اندوهگین، شکیبا، خاموش
در موج
در باران
در مه
و در صفوف ساکت گل های اطلسی،
می رانم.
پوستینه ام
خورجین آوارگی هاست
بر داربست پاره استخوانی
فرسوده.
هنوز،
آسمان "خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابر ی است
با آن"
و تا آفتاب؛
هزار و یکشب
فاصله دارم
هزار و یکشب.
شبانه با شهرزاد
در موج،
در باران،
در مه،
و درآشیان پرنده ای
که لب به سکوت بسته است
دیدار می کنم.
هرشب،
هزار و یک فصل است،
کژ، مژ، هذلولی.
و باری
زمان پنداری
فاصله ای نجومی
از دستهای اوست
تا شانه های من،
که از موج و باران و مه می گذرد.
زمان،
جغرافیای مسدودی است
به وسعت هفت اقلیم
از دستهای من
تا شانه های او.
شاید آزادی همزمانی ماست،
در فصلهای فاصله،
و همزبانی ما
و پیچش انگشتهایمان
درهم
و همسایی شانه هایمان
در راهی که به کجا می رسد
یا نمی رسد.
شاید آزادی
آشنایی دستهای توست
با شانه های من
و تراوش سرود تو
از گلوگاه من
و شکفتن لبخند من
بر لبهای تو.
آزادی
شاید سوفاری است
در بن بست بیهودگی.
کوهها سخن می گویند،
باسکوت.
و انسان سخن می گوید
با فریاد.
نه کوه کوه را می شنود
ونه کسی انسان را.
ما زیر برج بابل ایستاده ایم
و خدا خود نیز
زبان مارا نمی داند.
عطر شب بو
میدان را محاصره کرده است
و من با او
هزار و یکشب فاصله دارم
بیست و هفتم مارچ دوهزار و سیزده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد