کیمیا خاتون
سعیده قدس
نشرچشمه . چاپ نهم . 1385 . تهران
کیمیاخاتون، داستان تاریخی، «داستانی از شبستان مولانا» ست که حکایت تلخ و غم انگیز سرگذشت زن را از دور دستهای دور دور تاریخ روایت میکند. داستان به زمانۀ مولوی است و همین "رندِ" بزرگوار، که نقش بازیگر اصلی را با نام "خداوندگار" در این اثر بر عهده دارد. اما، اسارت زن به آن دوران محدود نبوده و نیست، پنداری که این غدۀ ریشه دار با آیه های آفرینش انسان، در زهدان خلقت، به این موجودِ آفرینندۀ کمالِ بشری تحمیل و با سرشتِ او درهم آمیخته و «سرنوشت نهائی زن» را در بخشی از فرهنگ های جهانی تثبیت کرده است. مولوی نیز میراثدار این سنت ننگین در عرضۀ هستی ست .
داستان از زبان کیمیا خاتون، دختر بچه ای که مادرش کِراخاتون پس از مرگ شوهرش محمد شاه ایرانی، حاضر شده با مفتی شهر ازدواج کند: از نخستین دیدار ناپدری اش میگوید : «دزدکی نگاهی به خواستگار مادرم انداختم. خدای بزرگ! . . . شیخ نحیف سر به زیر و زردنبو که مفتی قونیه بود و خود وخاندانش به سختگیری و تعصب دینی و قناعت شهره بودند» شیخ که قبلا یکبار ازدواج کرده صاحب دو پسر است به نام های بهاءالدین و علاءالدین. پس از مرگ همسرش، گرجی خاتون را به خواستگاری کِراخاتون از خاندان اشرافی، زن زیبارویی که مدتی ست بیوه شده، میفرستد. ازدواج سر میگیرد. عروس از یک باغ بزرگِ مصفا و ساختمان بزرگ اعیانی ییلاقی با پسر و دختری به نام های شمس الدین و کیمیاخاتون دختر کم سن و سالش از حومۀ شهر، به قونیه حرمخانه شیخ، چسبیده به مدرسه، نقل مکان میکنند. این تغییر فضای بسیار متفاوت و دلگیر را خانم سعیده قدس، نویسندۀ کتاب از زبان کیمیا خاتون در برگ هایی از دفتر باز کرده، آرزوهای برباد رفتۀ یک دختر بچه را در کنار حسرت هایِ ناخواستۀ زندگی به تصویر کشیده است. روز حرکت به سوی حرمخانه، دایه خانم پنهان میشود. «از روز خواستگاری قرار شد بماند و به خانه ی شیخ نرود . . . با پوست وگوشتم یتیمی را حس کردم. غمی که تا آن روز حتی یک لحظه هم تجربه اش نکرده بودم» خانه کسالتبار شیخ با خدمه های گوناگون و زنان پیر و غریبه «هریک به طریقی پوسیده بودند. یکی از مو، یکی از چشم، و بیش تر – یعنی همگی – از دندان، بدون خجالت و مستقیم ما را می نگریستند». شیخ صاحب خانه که همگی او را خداوندگار مینامیدند پسرش را به کیمیا خاتون معرفی میکند «علاء الدین، پسرم بیا با خواهر تازه ات هم آشنا شو . . . پسرنوجوان لبخند محجوبی زد و به جای پاسخ با چشمان نجیبش مادرم را عاشقانه برانداز کرد. حسودیم شد» .
پیرمرد آفاقی
با ورود شمس به قونیه و ملاقات با مفتی معروفِ شهر ولوله در شهر بپا می شود. نخستین بار در بازار شکرفروشان با دیدن مغازه های نیم بسته ی کاسبکاران که برای نماز به مسجد رفته اند، ریاکاری نماز گزاران در ذهنش شکل میگیرد و اعمال مؤمنانِ حبیب خدا. اما نه، مرا با عوام چه؟ :
« همه دراین سودا رفته اند که سرخداوند را پس از همۀ حقه هایی که از صبح به زن و مرد و پیر و جوان زده اند با یک دولا راست شدن و چند تا جملۀ عربی که معنی درستش را هم نمی دانند، شیره بمالند. . . . . . . اما نه، او را آن روز با فقیه متکبر قونیه کار بود که وقتی بالای منبر، چنان با تبختر و اطمینان حکایت میگفت و امر به معروف و نهی از منکر می کرد و این و آن را به سُخره می گرفت و فتوا صادر میکرد . . . که گوئی روح خدا در او نازل است شیخک غوره ناشده خود را مویز می پندارد. بین ما امروز گفت و شنودی سخت خواهد رفت.»
بعد از نماز و وعظ روزانه، شیخ درحلقۀ مریدان، شمس جلو رفته می پرسد: « یا شیخ بگو بدانم جایگاه صراف عالم – محمد مصطفی (ص) درعرش بالاتر است یا شیخ بسطام؟ سکوت همه جا را گرفت . . . . . . » شیخ پس از گفتن سخنانی چند درپاسخ این پرسش شمس در میماند :
«اگرچنین است، چرا آن یک "ما عرفناک حق معرفتک ! " [به درستی آن طوری که شما را نشناختیم] گفت و این یک "سبحانی! ما اعظم شأنی!"[سپاسِ من! چه جایگاه و شأن عظیمی داری] بر زبان آورد.» مردم هاج و واج می نگریستند. به احترام شیخ و زینهارش نمی توانستند غریبه را پاره پاره کنند اما متعجب هم بودند که شیخ شان چگونه امان داده است تا این آفاقی ژنده پوش ژاژخایی کند.» شیخ پریشان و درمانده اطرافیان را به سکوت دعوت میکند و با شمس درحجره ای به خلوت نشسته به بحث وگفتگو سرگرم میشوند. پس از آن ملاقات شیخ نماز و مسجد را فراموش کرد. حتی حرم و زن محبوب و فرزندانش را. «شیخ غافل بود که در حرم، حتی آن گاه که همه خفته باشند، جفتی چشم که گاه همرنگ آسمان بودند و گاه به رنگ مرغزار و گاه به رنگ عسل در انتظار او بیدارند.».
عیبت شیخ درشهر پیچیده مریدان و مؤمنان را نگران کرده بود. وکیمیاخاتون که از اندوه مادرش بیمار و زمین گیر میشود. و بیشتر کِرا خاتون با فرزند شیرخواره و روزگار سیاه که به چنین مصیبتِ بزرگی دچار شده بود. «هرروز هم کسی از راه میرسید و داستانی دربارۀ غیبت شوی محبوبش تعریف می کرد.» شهری درهیاهوی دیندارانِ عوام گرفتار این پرسش که چگونه مفتی قونیه باآن همه آوازۀ علم و دانش و تقوا «درخلوت مرموز خود با آوارۀ کافری معلوم الحال» با غیبت خود ترک امامت مسجد و منبر کرده است؟ دل سپردن به یک مرد بی نشان مالباختۀ تبریزی که دل و دینِ «جلال الدین مولای دانشمند محبوب القلوب روم و شیخ و واعظ و مفتی قونیه » را ربوده برای مردم سنگینی داشت و پذیرفتنش به این سادگیها نبود . «شهر بپا می خاست» در اوج نگرانی از غیبت و هیاهوها و عیب جوئی ها بود که به ناگهان پیکی از جانب شیخ به حرم رسید و معلوم شد که شیخ در بیرون شهر درخانه ییلاقی صلاح الدین زرکوب با شمس تبریزی به چله نشسته است. «حضرت خداوندگار پیکی فرستاده بود که فردا بستگان را درهمان خلوتکدۀ خود درخانه صلاح الدین زرکوب به حضور خواهد پذیرفت.» و روز موعود در هوای سرد پائیزی خویشاوندان عازم دیدار شیخ شدند.
نویسنده، شرح پیشواز شیخ از بانوی محبوب و فرزندانش درآن دیدار را در برگهای 169- 177 با دیگر ماجراها با مخاطبین درمیان گذاشته و با بیانی بسیار زیبا و عارفانه مفهوم نگاه های محجوبانۀ طرفین را شکافته است. به ویژه دلخونی کِرا خانون از شیفتگی شیخ به آن مرد تبریزی « هیج کس به دیدار خداوندگار درکنار آن موجود غریب تن نداد». دران دیدار شیخ به کِرا خاتون خبر میدهد که «هفته دیگر به قونیه می آیم تا مراسم عقد پسر بزرگمان بهاء الدین را به حول قوۀ الهی برگزار کنیم». آن دیدار یکروزه به سردی میگذرد و مسافران حرم شیخ، سحرگاهان به شهر برمیگردند.
جشن عروسی بهاءالدین به سادگی برگزار میشود. عروس که دهقان زاده ده ساله است وارد حرم میشود. اما اوضاع شهر بهم خورده و نا آرام است . حضور شمس درقونیه اوضاع روزانۀ مدرسه و مسجد را بهم ریخته. مسجد جای رقص و سماع مطربان شده است. تسلیم شیخ در مقابل شمس به جائی رسیده که «روزی از مولانا زنی را از حرم آرزو کرده است و چون کسی گلویش رادر زده اورا روانۀ محلۀ جهودان کرده است تا سبوئی شراب برایش بردوش کشد. . . . . . . از خانه و مدرسه ای که همواره صوت قرآن وصدای بحث و تفسیر و دعا و نیایش بی وفقه به آسمان می رفت یک سره نوای چنگ و چغانه و دف و نی برخیزد و شبستان مدرسه اش سماع خانه شده باشد که دمادم از قوالان و مطربان سراسر ارزروم پر و خالی شود . . . » فریاد وا اسلاما درشهر می پیچد. پسر بزرگ شیخ پرچمدار شورشیان علیه روابط مولانا با شمس است. اما کاری از دستش یرنمیآید. رفتار پدر با آن همه آبروریزی «چوب تکفیر را برای پدر سودازده اش به ثبت رسانده بود.» مخالفت های صدرالدین قونوی دشمن دیرینۀ مولانا و تحریک های دائمی او تا اعلام ظهور«آخرالزمان» نیز به جائی نمیرسد. خبرحملۀ مغول که «تا حلب پیش آمده اند» اثر چندانی در تغییر اوضاع قونیه نمی بخشد. سرانجام، مولانا در مقابل فشار مؤمنان به فرزندش علاءالدین میگوید :
«ما مدرسه و اوقاف و نذورات را با همه ی عزتمان به شما بخشیدیم و با این رباب، مهجور و بی کس مانده ایم؛ اگر می خواهید این را هم تقدیم کنیم تا دیگر هیچ چیز دل دیوانۀ ما را خوش ندارد.» در مقابل این سخن سنجیده و عارفانه همگان تسلیم شدند حتا « یکی از معتبرترین علمای شهر فتوا داد که جلال الدین مرد خداست.» غیبت ناگهانی شمس، برای همگان در قونیه موجب شادی و شادمانی شد. خبری که شهر را تکان داد. مردم در کوچه و بازار به پخش نقل و نبات و حلوا پرداختند «از سلطان تا جاروکش روسپی خانه خبردار و خوشحال شده بودند.» اما مولانا مغموم و دل گرفته درغیاب شمس چنان سوگوار بود که در خلوت و تنهائی خود سروده های عاشفانه میسرود و میرقصید. خبر آمد که شمس در شام دیده شده است. فرستاده های مولانا شمس را در شام پیدا کرده و او را به قونیه بر می گردانند. «دروازۀ بزرگ قونیه بعدها نیز دیگر شاهد استقبالی چنان مشتاقانه، پرشکوه و خالصانه نبود. . . . . . . شمس را جلو درمدرسه برزمین گذاشتند در حالی که همه با نوای چنگ و چغانه و دهل چهل گروه قوالِ معروف . . . . . . می خواندند. در آن ازدحام و استقبال کم نظیر با دیدن دخترکی با چشمان دریا رنگ نفس شمس به بند میافتد و سرانجام، مولانا قول همسری کیمیا خاتون را به شمس میدهد. شمس پیر، با فاصله سنّی زیاد با کیمیا خاتون ازدواج میکند و بنا به سنت های اسلامی با دختر کم سن و سال همخوابه میشود. اما این ازدواج دوام نمیآورد و پس از مدت کوتاهی با اهانت و خشونت و ضرب و شتم کیمیا خاتون بهم میخورد. شمس میگوید :
«فکر کردم دوستش دارم، اما دوست ندارم الا خدای را . وآخراینکه حلال کردم، و او را هم حلال کردم.»
آخرین روایت های بخش دوم کتاب، مولفه ای از حقارت و سیه روزی زن در اسارت مرد، خاطره های تلخ و ننگین برده داری را تداعی میکند. نویسنده، با نقبی به ژرفای تاریخ و با توجه به زمانِ وقوع حادثه ، سرشتِ اجتماعی گذشته، به ویژه ظلم و ستم مضاعف به زن را در فضای مرد سالاری به درستی توضیح داده است .
پایان سخن اینکه از هر منظری از روایتهای کتاب، حکایت تلخ و دردآور زن را فریاد میکشد .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد