logo





"شهيد زنده"

دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۶ مارس ۲۰۰۹

محمد سطوت

satwat.jpg
۶ - سر پل ذهاب وپادگان امام حسين
روز بعد در پادگان امام حسين در سر پل ذهاب خود را به فرمانده آن بعنوان افسر توپخانه و ديده بان معرّفی كردم.
در آن موقع پادگان امام حسين كنترل تمام نقاط مرزی ايران و عراق در غرب استان باختران (كرمانشاهان) را بعهده داشت. اين پادگان توسّط سپاه پاسداران اداره ميشد و فرماندهی آنرا پاسداری بنام سرگرد همت كه از افسران ارتش در زمان شاه بود و بعد از انقلاب به سپاه پاسداران پيوسته بود بعهده داشت.
كار نيروهای مستقر در اين پادگان حفاظت منطقه از نفوذ پيشمرگان كرد حزب دمكرات كردستان و كومله و جلوگيری از خرابكاری نيروهای متعلّق به سازمان مجاهدين خلق بود، ضمنا" به نيروهای ارتش مستقر در مرزهای غربی ايران و عراق بمنظور جلوگيری از پيشروی نيروهای دشمن نيز كمك مينمود.
از آنجائيكه در اوائل جنگ سپاه پاسداران به نيروهای ارتش اطمينان نداشت، برای حمله به سنگر نيروهای عراقی از نيروهای پياده بسيج و سپاه سود ميبرد و از نيروهای زرهی و توپخانه ارتش نيز بعنوان پشتيبان استفاده ميكرد، باين ترتيب كه قبل از حملات مقطعی و شبيخونها از آنها ميخواست سنگر نيروهای عراقی را زير آتش توپخانه قرار دهند تا نيروهای سپاه و بسيج بتوانند به سنگر های دشمن حمله كنند و يا در مواقع عقب نشينی از ارتش ميخواست نيروهای عراقی را با آتش توپخانه بکوبند تا آنها را از تعقيب نيروهای خودی باز دارند و پاسداران بتوانند با دادن تلفات كمتری بعقب برگردند. البتّه در هنگام حمله های سراسری هميشه اين ارتش بود كه در خط جلو حركت ميكرد و نيروهای سپاه و بسيج بعنوان نيروهای كمكی انجام وظيفه ميكردند.
در پادگان امام حسين تعدادی افسر وظيفه نيز هركدام با سمتی انجام وظيفه ميكردند و چند طلبه جوان هم در پادگان رفت و آمد داشتند كه بعدا" دانستم مبلّغين مذهبی پادگان ميباشند.
دراين پادگان نيز چون ديگر پادگانها بايستی روزی سه بار برای خواندن نماز به مسجد پادگان رفته در پشت سر يكی از آخوند ها نماز بخوانم ولی رفته رفته ببهانه های مختلف از رفتن به مسجد خودداری و در آسايشگاه مانده كتاب ميخواندم.
مرخّصيهای اين پادگان نيز چون گذشته يكهفته برای هر دو ماه بود. در چهارماه اوّل اقامتم دراين پادگان با چند پاسدار به مأموريتهائی كوتاه رفتم كه طولانی ترين آنها سه روز وعمدتا" ديده بانی از وضعيّت دشمن و تهيّه و ارائه گزارش از نقل و انتقالات آنها بود و هر بار بدون برخورد با مشكلی سالم بپادگان باز ميگشتم.
دريکی از روز بوسيله فرمانده پادگان احضارشدم، او گفت: "چون قرار است دست بيك حمله بزرگ بزنيم تو بايد در رأس يك گروه به مأموريّتی جديد بروی، محل اين مأموريّت در ارتفاعات كوه "بازی دراز" ميباشد كه در حال حاضر قسمتی از آن در اشغال نيروهای عراقی است، گروه شما بايستی وضعيّت دشمن و حركات آنها را ساعت به ساعت برايمان گزارش كند" و سپس اضافه كرد: "برای همه شما درانجام اين امر الهی موفقيّت كامل آرزو ميكنم، شما نيز توكّل بخدا كنيد، اميدوارم سالم به پادگان باز گرديد".
جای مذاكره نبود و با اينكه ميدانستم مأموريّت خطرناكی است ولی در ارتش جای چون وچرا نيست و مجبور بقبول آن بودم پس بله قربانی همراه با سلام نظامی گفتم و از در بيرون آمدم تا مقدّمات كار را طبق دستور فرمانده آماده كنم.

۷- مأموريت بدون بازگشت

صبح يكی از روزهای اواخر تابستان همان سال با سه سرباز و يك گروهبان كه مأمور و متصدّی حمل دستگاه بی سيم بود سوار بر يك كاميون ارتشی بسوی محل مأموريّت خود رهسپار شديم. راننده پاسداری بود كه درعين رانندگی سمت راهنمای گروه را نيز بعهده داشت و قرار بود پس از رساندن ما به منطقه مأموريّت، خود به پادگان باز گردد.
راه از جادّه های كوهستانی و باريك و پر دست انداز ميگذشت از اينرو كاميون برای احتراز از لغزش و سانحه بسيار آهسته و با احتياط حركت ميكرد. راننده در حين رانندگی برايمان از وضع منطقه و خطرات آن صحبت ميكرد و ميگفت: "حركت در اين جادّه ها هنگام شب بسيار خطرناك است زيرا پيشمرگان كرد تمام اين جاده ها را در طول شب كنترل ميكنند" و اضافه ميكرد: "در موقع حركت بايد خيلی مواظب باشيد چون دشمن درطول تمام جاده ها و معابر عبور ومرور منطقه ده ها مين كار گذاشته بطوريكه ما هنوز نتوانسته ايم كشته های خودرا بطور كامل از ميادين جنگ ودرّه ها جمع آوری كنيم".
در بين راه ناظر دهات مخروبه و خالی از سكنه و پلهای در هم شكسته و بريدگيها و گودالهای عميق در جادّه ها بوديم كه ضمن صحبتهای راننده دانستم همه آنها نه براثر جنگ با دشمنان عراقی كه حاصل سالها جنگ خانگی و برادركشی داخلی است.
ساعت هشت بعد از ظهر خسته و كوفته از تكان خودرو در جادّه های ناهموار و هراسان از عاقبت كار خود دراين مأموريّت به يكی از قرارگاههای سپاه كه در دامنه كوهی قرار داشت رسيديم. راننده گفت: "ازاينجا ديگر حركت با وسيله نقليّه امكان پذير نيست و بايد كاميون را رها كرده پياده براه خود ادامه دهيم".
پياده شديم و پس از قدری استراحت و نوشيدن يك چای داغ كه پاسداران برايمان تهيّه كرده بودند هريك وسائل خودرا به دوش گرفته راه باريكی را كه از ميان درّه ميگذشت در پيش گرفتيم. پس از ساعتی پياده روی كه هر لحظه آن توأم با دلهره و انتظار انفجار مين در زير پايمان بود در كنار راه روی تخته سنگی نشستيم تا كمی استراحت كنيم. با اينكه مدّتها از وقت خوردن غذا گذشته بود ولی بهيچوجه احساس گرسنگی نميكردم و در عوض برای رفع تشنگی شديد يك قمقمه آب را تا ته سر كشيدم.
پس از اينكه گروه نفسی تازه كرد دوباره از ميان درّه ای ديگر بسوی خط الرأس كوهی كه در جلو داشتيم رو ببالا حركت كرديم. هوا تاريك شده بود و جز روشنائی ستارگان در بالای سرمان چيزی نميديدم - اجازه نداشتيم از نور چراغ قوّه استفاده كنيم - و بدنبال پاسدار راهنما در يك كوره راه باريك بجلو ميرفتيم، ضمنا" سعی داشتيم برای احتراز از انفجار مينهای احتمالی درست پا در جای پای او بگذاريم.
دراين موقع با وزيدن نسيم از مقابل بوی عفنی بمشامم خورد بطوريكه مجبور شدم بينی خودرا با دستمال بپوشانم. از راهنما كه او هم بينی اش را گرفته بود علّت را پرسيدم ولی قبل از اينكه او جوابی به سؤال من بدهد يكی از نفرات گروه بازويم را گرفت و گفت: "جناب سروان بهتر است نگاهی به اطراف خود بياندازی“.
بی اختيار بدور و برم نگاه كردم و در روشنائی نور ستارگان سياهی اجسادی را ديدم كه اينجا و آنجا بر روی زمين افتاده بودند. سربازی كه با من صحبت ميكرد با صدائی كه از وحشت ميلرزيد گفت: "بوی عفونت از اجساد مرده هائيست كه دور و بر ما روی زمين افتاده اند".
من كه خود متوجّه اين امر شده بودم از راهنما توضيح خواستم. او گفت: "كاملا" درست است و ما بمنطقه نيروهای دشمن وارد شده ايم و بهمين علّت نيروهای ما تا كنون نتوانسته اند اجساد كشته ها را از صحنه جنگ خارج كنند".
پرسيدم: "اگر اينجا منطقه نيروهای دشمن است چرا ما وارد آن شده ايم".
او درحاليكه آهسته صحبت ميكرد گفت: "تا چند روز قبل اين درّه و ارتفاعات اطراف آن در اشغال دشمن بود ولی ما توانستيم با يك (پاتك) آنها را عقب برانيم. در حال حاضر هم هنوز منطقه بخوبی از وجود آنها پاك نشده و ممكن است اينجا و آنجا سنگرهای آنها فعّال باشد از
اينرو بايستی فقط شبها و با احتياط از اين درّه عبور كرد. البتّه وقتی بالای كوه رسيديم خودتان بيشتر متوجّه وضعيت منطقه خواهيد شد".
ديگر صحبتی نكرديم و بدنبال او از همان كوره راه بسوی خط الرأس برفتن ادامه داديم. حالا ديگر اجساد را بهتر ميديديم. درحاليكه از بوی عفن اجساد حالت خفگی داشتم با خود گفتم: "مرد، اين ديگر از آن مأموريتّهای بدون بازگشت است و نخواهی توانست زنده از اين قتلگاه باز گردی“.
نزديك به خط الرأس كوه بداخل راهروئی نقب مانند خزيديم و بصورت خميده و با سرعت بحركت ادامه داديم. درانتهای راهرو كه حدود چهارصد متر طول داشت در پناه يك صخره بزرگ به محوّطه ای بوسعت چهار در چهار و با ارتفاع دو متر رسيديم كه يك افسر و چند سرباز در آنجا منتظر ما بودند و دانستيم كه بمقصد رسيده ايم.
راهنما ما را به هم معرّفی كرد و توضيح داد كه مأموريّت آنها خاتمه يافته و قرار است شما سنگر ديده بانی را تحويل گرفته بجای آنها انجام وظيفه نمائيد. آنها خوشحال از اينكه زمان بازگشت فرا رسيده و ميتوانند از اين جهنّم مرگ خارج شوند و ما هراسان و نگران از اينكه بايد در اين بيغوله كه ممكن بود گور آينده ما باشد با مرگ دست و پنجه نرم كنيم.
من قدری با افسر آنها درباره موقعيّت اين سنگر نسبت بسنگرهای عراقی صحبت كردم. او مرا بگوشه ای كه دوربين مخصوص ديده بانی در آنجا قرار داشت برد و دره ها وارتفاعات مقابل را نشانم داد كه من با وجود تاريكی شب بخوبی توانستم سنگر نيروهای عراقی را در آنطرف دره ببينم.
او گفت: "درحال حاضر ارتفاعات مقابل وكف دره در اشغال آنهاست، اغلب صدای موسيقی وگاهی صحبتهايشان هم بگوش ما ميرسد". و بعد اضافه كرد: "بطوريكه ما متوجّه شده ايم آنها اخيرا" دست به نقل و انتقالاتی زده اند و گويا خيال حمله ای ديگر دارند بهتر است شما در تمام مدّت شبانه روز آنها را زير نظر داشته باشيد و وضعيّت آنها را ساعت به ساعت به پادگان گزارش کنيد". ضمنا" برايم توضيح داد كه: "توپخانه و خمپاره اندازان و نيروهای ما در درّه پشتی سنگر دارند و شما درصورت لزوم ميتوانيد مختصّات هدف را بآنها داده بخواهيد نيروهای دشمن را هدف آتشبارهای خود قرار دهند".
معلوم شد هر دو روز يكبار آب و غذا از قرارگاهی در درّه پشتی برايمان خواهند آورد و چنانچه چيز ديگری نيزاحتياج باشد ميتوانيم صورت بدهيم تا بياورند.
چون ديروقت بود و ما هم از راه رسيده و خسته بوديم آنها صلاح ديدند آنشب را نيز آنجا مانده و به ديده بانی ادامه دهند و سحرگاه روز بعد قبل از روشن شدن هوا محل را ترك گويند. ايده خوبی بود چون ما ميتوانستيم خستگی راه را از خود دور نموده و تا تحويل پست ديده بانی قدری اعصاب خودرا ترميم نمائيم.
در گوشه ای از محوّطه كيسه خواب خودرا پهن كردم و درآن ولو شدم و بلافاصله از فرط خستگی بخواب عميقی فرو رفتم و با اينكه در نيمه های شب گهگاه صدای انفجار گلوله های توپ بيدارم ميكرد ولی دوباره بخواب ميرفتم.
سحرگاه بيدارم كردند، فوری از جا برخاستم و راهنما و ديده بان قبلی و سربازان اورا ديدم كه درحال ترك قرارگاه هستند، افسر ديده بان پس از يادآوری چند نكته مهم ديگر با من و ديگران روبوسی كرد و باتّفاق سايرين آنجا را ترك کردند.

۸ - زندگی در سنگر

پس از رفتن آنها نگاهی به اطراف سنگر خود انداختم، گروهبان مخابراتچی و سربازان نيز ساكت و خاموش بيكديگر نگاه ميكردند، بدون اينكه چيزی بيكديگر بگوئيم ميدانستيم در دل آن ديگری چه ميگذرد. بالاخره بعنوان فرمانده دسته سكوت را شكستم و از سربازان خواستم
بساط چای و صبحانه را مهيا کنند تا در صورت امكان صبحانه ای بخوريم. در همين حال با دوربين ارتفاعات اطراف را رصد كردم و درنزديك خط الرأس كوه مقابل سنگرهای دشمن را در فواصل معيّن مشاهده نمودم، آنها نيز مانند ما از فرورفتگيهای كوه برای استتار استفاده كرده و يا خود گودالهائی حفر و برای حفاظت از كيسه های شن در جلوی آن سود برده بودند.
در حين خوردن صبحانه دوباره نگاهی باطراف سنگر خودمان انداختم، محوّطه مناسبی در دل كوه بود كه صخره عظيمی از بالا آنرا حمايت ميكرد، دو ديواره سنگر را بدنه كوه ميپوشاند و جلو و يك سمت ديگر آن وسيله دو رديف كيسه های شن از كف تا نزديك سقف مسدود شده بود، يك دوربين ديده بانی مخصوص سنگر ها در بين كيسه های شن جا سازی شده بود كه ما ميتوانستيم منطقه ای را بوسعت بيش از ۲۵۰ درجه سانتيگراد در ديد خود
داشته باشيم، در سمت چپ سنگر نيز معبری وجود داشت كه منتهی به نقب روبازی ميشد كه بيش از يكمتر عمق داشت و برای رفت و آمد مورد استفاده قرار ميگرفت. در جلوی سنگر ما نيز پرتگاهی بود كه با شيب ۱۸۰ درجه پائين ميرفت كه خود مانع غير قابل عبوری برای نفوذ دشمن بسنگر ما بود.
دو روز يكبار برايمان آب و غذا ميآوردند كه بيشتر نان و پنير وغذاهای كنسرو شده بود و هر از گاهی نيز بسته هائی شامل كشمش و نخودچی و يا گندم بو داده و خرما كه از جمله هدايای مردم برای رزمندگان در جبهه ها بود، روزهای اوّل آنها را بدون توجه بگوشه ای ميانداختيم ولی بعدها وضعی پيش آمد كه همين خوراكيها جان ما را از مرگ نجات داد. نامه های پستی و بسته های ارسالی نيز از همين راه بدستمان ميرسيد.
بزودی با زندگی در آن سنگر مأنوس شديم، روزها و شبها طبق برنامه زمان بندی شده سنگرها و خطوط ارتباطی دشمن را در ارتفاعات و درّه های روبرو زير نظر ميگرفتم و نقل

و انتقالات آنها را با بی سيم به قرارگاه نيروهای خودی در درّه پشتی گزارش ميكردم. چند بار كه وجود تعدادی تانگ و سكوهای پرتاب كاتيوشا را در خط جلو ديديم بلافاصله محل دقيق آنها را اطّلاع داديم كه توپخانه های ما آنها را زيرآتش گرفته منهدم كردند ووقتی خبرنابودی آنها را مخابره كرديم غريوشادی دوستانمان را از بی سيم می شنيديم و چون در چندين مورد اطّلاعات ما در مورد محل سلاحهای سنگين عراقيها و سنگرهايشان بسيار دقيق بود و منجر بنابودی آنها شد اطّلاع دادند كار ما مورد رضايت فرماندهان قرار گرفته و برايمان درخواست تشويق نموده اند.
رضايت فرماندهان سبب ميشد تا برای پی بردن به وضع نيروهای دشمن که خارج از ديد ما در سنگر ديده بانی بودند گهگاه به سنگر نيروهای خودی درارتفاعات اطراف ميرفتيم و با دوربينهای قوی چشمی که در اختيار داشتيم موقعيت نيروهای دشمن را بررسی و با بی سيم به قرارگاه دره پشتی گزارش ميکرديم که اين امر نيز بيش از بيش مورد رضايت فرماندگان قرار ميگرفت.
هنوزچند روزی از زندگی در سنگر نگذشته بود که متوجّه موجودات ديگری در آنجا شديم و آن موشهای كوچكی بودند كه بدون ترس از ما دور و برمان ميگشتند و بدون اجازه سر در ساكهای خوراكی ما ميكردند و شريك جيره غذائی ما بخصوص تنقّلات اهدائی مردم بودند.
بعد از دوهفته اقامت در سنگر تقاضا كرديم برای رفتن به حمّام و شستشو بقرارگاه ارتش در درّه پشتی برويم كه چون موافقت شد در يكی از نيمه شبها پس از سفارشات لازم به ديگران دو به دو برای انجام اين امر به قرارگاه پائين درّه رفتيم.
دربين راه ديگر اثری از اجساد نديديم كه معلوم شد پس از آمدن ما منطقه را پاك كرده اند. پس از ساعتی بقرارگاه رسيديم و بلافاصله برای گرفتن دوش بيك حمّام صحرائی رفتيم تا قبل از روشن شدن هوا بتوانيم دوباره بسنگر ديده بانی باز گرديم.
هنگام بازگشت متوجّه گروهی از نيروهای بسيجی شدم كه مشغول وضو گرفتن برای خواندن نماز بودند. درميان آنها پسر بچه های كم سن وسالی را ديدم كه حدس زدم بايستی از دانش آموزان مدارس باشند.
پنج هفته از مأموريّت ما در آن سنگر گذشته بود كه متوجّه نقل و انتقالات بسيار وسيع نيروهای دشمن در خطوط اوّل جبهه شديم و با اينكه آتشبارهای ما شبانه روز آنها را ميكوبيدند نميتوانستند از وسعت آن جلوگيری کنند بطوريكه پس از انهدام هر سلاحی روز
بعد يكی ديگر در جای آن ميديديم و معلوم بود خودرا آماده ميكنند تا دست بيك حمله شديد بزنند و نقاط سوق الجيشی از دست داده را دوباره باز پس گيرند.
ديگر نميتوانستيم لحظه ای استراحت كنيم و لازم بود لحظه به لحظه وضعيّت آنها را رصد كرده بمركز اطّلاع دهيم. رابط ما نيز كه هر دو روز يكبار ميآمد اطّلاع داد نيروهای خودی نيز مواضع خودرا تقويت مينمايند تا در صورت حمله كه قريب الوقوع تشخيص داده ميشد برای دفاع آماده باشند.
در يكی از دفعاتی كه برای گرفتن حمّام بقرارگاه رفتم لازم شد با يكی از افسران توپخانه در مورد حسّاسيّت وضع قدری صحبت كنم. او معتقد بود برای اينكه بتوانيم مواضع دشمن را در شبها نيز زير آتش بگيريم بايستی مختصّات دقيق آنها را در شب نيز داشته باشيم و چون ميدانست در تاريكی شب نميتوانيم مختصّات دقيق را باو بدهيم پيشنهاد کرد هر روز قبل از تاريكی هوا مختصّات سنگرهای دشمن را محاسبه كرده باو بدهيم تا او بتواند همان مواضع را در طول شب نيز زير آتش بگيرد و امكان جابجا كردن نيروهای جديد را در شب نيز غير ممكن سازد.
روزهای بعد با خبر شديم سيل نيروهای بسيجی همه روزه بسوی قرارگاه روان است و فرماندهی قرارگاه كه يك افسر پاسدار بود آنها را در گروههای ده يا بيست نفره بسرپرستی يك پاسدار به سنگرهای تازه تأسيس در ارتفاعات اطراف ميفرستد تا جلو نفوذ احتمالی دشمن را بگيرند.
در حاليكه با كار شبانه روزی سعی ميكرديم از دشمن غافل نبوده باو امكان تعرّض و پيشروی ندهيم با خود فكر ميكردم: "آيا ما قادر هستيم با اين پسر بچه های نوباوه كه هنوز طرز بكاربردن اسلحه را ياد نگرفته اند و هيچگونه تجربه ای در جنگيدن با نيروهای ورزيده و كاركشته دشمن ندارند پيروز شويم، آنهم با رهبری پاسدارانی كه خود هيچگونه اطّلاعی از تاكتيكهای دفاعی و زرمی ميدان جنگ ندارند".
متأسّفانه جوابش را قبلا" با ديدن اجساد كشته ها در راه رسيدن به سنگر خود مشاهده كرده بودم، شواهد بعدی نيز ثابت كرد كه پيروزی بر دشمن در اين رزمگاه آسان بدست نخواهد آمد.
بالاخره در سحرگاه يكی از روزهای سرد پائيز با شنيدن صدای انفجارهای پی در پی در اطراف خود خبر يافتيم حمله شروع شده است، گويا توپخانه دشمن قرارگاه و سنگرهای اطراف ما را زير آتش گرفته بود. ما نيز بيكار ننشسته وبا دادن مختصّات نيروهای دشمن

اورا ميكوبيديم. آنروز برای اوّلين بار بسنگر ديده بانی ما نيز شليّك شد كه گلوله ها بصخره بالای سرمان برخورد ميكرد و مقداری زيادی سنگ و خاك بپائين و داخل درّه موجود فرو ميريخت. خوشبختانه صخره بالای سر ما بسيار بزرگ و حافظ خوبی برای سنگر ما بود مضافا" اينكه آوار خراب شده آن مستقيما" روی سر سربازان دشمن كه در پائين درّه چادر زده بودند فرو ميريخت.
صدای انفجار خمپاره و گلوله های توپخانه سر و صدای مهيبی بآن كوهستان خاموش داده بود، جائيكه سالها جز صدای جريان آب در رودخانه های آن و گهگاه زوزه جانوری وحشی
سكوت آنرا درهم نميشكست. خوشبختانه شب هنگام صدای انفجار ها خاموش ميشد و طرفين بدون قرارداد نوشته شده ای برای آتش بس آتشبازی را متوقّف ميكردند ولی سحرگاه روز بعد دوباره گلوله باران خيلی سخت تر از روز قبل آغاز ميگرديد.
روز سوّم نيروهای عراقی دست به پيشروی زدند و درّه های حد فاصل ارتفاعاتی را كه ما بر آن سنگر داشتيم اشغال كردند بطوريكه سنگر نيروهای خودی بسختی مورد تهديد قرار گرفت. ديگر توپخانه ما قادر نبود مواضع آنها را كه هر روز جابجا ميشدند كوبيده و نابود كند.از طريق بی سيم شنيديم كه قرارگاه پائين درّه نيز مورد تهديد قرار گرفته و نفرات در حال تخليه و عقب نشينی بدرّه ديگری هستند. سنگر های موجود در امتداد خط الرأس ما نيز مورد تهديد قرار گرفته و بسختی مقاومت ميكردند.

۹ – وضعيت بحرانی و محاصره سنگر

روز ششم رابط خبر آورد كه وضع بحرانی است و سنگرهای ما يكی بعد از ديگری در حال سقوط هستند. قرار است فرماندهی دستور عقب نشينی از مواضع فعلی را صادر نمايد، او ضمنا" تأكيد كرد رسانيدن آذوقه و ملزومات بشما سخت مشكل شده زيرا خط ارتباطی ما و شما در حال حاضر در تير رس دشمن قرار گرفته است.
نميدانستيم چه بايد بكنيم، زيرا سنگر ديده بانی ما نيز در تير رس قرار گرفته و بآن شلّيك ميشد معلوم بود سربازان دشمن از داخل درّه بما تيراندازی ميكنند چون سنگرهای موجود در ارتفاعات مقابل از ما بسيار دور بودند و نميتوانستند ما را هدف قرار دهند، از قرارگاه نيز هنوز دستوری در مورد عقب نشينی ما و ترك سنگر نيامده بود.
سه روز ديگر گذشت، جنگ با همان شدّت ادامه داشت و ما متأسّفانه كاری بيشتر از آنچه قبلا" ميكرديم نميتوانستيم انجام دهيم، از رابط نيز خبری نبود خوشبختانه هنوز ذخيره آب و

غذا باتمام نرسيده بود، فقط نگران خط ارتباطی بوديم كه اگر بدست دشمن ميافتاد ارتباط ما نيز با ساير نيروها قطع و در محاصره ميافتاديم.
تازه هوا تاريك شده بود كه سه نفر رزمنده بسيجی هراسان بداخل سنگر ما خزيدند و از ما درخواست آب و غذا كردند و گفتند از سنگری در امتداد خطوط ما ميآيند و دو روز است كه چيزی برای خوردن نداشته اند. ضمنا" از ما خواستند با بی سيم برای آنها درخواست آب و غذا كنيم.
بآنها گفتم ما نيز وضعی بهتر از شما نداريم و بعد از اينكه يك قمقمه آب و يك قوطی كنسرو با دو بسته از تنقّلات بآنها داديم به نقب خزيدند و رفتند. بعد از رفتن آنها وضع خودمان و آنها را با بی سيم باطّلاع قرارگاه رسانديم كه جواب دادند بزودی برايمان كمك خواهند فرستاد.
شب هنگام كه صدای توپخانه ها خاموش شده بود از يكی از سربازها خواهش كردم بساط چای را آماده كند تا چيزی بخوريم، دراين موقع صدای فريادی به گوشمان رسيد که اوّل نتوانستيم بفهميم از كجاست و چه ميگويد ولی با قدری دقّت متوجّه شديم صدا از داخل درّه ميآيد و يكنفر بزبان عربی فرياد ميزند. دانستيم از نيروهای عراقی مستقر در داخل درّه ميباشد. چون عربی نميدانستيم بجای خود باز گشته مشغول خوردن غذا شديم. صدای فرياد دوباره بلند شد، اين بار كلمات شمرده تر شنيده ميشد چون دقّت كرديم نام خمينی را شنيديم.
يكی از سربازها گفت: "مثل اينكه آنها سربازان عراقی طرفدار خمينی هستند و ميخواهند بما بفهمانند كه طرفدار ما ميباشند".
گفتم: "فكر نميكنم اينطور باشد چون اگر طرفدار ما هم بودند در حال حاضر جرأت ابراز آنرا آنهم با صدای بلند نداشتند من تصوّر ميكنم چون دستشان بما نميرسد به خمينی فحش ميدهند تا ما را عصبانی كنند". عربده كشی آنها تا مدّتها ادامه داشت و چون جوابی از ما نشنيدند خاموش شدند.
روز بعد دوباره درخواست آب و غذا كرديم گفتند درحال حاضر خط ارتباطی شما زير كنترل نيروهای دشمن و در محاصره است و رابط اخير هم در آن مسير كشته شده لذا نميتوانند فعلا" بما غذا برسانند و بايستی قدری بيشتر صبر كنيم و اضافه كردند اگر خودتان كسی را بفرستيد ميتوانيم وسيله او برايتان غذا و آب ارسال داريم و ضمنا" اشاره كردند تنها راه دسترسی بقرارگاه صعود به خط الرأس كوه در شب و رسيدن به قرارگاه از درّه پشتی ميباشد.
ما ميدانستيم نيروهای دشمن بعلّت صعب العبور بودن كوهی كه ما بر آن سنگر داشتيم نميتوانستند بر آن صعود كنند چون امكان داشت از طرف سنگر نيروهای ما هدف قرار گيرند ولی از داخل درّه تمام سنگرهای موجود در آنرا زير آتش داشتند حتّی در شب نيز با پرتاب شعله افكن عبور و مرور درآنرا كنترل ميكردند.
فاصله سنگر ما تا خط الرأس كوه زياد نبود و ميتوانستيم در فاصله زمانی كوتاه از آن بالا برويم، منتهی اگر همانوقت شعله افكنها روشن ميشد شانس زنده ماندن بسيار كم بود ولی نظر باينكه ذخيره آب نزديك باتمام بود يكی از سربازان كه ورزيده تر از ديگران بود حاضر شد شب هنگام بقرارگاه رفته غذا و آب بياورد.
سرباز مزبور بعد از تاريك شدن هوا سريعا" بداخل نقب خزيد و از آبراهه ايكه در بالای آن قرار داشت شروع ببالا رفتن كرد و پس از مدّتی كه ريزش سنگريزه ها متوقّف شد دانستيم به بالای كوه رسيده است. خوشحال ازاينكه بسلامت رفته است از داخل نقب بسنگر باز گشتيم. هنگاميکه بسنگر رسيديم متوجه شديم سربازان دشمن دوباره بازی با اعصاب را شروع كرده اند و اين بار نه تنها به خمينی كه بتمام سربازان ترسوی ايرانی و زن وبچه آنها فحش ميدادند، حالا ديگر يك فارسی زبان آورده بودند تا بهتر گفته هايشان را بفهميم و بقول معروف "شير فهم شويم" و چون جوابی نميشنيدند هر از گاه چند رگبار مسلسل نيز برايمان خالی ميكردند تا شايد خواب راحت را نيز از ما بگيرند.
سحرگاه روز بعد قبل از روشن شدن هوا سر و كلّه سرباز با يك كوله بار از مواد غذائی و چند قمقمه آب پيدا شد كه بيدرنگ بساط چای را براه انداختيم و مشغول خوردن صبحانه شديم. در همين حال طبق معمول هر روزه صدای انفجار گلوله ها نيز شروع شد و با لرزش شديد كوه و ريختن مقداری آوار از بالای آن فهميديم ديگر وجود ما در آنجا برايشان قابل تحمّل نيست.
آنروز چند بار انفجار گلوله ها در بالای سرمان تكرار شد ولی خوشبختانه نميتوانست صدمه ای بما بزند و تير اندازی با تفنگ و مسلسل نيز فقط كيسه های شن را ميآزرد از اينرو دغدغه ای از بابت فرو ريختن سنگر خود نداشتيم ولی از عاقبت كار ميترسيديم و ميدانستيم در صورت پيشروی بيشتر نيروهای دشمن و اشغال ارتفاعاتی كه روی آن سنگر داشتيم در محاصره كامل قرار گرفته و اسير ميشديم.
شب بعد با شروع عربده كشيها متوجّه شديم صدا خيلی بما نزديك شده، مثل اين بود كه سربازان عراقی سعی كرده بودند خودرا از ديواره درّه بالا بكشند از اينرو از يكی از سربازان خواستم ضامن تنها نارنجك جنگی را كه دراختيار داشتيم كشيده آنرا بپائين درّه پرتاب كند.
نارنجك با صدای مهيبی در پائين درّه منفجر شد و عربده جوئيها را قطع كرد ولی پس از چند لحظه سكوت ناگهان صدای رگبار مسلسلها كه سنگر ما را نشانه گرفته بودند سكوت فضا را شكست و معلوم شد دشمن بهيچوجه انتظار چنين عكس العملی را از جانب ما نداشته است.
آنشب تا صبح صدای شلّيك گلوله ها و پرتاب شعله افكنها يك لحظه قطع نشد و بقول يكی از سربازها اگر نگذاشتند ما بخوابيم، خودشان هم نتوانستند با اين سر و صدا ها يك لحظه چشم برهم بگذارند.
- دراينجا بايد باين نكته اشاره كنم كه ديده بانها حق ندارند بدشمن شلّيك كنند و اصولا" حق حمل اسلحه را ندارند ازاينرو نيروهای دشمن بهيچوجه انتظار پرتاب نارنجك از طرف ما را نداشتند - ولی اين امر باعث شد تا برنامه شبانه عربده جوئيها قطع شود و بجای آن شلّيكهای شبانه به سنگر ما و پرتاب شعله افكنها در سرتاسر شب جای آنرا بگيرد.
چند شب بعد كه يكی از سربازها عازم رفتن بقرارگاه برای آوردن غذا بود يك گروه هفت نفره بسيجی كه بيشتر آنها نوباوگانی خردسال بودند هراسان و ژوليده با بدنهائی زخمی بداخل سنگر ما آمدند و آب و غذا خواستند، آنها اظهار ميداشتند سه روز است غذا نخورده و از دو روز قبل آب هم ننوشيده اند.
وضع آنها بسيار رقّت آور بود بطوريكه هنوز از راه نرسيده دونفر آنها از حال رفته درگوشه ای افتادند. وقتی بآنها گفتم ما هم چيزی برای خوردن نداريم و درصدد هستيم يكنفر را برای آوردن غذا بفرستيم دونفر از آنها حاضر شدند با سرباز مزبور رفته برای گروهشان غذا بياورند.
پاسدار فرمانده آنها در وهله اوّل موافق رفتن آنها نبود چون باور داشت اگر آنها برای آوردن غذا بروند ديگر باز نخواهند گشت و از منطقه فرار خواهند کرد ولی چون باو گفتم برای زنده ماندن افراد گروهشان راه ديگری وجود ندارد موافقت نمود.
پس از رفتن آنها از او پرسيدم از كجا اينقدر اطمينان دارد كه آن دو زرمنده فرار خواهند كرد گفت: "اينها خيال ميكنند اينجا برای شب نشينی آمده اند، با شنيدن صدای گلوله همه زرد كرده گريه سر ميدهند. يكی نيست بمن بگويد چرا با اين ترسوها به جبهه جنگ آمده ام".
خواستم باو بگويم: "برادر، جنگ كار بچه ها و حتّی تو هم نيست، آنهائيكه جوانان را بسيج كرده بدست تو ميدهند تا بجبهه بياوری خودشان حتّی يكروز هم بجبهه نرفته اند و از جنگ و كشتار آن خبر ندارند" ولی بهتر آن ديدم سكوت كرده برای خودم بيشتر از اين دشمن نتراشم زيرا تا همين جا نيز پرونده خوبی نداشتم لذا چند بسته نخودچی كشمش و يك قمقمه آب بآنها دادم تا برسيدن غذا و آب كافی قدری رفع عطش كنند.
بعد از اينكه آنها هركدام در گوشه ای افتاده و خوابيدند با قرارگاه تماس گرفتم و وضع و موقعيّت آنها و شرايط ناهنجار خودمان را شرح دادم و از آنها در مورد ادامه ويا ترك سنگر كسب تكليف كردم. جواب مختصر و كوتاه بود: "تا اطّلاع ثانوی سنگر خودرا ترك نكنيد".
فردای آنشب و روز بعد نيز خبری از سرباز اعزامی و دو رزمنده بسيجی نشد، آب و غذا برای خوردن نزديك باتمام بود و صدای انفجار گلوله های توپ كه سنگر ما را نشانه ميگرفت يك لحظه قطع نميشد، آنروز و شب بعد هم سربازان دشمن از پائين درّه بسنگر ما و كيسه های شن شلّيك ميكردند، گرسنگی و تشنگی - چون مجبور بوديم در خوردن آب صرفه جويی كنيم - همراه با بيخوابی خسته و بيحالمان كرده بود. از سرباز اعزامی و كمك نيز خبری نبود و بما نيز دستور ترك سنگر را نميدادند و فقط ميگفتند بزودی كمك دريافت خواهيد كرد.
شب سوّم بيحال در سنگر نشسته بودم. برای رفع گرسنگی دست در ساك خود كردم و خوشحال از يافتن مقداری نخودچی و كشمش آنرا مشت كرده در دهان ريختم و مشتی هم بديگران دادم تا جانی بگيرند، روز بعد وقتی برای يافتن بقيّه آن خوراكيها دست در ساك كردم و ته مانده آنها را برای خوردن بيرون آوردم مقدار زيادی فضله موش مخلوط با ته مانده تنقلات در ساک ديدم، امكان دور ريختن نبود فضله موشها را از آن دور كرده بقيّه را در دهان ريخته خوردم.
روز بعد از جابجائی نيروهای دشمن فهميدم در محاصره كامل هستيم و مراتب را با بی سيم به اطّلاع قرارگاه رساندم و تأكيد كردم چنانچه در اوّلين فرصت سنگر را ترك نكنيم اسير خواهيم شد وموافقت آنها را برای ترك سنگر گرفتم. قرار شد پس از تاريك شدن هوا آنها مواضع دشمن را در ارتفاعات نزديك ما زير آتش توپخانه بگيرند تا ما بتوانيم سنگرخود را ترك كنيم.
خوشحال از موافقت آنها وسائل را جمع كرديم و آماده تاريك شدن هوا شديم. حالا دشمن بما نزديكتر شده بود و صفير گلوله ها از همه طرف شنيده ميشد. جرأت نداشتيم بدهانه معبر
نزديك شويم و آرزو ميكرديم تا رسيدن شب نتوانند بسنگر ما نزديك شوند. منتظر آخرين فرصت بوديم تا سنگر ديده بانی را ترك كنيم.
وقتی تاريكی شب در رسيد آماده خروج شديم ولی گويا دشمن فكر ما را خوانده بود چون با پرتاب شعله افكن منطقه را روشن ميكرد و دراين شرايط خروج ما از سنگر خالی از خطر نبود از اينرو با قرارگاه تماس گرفتيم و با دادن مختصّات نيروهای دشمن خواستيم آنها را زير آتش بگيرند تا ما فرصت فرار داشته باشيم.
پس از مدّتی كه برای ما خيلی طولانی بنظر رسيد صدای انفجارها نشان داد مواضع دشمن زير آتش ماست از اينرو ديگر معطّل نشده از داخل معبر بسوی آبراهه رفتيم و در زير پرتو شعله افكنها بسوی بالا و رأس كوه خزيديم. درست بخاطر ندارم چقدر طول كشيد تا به بالای كوه رسيديم و ازآنطرف سرازير شديم ولی در تمام مدّت صفير گلوله ها را بوضوح در اطراف خود می شنيديم و اميد نداشتيم از اين معركه زنده بيرون رويم. خوشبختانه هر سه نفر ما سالم به سراشيبی ديگر كوه رسيده روانه قرارگاه گشتيم. از گروه پنج نفره بسيجی تنها پاسدار فرمانده و دونفر از افرادش توانستند جان سالم بدر برند كه بدنبال ما روانه قرارگاه گشتند.

۱۰ - "شهيد زنده"

در قرارگاه با ديدن ما غريو شادی از رزمندگان برخاست، ما را در آغوش گرفته غرق بوسه ميكردند و به ما "شهيد زنده" ميگفتند. در آنموقع بود كه به حقيقت امر واقف وپی برديم در محاصره كامل دشمن بوده ايم و هيچكس اميدی به زنده ماندن ما و بازگشتمان نداشته است.
چون در اثر خزيدن در شيار سنگهای کوه كه با شتاب و از هول جان انجام گرفته بود لباسهايمان كاملا" پاره و قسمتهائی از بدنمان در معرض ديد قرار داشت بلافاصله تقاضای چند دست لباس برای خود و افرادم كردم تا پس از كمی استراحت به حمّام رفته لباسهای خودرا تعويض كنيم.
نظر به اينکه از اصفهان خبر داده بودند خانواده ام از غيبت من نگران و مشوّش هستند به مجرد رسيدن به پادگان امام حسين، با كسب اجازه ازفرمانده پادگان وبا اخذ يكماه مرخّصی بپاداش كارخطيرمان درسنگر ديده بانی که منجر به دريافت عنوان "شهيد زنده" شده بود، بدون درنگ بسوی تهران حركت كردم.
بعد از اتمام مرخّصی و بازگشت دوباره به پادگان امام حسين حکمی با اين مضمون بدستم رسيد که: "نظر باينکه درعمليّات جنگی ارتفاعات "بازی دراز" با شجاعت و از خود گذشتگی خواب راحت را از چشم دشمنان بعثی عراق گرفته ايد از طرف ارتش جمهوری اسلامی به لقب "شهيد زنده" مفتخر ميشويد".
با دريافت اين حکم لبخندی تلخ بر لبانم نشست، از خود پرسيدم: "آيا واقعا" اين حکم نشان ميدهد که از نظر ارتش جمهوری اسلامی تطهير شده و ديگر قتلم واجب نيست؟".
متأسفانه چيزی نگذشت که دريافتم حکم فوق هم نتوانسته چيزی را تغيير و آتش کينه گردانندگان ارتش جمهوری اسلامی را خاموش کند،
پس از اتمام خدمت سربازی هنگاميکه با در دست داشتن پاسپورت معتبر و پذيرش از يکی از دانشگاههای آمريکا عازم خروج از کشور بودم در فرودگاه مهر آباد بدون ارائه هيچگونه دليلی از خروجم جلوگيری و پاسپورتم را ضبط کردند.
حدود يکسال بدون اينکه اطلاع دهند جرمم چيست از دادن پاسپورتم خودداری و درمراجعات مکرر تنها جواب ميدادند: "پرونده ات در دست مطالعه است" تا اينکه پس از گذشت يکسال نهايتا" موفق به دريافت پاسپورت خود و خروج از ايران گشتم.
بقيّه دوران سربازی را در پادگان اصفهان گذراندم و گهگاه برای مأموريتّهائی کوتاه مدت بمناطق جنگی اعزام ميشدم.
http://mohamadsatvat.blogspot.com/
m_satvat@rogers.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد