یک روز پس از پایان کنگره سیزدهم سازمان که در حال تورق پوشه آن بودم - پوشه حاوی گزارش از گردش کار، مصوبات، نامهها و پیامهای رسیده به کنگره- بیکباره چشمم به نامه ایی افتاد از یک عزیز دل سوخته به سازمان در باره مادر «اشرف خانم». بار دیگر به تکان درآمدم از بزرگیهای مادر، و عمیقاً شرمنده و متاسف شدم از اینکه چرا نامه را در طول کار ندیدم تا که کنگره را فرابخوانیم به بپا خاستن برای پاسداشت حرمت این مادر فدایی و گرامی داشت یاد ماندگار او. اما یقین دارم که آنچه در زیر میاید، از آن همه شرکت کنندگان کنگره است؛ سخن کنگره است و حرف دل تک تک اعضای آن.
* * *
نخستین بار او را در بهار سال ۱۳۵۲ در پشت میلههای اتاق ملاقات زندان تبریز دیدم که به دیدار فرزند نو جوانش – حسن آزادفر، این انسان دوست داشتنی – آمده بود. گمان میکنم که این سلام علیک از پشت میلهها، یکی دوبار دیگر نیز تکرار شد. اما دریغ که هیچ وقت این شانس را نیافتم تا او را در منزلش – آن خانه همیشه پذیرای فداییان- ببینم و یا که شاهد مستقیم فداکاریهای او در امر مبارزه باشم. هر چه بود، شنیدههای دورادوری بود که از این مهربان زن شیر دل، بر دلم نشسته و در ذهنم مانده است؛ خاطرههایی که هیچگاه نمیتوانند از دل برون روند.
«اشرف خانم» چون همانندهای خود، و همچون «مادر» پاول در اثر ماکسیم گورکی، از عشق مادرانه به فرزند آغاز کرد و در عشق اجتماعی شکفته شد تا که مظهر «جان شیفته» شود و از مادر حسن، به مادر فداییان خلق در تبریز فرابروید. او عضو سازمان نبود، اما کارهایی که برای سازمان و جنبش میکرد از کارکردهای یک عضو بسی فراتر میرفت.
مادر فقط میزبان شبانه روز «بچهها» در آن خانه زحمتکشانهاش نبود، او توزیع کنندهنشریات و اعلامیه های سازمان هم بود. هم بود. اوحلقه ارتباطی بین کادرهای سازمان در شرایط پر مخاطره، و پیام رسانی زیرک بین زندان و بیرون زندان بود. «اشرف خانم» تا از حسن و رفقایش میشنید که باید در امن سازی خانه ایی از هستههای سازمان اقدام کند، راه میافتاد: مادر جوانترها میشد و برایشان خانه اجاره میکرد؛ وقتی هم که خانه ایی مورد شک افراد محل قرار میگرفت، به عنوان مادر از به اصطلاح شهرستان پیش آنها میامد و در اقامتی چند روزه پیش آنها، با پختن شله زرد و پخش آن در محل و خواهش از همسایگان که هوای فرزندان جوان او را داشته باشند، وضع خانه را عادی میکرد و به «شهرستان» برمی گشت تا که ماموریتی دیگر را پیش برد! «اشرف خانم» زمانی که سلاح نقشی در مبارزه سازمان داشت، بارها در زیر چادر نمازش انتقال دهنده سلاحها شد! وقتی هم که به شوخی سربه سرش میگذاشتند که مادر! آخراین کارهای چریکی چیست که میکنی؟! پاسخ میداد: من که کار با آنها را بلد نیستم، شما هستید که آنها را لازم دارید!
«اشرف خانم»، هشتاد سال را زیست. زیستی بگونه شگفت انگیز ساده و بیادعا، اما با جای پایی بزرگ در کاهای محوری سازمان طی سالها. او بیآنکه عضو سازمان باشد، حق عضویتی پرداخت آنسان بزرگ، که هیچکس را یارای سنجش مقدار آن نیست. «اشرف خانم» عضو فوق رسمی سازمان بود. او فقط مادر زاینده شجاعت نبود؛ که با عمل خود، هر لحظه شجاعت را میزائید و آنرا به پر شمار فرزندان درس میداد. درود بر نام و خاطره بزرگ «اشرف خانم»!
بهزاد کریمی اول اردیبهشت ماه ۱۳۹۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد