نمی توان از این کتاب گفت و در مورد لباس تیرخورده برادر سکوت کرد. پس از اعدام برادر، لباس خونین و سوراخسوراخ شدهاش را به یادگار نگاه می دارند. در ترس از یورش مزدوران رژیم، آن را به امانت به آشنایی می سپارند. روزی سپاهیان اسلام به قبر برادر و دوستان او یورش می برند، سنگقبرها را می شکنند و در جشن شادی خویش قبرها را با مدفوع حیوانات می آلایند. این حادثه و حوادث دیگر باعث می شود که در ترس حاکم، لباس برادر نیز به خانوادهاش بازگردانده شود. | |
شهرزادنیوز: با گذشت بیش از سی سال از عمر جمهوری اسلامی، تاریخ معاصر ما همچنان در کلیات قابل بررسی است. از گذشته نیز آنچه را که فکر می شد با سقوط رژیم سلطنتی بر مردم و جامعه آشکار خواهد شد، مخدوش گردید. جمهوری اسلامی هر سند و مدرکی را که در راستای حفظ این نظام نوبنیاد نبود، از بین برد و یا در بهترین شرایط، به نفع خویش دستکاری نمود. در این سی ساله نیز جز تاریخسازی و جعل تاریخ چیزی در این عرصه دیده نمی شود. در همین راستاست که چگونگی سرکوب مخالفان و ابعاد آن، همچنان در ابهام قرار دارد. برای نمونه تا کنون هیچ آماری از کشتهشدگان و بازداشتها در دست نیست. از نامها نیز آنچه را که در خارج از کشور به سیاهه درآمده، می توان تنها بخشی از اعدامشدگان محسوب داشت. آنچه را نیز که از اتاقهای شکنجه و شیوههای اعمال شکنجه برای پروندهسازی، سازمان زندانها و دادگاههای نمایشی می دانیم، منحصر است به خاطرات زندانیانی که جان سالم بدر برده و در خارج از کشور زندگی می کنند.
با توجه به حدود پنجاه عنوان کتابِ خاطرات زندان که تا کنون انتشار یافته، می توان با قاطعیت اعلام داشت که آگاهی ما از تاریخ زندان در جمهوری اسلامی بسیار محدود است. اگر بر این امر این مشکل را نیز بیفزائیم که ما هنوز در ابتدای تجربه "خاطرهنویسی" هستیم، آنگاه میزان فقر آگاهی جامعه در این عرصه روشنتر خواهد شد. با اینهمه انتشار هر کتاب خاطرات زندان را باید به فال نیک گرفت، و از آن استقبال کرد. انتشار هر خاطرهای در این راه می تواند خود سندی باشد از فاجعهای که برغم اصرار عدهای از سردمداران دیروز رژیم که امروز عنوان "اصلاحطلب" را یدک می کشند، و طیفی از کسانی که خود را در شمار "اپوزیسیون" محسوب می دارند، نه باید فراموش گردد و نه بخشیده شود. اگر این کشتار از ذهن تاریخ زودوده شود، تکرار خواهد شد. و از آنجا که فاجعهای حکومتی محسوب می شود و جنایتیست که به راه قدرت، همچون نسلکشی اعمال گشته، نمی تواند مدعی خصوصی داشته باشد.
در همین راستاست که انتشار کتاب خاطرات زندان رحمان (محمد) عریان آبکنار را با عنوان "از آبکنار تا راور کرمان" که اخیراً از سوی انتشارات باران در سوئد منتشر شده، باید گرامی داشت.
آبکنار روستایی است بر کرانه مرداب انزلی، از توابع شهرستان بندر انزلی با جمعیتی حدود سه هزار نفر که مردم آن به کشاورزی و صید ماهی روزگار می گذرانند. آبکنار در تاریخ معاصر ایران نامی آشناست. در جنبش جنگل فعال بود، "آنام آبکناری" که نام او به عنوان یکی از یاران میرزاکوچکخان در یکی از شعرهای خسرو گلسرخی جاودان گشته، به همین دوران بر می گردد. پس از شهریور 1320 آبکنار یکی از مراکز بزرگ جنبش دهقانانی در ایران بود، و در این راه به یکی از پایگاههای حزب توده ایران بدل شده بود. در جنبش چریکی خانواده گلی آبکنار نامیست آشنا؛ روزبه گلی از زندانیان رژیم سلطنتی و از بنیانگذاران سازمان راه کارگر، پس از انقلاب اعدام شد. دو خواهر او، پروین و ویدا سرگذشتی بهتر از او نداشتند. پروین که با سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر) در رابطه بود، در 1361 بازداشت و پس از پنج سال زندان، در 1366 در زندان اوین به زندگی خویش پایان داد. ویدا نیز که با سازمان فدائیان خلق ایران (اقلیت) در رابطه بود، در سال 1361 هنگام دستگیری با خوردن سیانور خودکشی کرد.
در نخستین تظاهرات اعتراض به رژیم شاهنشاهی در پیش از انقلاب، یعنی آن زمانی که هیچ آخوندی از بندرانزلی شهامت حضور در خیابان نداشت، جوانان سه روستای آبکنار، مافان و خمیران، پای ثابت هر حرکت آزادیخواهانه علیه رژیم بودند. در هیچ روستایی از این شهر مردم به اندازه این سه روستا سیاسی نبودند.
چند سالی پس از اعدامهای تابستان 67 با دوستی آبکناری که خود چند سالی از عمر خویش را در زندانهای جمهوری اسلامی گذرانده بود، صحبت از جوانانی شد که از این روستا اعدام شدهاند. او یک به یک شمرد، یادداشت کردیم؛ 74 تن. آری روستایی با سه هزار نفر جمعیت و 74 اعدامی. اگر عده کسانی را که پس از تحمل سالها زندان و شکنجه، با تنی آزرده و روانی پریش از زندان آزاد شدند، به حساب آوریم، مشکل بتوان خانوادهای را یافت که رنج زندان و شکنجه و اعدام متحمل نشده باشد.
رحمان عریان از جمله همین جوانان بود که در زندانهای جمهوری اسلامی، جوانی ناکرده، پیر شد. دانشآموز بود که به سیاست کشیده شد و هوادار سازمان فدائیان اقلیت گشت. میان درس و کار و سیاست آواره بود که سر از زندان درآورد. به قول خودش شانس آورد که به سان دهها دوست خویش اعدام نشد، به راور کرمان تبعید شد، و سرانجام زنده ماند و از زندان آزاد شد.
آنچه در خاطرات رحمان عریان عمده است، نوجوانانی هستند که به عشق مبارزه به سازمانهای سیاسی گرایش می یابند، در میان شور نوجوانی گام به راه مبارزه علیه جمهوری اسلامی می گذارند، با اسلحه آشنا می شوند و انگار در بازی موش و گربه، به چنگ مأموران امنیتی حکومت جمهوری اسلامی گرفتار می گردند. در زندان تا به خود بیایند، به تیر کینه رژیم از پا در می آیند. در "از آبکنار تا راور کرمان" بیش از صد نام و نشانی از همین نوجوانان را می بینی که بسیاری از آنان در زندانها و دادگاههای فرمایشی با جسارت در مقابل رژیم ماندند و سرانجام جان خویش فدای آرمانهایی گذاشتند که هنوز بر ابعاد آن آشنا نبودند. اگر در خاطرات زندانیان رهاگشته از اعدامهای سال 76 دقیق شویم، جوانانی می بینیم که می دانند چه می خواهند، آگاهانه زندگی و یا مرگ را بر می گزینند. در خاطرات رحمان عریان اما هیچکس، حتا خود راوی، نمی داند که چه می خواهد. همه نوجوانانی هستند که در بهار آزادی، اندکی نسیم آزادی بر تن ظریف و طرد آنان وزیده، هنوز الفبای سیاست را نمی دانند و چه بسا برایشان مهم نیست طرفدار کدام سازمان باشند، مهم اما مبارزه است. برای نمونه برادر راوی از سربازی فرار می کند، زیرا در جبهه جنگ، در سنگری که او نیز در آن بوده، اعلامیه سازمان مجاهدین و حزب دمکرات پیدا می شود، او در همین رابطه می خواهد به حرب دمکرات ملحق شود، اما چند ماه بعد به همراه عدهای از هواداران مجاهدین در بندر انزلی بازداشت می شود و در اندک مدتی اعدام می گردد. و یا خود راوی با اینکه هوادار سازمان اقلیت است و "عضو شورای پیشگام دانشآموزان" ولی رابطهای گسترده با دوستان خویش که در گروههای مجاهدین خود را سازماندهی کردهاند، دارد و سرانجام در همین رابطههاست که بازداشت می شود.
اکثر نوجوانان دانشآموزی که در این کتاب از آنان صحبت به میان آمده، و اکنون جز نامی بر یادها نیستند، فکر می کردند، "رژیم کارش تمام است و چند ماه آینده سرنگون می شود". اینها که بیشتر از هواداران مجاهدین بودند، به این امید که به زودی مسلح گشته و ایران را فتح خواهند کرد، در جنگل و باغهای اطرافِ آبکنار سنگربندی می کردند. واقعیت اما چنین نشد، بسیاری از آنان بازداشت شدند، عدهای اعدام گشتند، عدهای تواب شدند و عدهای نیز جوانی خویش را با آرزوهای رنگین خود در زندان گذراندند. راوی اما با تنی زخمین در دادگاهی چند دقیقهای به "ده سال زندان و تبعید به شهر یزد" محکوم می شود. عریان با غمی جانکاه از شهر خویش کنده می شود. به وقت عزیمت او را به دیدار مادرش می برند که بر اثر سکته زمینگیر شده بود. در دیداری کوتاه تنها سفارش مادر این است که: "تی دیله دریا بوکون" ( دلت را دریا بکن). مادر به احساس می داند که اگر در زندان دل دریا نگردد، به زودی و آسانی خشک خواهد شد.
از آنجا زندان یزد آمادگی پذیرش زندانی تبعیدی ندارد، وی را به زندان راور کرمان انتقال می دهند. زندان راور با صد زندانی سیاسی و عادی، محیط آرامی است، بدون آزار و یا حتا تواب که می توان با آزادی نسبی در آن دوران محکومیت پشت سر گذاشت. اینجا، در این گوشه پرت، خلاف دیگر زندانها رادیو و کتاب و روزنامه آزاد است و زندانیان آزادانه می توانند هرگاه که بخواهند والیبال و فوتبال بازی کنند و یا به بحث سیاسی مشغول گردند، و یا حتا به رادیو عراق و یا کومله و دیگر رادیوهای خارجی گوش فرادهند.
در این زندان بیش از همه حضور حدود 25 بهایی چشمگیر است؛ آدمهایی "با میانگین سنی بالا بودند. از میان آنها دکتر لقایی متخصص زنان و زایمان و دکتر وحدتی، داروساز شاخصتر بود. یکی از آنها تاجر بود و به زبان عربی تسلط داشت و بعد از دو هفته کلاس زبان عربی توسط او دایر شد و مورد استقبال قرار گرفت. نکته جالب و دور از تصور ما این بود که آنها از ایده خود دفاع می کردند".
در سال 1363 در پی حضور گروه بازرسان طرفدار منتظری در زندانهای کشور، نام عریان نیز سرانجام در سیاهه "عفوشدگان" قرار می گیرد. پس از چند ماه دوباره به زندان بندر انزلی بازگردانده می شود تا از آنجا آزاد گردد. موقعیت زندان این شهر اما در طی این چند سال دگرگون گشته، شکنجه و اعدام گسترش یافته و فشار روزافزون شده است. به قول یکی از زندانیان "از بهشت به جهنم آمده" بود. در اینجا به او می گویند که باید دوباره محاکمه گردد.
زندان همچون سفر تجربهایست که چشم و گوش آدم را باز می کند. رحمان در بازگشت به انزلی می گوید: "به خاطر روستایی بودن و سن کم وقتی وارد زندان شدم خیلی کمحرف بودم؛ چون خاطرهای نداشتم تا در مورد آن صحبت کنم، ولی بعد از بازگشتم از تبعید آنقدر از آن کویر و مردمانش خاطره داشتم که می توانستم ساعتها حرف بزنم."
سرانجام زمان آزادی فرا می رسد و او را پس از سه سال زندان، "با کمری خمیده، دندانها شکسته، و رنگ پوست زرد" آزاد می کنند. او به خوبی می داند که "با بودن جمهوری اسلامی، هرگز آزاد نخواهد شد". آنجا که به عنوان فردی با سابقه زندان نه کاری خواهی داشت و نه مصونیت، آزادی را خارج از مرزهای ایران جستوجو می کند و از کشور خارج می شود.
رحمان عریان در خاطرات زندان خویش بیشتر گزارشگر است، آنچه گفته رویدادهایی هستند که ارزش تاریخی دارند ولی آنچه نگفته، درون اوست که هنوز ناگفته مانده. راستی یک نوجوان سالهای زندان را در پسِ ظاهری که می بینیم، چگونه می گذراند؟ به چه سان رویدادهای زندان خلوت او را تسخیر می کنند و اندکاندک جوانی را از او می گیرند؟ یاد دوستان اعدامشده چگونه ذهن او را اشغال می کند؟ متأسفانه او در این موردها چیزی نمی گوید. به همین منظور می توان از او انتظار داشت که دوباره قلم به دست گیرد و ناگفتهها نیز مکتوب گرداند. و ایکاش در پایان کتاب نام اعدامشدگان روستای آبکنار و یا حداقل اسامی اعدامشدگانی که در این کتاب از آنان نامی به میان آمده، ضمیمه می شد.
نمی توان از این کتاب گفت و در مورد لباس تیرخورده برادر سکوت کرد. پس از اعدام برادر، لباس خونین و سوراخسوراخ شدهاش را به یادگار نگاه می دارند. در ترس از یورش مزدوران رژیم، آن را به امانت به آشنایی می سپارند. روزی سپاهیان اسلام به قبر برادر و دوستان او یورش می برند، سنگقبرها را می شکنند و در جشن شادی خویش قبرها را با مدفوع حیوانات می آلایند. این حادثه و حوادث دیگر باعث می شود که در ترس حاکم، لباس برادر نیز به خانوادهاش بازگردانده شود.
"از آبکنار تا راوند کرمان" بازگویی گوشه کوچکیست از جنایتی بزرگ که به نام دین در کارنامه جمهوری اسلامی همچنان خواهد ماند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد