جویبار
ساکن شد
مثل سنگ !
پرنده در آن مُرد.
ابرها
طلوع کردند
به یقین!
دوشینه خورشید
در آغوش آسمان به خواب رفته بود
شقایق هم
لاله را گواهی داد
در اعجابی آینه وار
که هراسان در باد
پیراهن می دَرید
و کودکان گم شده اش را می خواند
و چشمانت ...
چشمانت گاهواره ی رؤیای من شدند
وقتی با اشتیاق
به این سو و آن سو نگریستند
آری !
باور کن
این زن هم می تواند آرام گیرد
وقتی قایق دستانت
کودکان بهانه گیر غمش را
در نوازشی آبی
آرام آرام
به ساحل برساند
17 اردیبهشت 92
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد