پیداست که تغییر حالت و روش مولانا ــ که در نظر اهل قونیه ... امری ناپسند بود ــ خود یکی از عوامل اصلی بوده است زیرا شمس نتوانسته است تشنیع مریدان و ملامت اهل زمانه را تحمل کند .....و جانش در خطر بوده ....... به دمشق پناه برده است ....مولانا فرزند خود، سلطان ولد را با جمعی از یاران به آنجا فرستاد. شمس در سال 644 دعوت سلطان ولد را پذیرفت و عازم قونیه شد اما این بار نیز همان عوامل پیشین حادثه قبلی را یه گونه ای دیگر تکرار کردند ......{ در این میانه وصلتی کوتاه و ناموزون میان شمس و دختری نو جوان از اهل خانۀ مولانا بنام "کیمیاخاتون" هم اتفاق افتاد که بدلایلی نا روشن به بیماری و مرگ وی انجامید .... }
شمس ناگزیر از قونیه غایب شد و دانسته نیست به کجا رفت و سرانجامش چیست . سال غیبت او 645 هجری بوده است . مولانا پس از جستجوی بسیار سر به شیدایی بر آورد و زمام اختیار از کفش رفت و انبوهی از شعرهای دیوان گزارش همین لحظه ها و روزهاست .... (7) [نوشته درون قلاب{ } از نگارنده است ]
در باره شمس و شخصیت او و زندگی وی حقیقت و افسانه فراوان نوشته اند ، چندان که وقتی در سال های بعد حسام الدین چلبی ــ کاتب مثنوی ــ از حال آن روزگاران جویا می شود ، از مولانا پاسخ می شنود : دفتر نخست بیت 130 به بعد
من چه گوییم ؟ یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید ، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو !
حال ببینیم شمس مولانا را چگونه می بیند و مولانا او را چگونه میشناسد :
"مولانا این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد .
در همه فنون ،خواه اصول ،خواه فقه ، و خواه نحو ، و در منطق با ارباب آن
به قوت سخن گوید ، به از ایشان و با ذوق تر از ایشان ...
و بی مزگی آن که اگر من از سر خُرد شوم ، و صد سال بکوشم ، ده یک ِ
علم و هنر او حاصل نتوانم کردن ،
آن را نادانسته انگاشته است و چنان می پندارد خود را پیش من،وقت ِ استماع ، که شرم است ، نمی توانم گفتن ، که بچۀ دو ساله پیش ِپدر ، یا همچو نو مسلمانی که هیچ از مسامانی نشنیده باشد .....
زهی تسلیم !!!! (8)
سخن را با غزلی از مولانا بپایان می رسانیم :
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبور وار
چون مگس بی خان و بی مانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن تا مست و حیرانت کنم
گر که ِ قافی ، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو بدست من چو مرغی مرده ای
من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ؟
من چو مار خسته پیچانت کنم
چند می باشی اسیر این و آن ؟
گر برون آیی از این آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدف ها گوهر افشانت کنم
دامن ما گیر گر تر دامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
برای دیدن دکلمه این غزل لطفا کلیک بفرمایید
http://www.youtube.com/watch?v=ojsBNaSg96k
ادامه دارد
زیر نویس:
1) موحد ،محمد علی ، مقالات شمس ج 1 ص 82
2) همان ، ج 2 ص 226
3) همان ، ج 1 ص 219
4) همان ، ج1 ص93
5) همان ، ج2 ص 162
6) همان ، ج2 ص 30
7) شفیعی کدکنی ، محمد رضا ، غزلیات شمس تبریز ، مقدمه
8)همان ،ج2 ص 132