عیب می جمله به گفتی ،هنرش نیز بگوی(بخش اول)
پیش گفتار
در نوشته پیش نوشتم که بسیاری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسیدهاند، وهرچه در این مرز وبوم میبینند سیاهی است. از این روی بر آن شدم که در کنار ترشی جان کاه گفتههای آنان، انگبینی از دیدههای شخصی خود بیاورم، به امید آنکه نشان داده شود که فرهنگ ایران را نه سرکه و نه انگبین، که سرکه انگبینی است گوارا، و به سبب همین گوارا ییش، هزاران سال است که در این چهار راه حوادث بر پای ایستاده است
کارگاه کوچک نجاریش بر سر یک سه راهی در کنار بازارچهای بود که نشان میداد، پیش از آنکه خیابانهای جدید و وسیع در همدان بکشند، یک معبر اصلی در بخش قدیمی شهر بوده. هر زمان فرصتی میشد به دیدارش میرفتم، و بیشتر زمان به سکوت میگذشت، و نظاره که چگونه کار میکند. جای سیگاری میساخت یا جای شیرینی و اشیای مفید و در عین حال تزئینی دیگر. هنرش بارز کردن نقش چوب بود و زبیایی نهان آن را عیان کردن، بیآنکه نیازی به رنگ آمیزی و طراحی باشد. روزی پرسیدم استاد این کنده درخت نزدیک دوسال است که در آن گوشه افتاده، در حالی که دیدهامگاه چوب کافی برای کار نداری. گفت درست است، اما هنوز به من نگفته چه چیزی میخواهد بشود. یاد میکل آنژ افتادم که در پاسخ آنکه، طرح این مجسمهها را چگونه میکشی؟ گفت من نمیکشم. آن مجسمه درون آن سنگ است، و من با تراشیدن اضافات، مجسمه پنهان در قطعه سنگ را، مثلا موسی، بیرون میآورم
روز دیگری مسحور یک کارش شده بودم، که گویی صدها خطوط در آن طراحی و رنگ آمیزی شده بودند. خواستم که اجازه بدهد کارش را به اهل هنر وسرمایه داران بشناسم، تا با اقبال بدون شک آنان، کارگاه و تولید گسترده شود. هم نام او جهانگیر شود، و هم گرهی از مشکلات مالیش باز شود. لبخندی زد وسکوتی، و دقایقی به بعد به پستو رفت و با مشتی کاغذ بر گشت. دیدم کارش تا کاخ سفید رفته، و چندین سرمایه دار هنرشناس آمریکایی واروپا یی سالها پیش همین پیشنهاد مرا داده بودند. پرسیدم این بیتوجهی چرا. گفت این خلوت خوشم را با هیچ شهرتی و ثروتی عوض نمیکنم
روزی که سرمست بود ومن هم بر سرشوق، چند شعر مولای رومی را، که معنایش را درست نمیفهمیدم، برای توضیح برایش خواندم. معنا را به اشارات به روایات وآیات قرآنای که در پس ان بود، شروع کرد. سپس به سراغ ریشه این مفاهیم در تفکر هندی و عرفان اسلامی رفت. و کلامش را شیرینتر کرد با آوردن شاهدان آن، در شعر شاعران پیش و پس از مولوی. سرمست بود و از شاخهای به شاخهای میپرید، و از گلبنی به گلبنی پر میکشید. و تا لب فرو نبست، متوجه نشدم که نزدیک به دوساعت است که مرا در گلزار خوشبوی خیالش و کلامش با خود برده است. آن روز فهمیدم چرا همگان اورا «مولا» میخوانند. از کاسبهای زیر بازارچه، تا رهگذرانی که به ادب در دکانش به سلامی میآمدند.
***
دکتر فرهاد ریاحی رئیس دانشگاه بوعلی بود. آز خاندان خوش نام تیمسار ریاحی، که به قول خودش در دامان خانم سیمین دانشور، که گویی خالهاش بود، و بر سرزانوی جلال آل احمد بزرگ شده بود. فیزیکدان معتبری که در هجرت هم استاد فیزیک دانشگاه هاروارد شد. نه تنها از فرهنگ وادب فارسی توشه بسیار داشت، بلکه فرانسه را چنان میدانست که، ازاساتید فرانسویای که با دانشگاه بوعلی کار میکردند، بارها شنیده بودم که فرهاد فرانسه را بهتر از ما میداند، ونوشتههای مارا ویرایش میکند. دکتر ریاحی را پیش از رفتنم به دانشگاه بوعلی میشناختم، لذا گهگاهی که خسته خاطر بود، لبی باهمتر میکردیم. ودر این نشستها بود که، او بدنبال دلبستگی من به مولا، شیفته دیدارش شد. عازم سفر به بلوچستان بودم، که چند سالی از سفر به آن دیار منع شده بودم، و تنها نفوذ و قدرت این ندیم علیاحضرت بود که سد ممانعت ساواک را شکست. ومن چنان به شوق رفتن بودم، که فرصت همراهی با دکتر را نداشتم. آدرس مولا را به او دادم، با نشانههایی از آشنایی، که میدانستم وی به سختی کسی را به خلوتش راه میدهد.
چند ماه بعد که از سفر برگشتم و فرصت نشستی و درد دلی دست داد، سخن که به مولاکشیده شد، به تلخی از او یاد کرد، و به سرزنش که تو هم هر بیمایهای را عارفی، و هر خسی را گلبنی مینمایی. ماجرا را پرسیدم. گفت هر گز دیدارممکن نشد. هر بار که پیامی فرستادم، به ادب زمانی را برای آمادنش معین کرد ونیامد. تا روزی ماشینی با راننده برایش فرستادم، که به بهانه مشغولی عذر خواست، اما وعده کرد که بعد از کار میآید، ونیامد. برافروخته گفت، اگر به پاس خاطرت نبود گوشمالیش میدادم، تا حداقل ادب را یاد بگیرد. نیامد به درک، اما آن بازیها چه بود. گفتم دکتر چه کس میخواست چه کس را ببیند؟. گفت من طالب دیدار بودم. کفتم از کی قرار شده که مطلوب به دیار طالب برود. گفت اما میتوانست بگوید نمیآیم، واین همه بازی نمیکرد. گفتم، جایی که استاندار و فرمانده هان نظامی وامنیتی استان جسارت رد شما را ندارند، از یک نجار ساده میخواهید دعوت ندیم علیا حضرت را رد کند
***
باردیگر استادم دکتر خسرو خسردی، که در جامعهشناسی روستایی از سر آمدان بود، و خسرو روزبه در ایام فرارش در خانه او مدتی پنهان شده بود. در اثر تعریف من از مولا شیفته دیدارش شد. او تودهای شریف و پاک نهادی بودکه رسم درویشی میدانست. خواست که به دیدارش ببرم، که غروبی چنین کردم. کوشیدم حجاب بیگانگی را بزدایم، و مولا را بر آن دارم که او راپذیرا باشد، به ویژه که میدیدم مولا با لطافت در او مینگرد. گفتم مولا دکتر هم چون شما نقشهای پنهان را بارز میکند، شما نقش چوب را واو نقش دل روستائیان ومحرومان را. تبسمی کرد و به سوی پستو رفت. از تاریکی که بد رآمد رو به دکتر کرد و پرسید «دختر رز میخواهید»؟. خسرو گیج از این سوال به من نگریست. بالبخندی گفتم مولا میپرسند جامی میزنید. خندید و مشتاقانه پذیرفت، و ساعتی دیگر نشئه آرامی در رگهایمان جاری بود. بدرود که گفتیم، خسرو پرسید تو که گفتی مولا مسلمان بسیار پای بندی است، و چون خود مولای بلخ دیندار و متشرع. امروز هم که روز هفتم محرم است. سرخوش دستی بر شانهاش زدم که از کجا یک تودهای، که مفتخر است سرش به سجده حق نمیرسد، به کسی که مناجات شبانهاش ترک نمیشود، مجاز است که بگوید دستور اسلام چیست
***
بیش از یک سالی از آشنایی ودیدارها یمان میگذشت، وچند باری هم نشستمان به شوری کشیده بود، که روزی مولا پرسید اگر به مجلسی دعوتت کنم میآیی - حلقه کوچکی است از یاران همدل. با اشتیاق پذیرفتم، و قرارمان شد به جمعه بعد ازظهر. خانهای بودساده، در محلهای که عارف به زمان تبعیدش در همدان در آنجا سکنی کرده بود. در میان اطاق سفرهای پهن بود با تنقلات و شیرینی، و دقت که کردم دو جام بلورین پر از خون دختر رز. چهار نفر بر دور سفره نشسته بودند، و چند مخده در پشت سر. مولا معرفی کرد: حاج حسن قناد، حسین آقا شاگردش و استاد محمد آهنگر و مرا هم معرفی کردآقای برقعی از اساتید دانشگاه بوعلی. سر خوش بودند. پس از معارفه مختصر، بحث از سر گرفته شد. صحبت تفاوت نگاه سعدی بود و جلال الدین رومی به جهان، و دیدار احتمالی آن دو به زبان سعدی. پس از ساعتی در خیال یاد پدر کردم، که روزی از او پرسیدم چرا در مجالس عرفانیتان از مولوی به ندرت میخوانید، واز حافظ گهگاهی، ولی از سعدی فراوان. گفت مولانا چنان عاشق وسرمست است که کسی را یاری رفتن به پای این مست بیخود از خود، که سوالی از راهی ندارد، نیست. ما مردم پای در بند و ناخالص و گناه آلوده کجا، و درک آن سرمستیها کجا. اما حافظ و سعدی چون مایند، زمانی بر تارک اعلا نشینند و زمانی پیش پای خود نبینند. ما که محقق و عالم نیستیم، مشتی مردم کاسب کاریم که، مثل بیشتر مردم، زبان پر رمز وراز حافظ را نمیفهمیم، وبیشتر سرمست زیبایی کلامش میشویم. اما سعدی ساده میگوید ووبا ما میگوید. بارها این شعرش را چنان با همه وجود حس کردهام که بیاختیار با آن گریستهام
به شدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
بعدها که این جمع را بیشتر شناختم دیدم اگر مولا تسلط بیحدی بر مولوی دارد، حاج حسن قناد شیفته سعدی است. تقریبا تمام غزلیات او راحفظ است، و از هر شعر دیگرش کافیست اشارتی شود تا مابقی را باز خواند. حسین یک لا ادری بود وشاید هم دهری، خود ش خودراگاه چنین میخواند وگاه چنان. شیفته خیام بود و هر شاعری که این حال و هوا را داشت. صدای خوشی هم داشت که چون سرمست میشد مجلس را به شوق میآورد. روزی از ا وپرسیدم چرا هیچگاه از اشعار هم شهریت بابا طاهر نمیخوانی. خندید و گفت من حوصله این تقدیری را ندارم که گوید «شب تاریک و سنگستون و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست» این درستتر و عقلانیتر است یا «این کوزه گر دهرچنین جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش». آن نگهدارنده کجاست که بابا میگوید «نگهدارندهاش نیکو نگه داشت ولی صد قدح نفتاده بشکست». اینها خیالات گوشه خانقاه و زاویه است، نه جهان واقعی، که در آن قدرتمندان میتازندو ضعیفان خیال میبافند
استاد محمد کمتر سخن میگفت، اما سنگینی حضورش همیشه در جمع حس میشد. او که به سخن میامد همه گوش میشدند. شیفته ابو ریحان بیرونی بود. قدرش را وقتی شناختم که دوستی، که کتابش در مورد بیرونی جایزه برده بود، را با او آشنا کردم. پس از دیدار نظرش را جویا شدم. گفت اگر میتوانستم، همه نسخههای کتابم را جمع میکردم واز نو مینوشتم. هم او گفت استاد محمد آثاری از بیرونی را در کتابخانهاش دارد که جایی ندیدهام، وافزود ما فراموش کردهایم که پاسداران فرهنگ و تمدن ما همینها بودهاند: فردوسی دهقان، فرید الدین عطار، حسام الدین چلپی کاسبکار، ابو الحسن خرقانی خرکدار، جنید بزاز، صلاح الدین زرگر، بابای برکهای که خواندن نمیدانست اما مراد شیخ شهاب الدین اشراق بود، و شمسی که آتش بر جان مولوی آشنا با تمام مکاتب و ادبیات عرفانی زمانش زد.. شیفتگی استاد محمد به بیرونی چنان بود که با بضاعت اندکش، سالها پیش برای دستیابی به نسخه خطی یکی از کارهای بیرونی به عراق رفته بود، واز صاحبش، که نمیدانست چه گنجی را دارد، خریده بود. و افزود شناخت او از نجوم وریاضیات آن زمانه بیبدیل است. ذهن او چنان منطقی و منظم است، که هر سخنی بلافاصله در دستگاه مختصات مربوطهاش وارد میشود.
آنچه مرا آزار میداد این لقب استاد بود، که به خاطر حرفهام بر زبان آنان جاری بود. چنان باری بود که تا آنکه پس از چند جلسه به خواهش واصرار به محمدآقای ساده تبدیل نشد، نیاسودم. از ان پس بود که دلق مرقع از تنم به درآمدو آسوده بر جای خود قرار گرفت
***
آخرین بار که مولا را دیدم نزدیک به دو سالی از انقلاب میگذشت. بیش از یک سال پیش از انقلاب با بورسیهای راهی دانشگاه منچستر شده بودم، وآقای خمینی که به پاریس آمد وتنور انقلاب که گرم شد، من هم میان درس و شرکت در انقلاب سرگردان شدم.. فرصتی پیش آمده بودبرای سفری چند روزه به همدان. همسایهها ی نجاری مولاگفتند چند ماهی است که در دکان نمیآید. قاضی دادگاه انقلاب یکی از آشنایان دیرین شده بود. اهل ذوق بود و مودتی میان بود. از سفرم که آگاه شده بود پیشا پیش دعوت به دیدارکرده بود. نگران که در خانهاش نمانم، به محل کارش رفتم - اطاق انتظاری بزرگ و شلوغ، وهر کس به تعریف ماجرایی و به دنبال هم دلی. منشی که مرا دید آرام در گوشهای نشستهام به نظاره، صدایم کرد. از کارم پرسید و نامم. گفتم آشنای حجت الاسلام هستم. خبر که برد خودش به استقبال بیرون آمد. هنوز حال و احوالی نکرده و چایی نیامده، هیجان زده آمد کنارم نشست و گفت بگذار داستان جالبی رابرایت بگویم که میدانم بسیار دوست خواهی داشت. وبعد با شور و شوق شروع کرد که: هفته پیش پاسداران پیر مردی را در کنار دیوار خانه ییلاقیش در بالای تپههای دره مراد بیگ دستگیر کرده بودند، که مست و سرخوش در طبیعت میچرخید. ظاهرا بیش از ساعتی در همان اطاق انتظار، که در آن بودی، منتظر مانده بود تا نزد منش آوردند. لازم به توضیح پاسدار نبود که جرمش چیست، که هنوز مست بودو سرخوش. پرسیدم پیر مرد مسکر خوردهای؟ گفت بله، باده نوشیدهام. گفتم شرم نمیکنی به عمل زشتت اعتراف میکنی. گفت چه زشتی؟ گفتم عرق خوری. کفت ما خون رزان خوریم وتو خون کسان «. تند بر او تاختم که هرچه خواهی بگو، اما معصیت کردهای و موجب عقوبت. گفت کدام معصیت؟ گفتم فعل حرام شرابخواری. گفت چه کس حکم به حرام آن داده؟. آیهای از قرآن خواندم و چندفتوا. مدتی آرام در من نگریست وبعد به آرامی سخن آغاز کرد. آیهها خواند وحدیثها وروایات ومستندات تاریخی از بزرگان دین و فقیهان نامدار در حرام نبودن شراب. چنان شیرین گفتار بود، وکلامش جا به جا به شیرینی شعر آمیخته، که مسحور شده بودم. جویبار آرام کلام رودخانهای شده بود خروشان. نه قدرت مقابله با استدلالات او را داشتم، ونه جسارت قطع کلام شیرینش را. شاید ساعتی سخن گفته بود، اما من حس زمان را گم کرده بودم. سکوت که کرد، ومن از سحر کلامش رها شدم، گفتم: هر که هستی این بار رهایت میکنم، اما اگر بار دیگر ترا دستگیر کنند، نخست حد شراب خوارگی را بر تو جاری کرده وشلاقت میزنم، سپس به حرفهایت گوش میدهم
پرسیدم نامش چه بود؟ که در حقیقت دیگر میدانستم. گفت یادم نمیآید، ولی وقتی از دفترم بیرون رفت، دیدم بسیاری به احترامش از جای بر خواستند. او را مولا صدا میکردند. خندیدم وگفتمای دوست با مردان خدا چنین بیشفقتی چرا. گفت شراب خواره ومرد خدا. گفتم آیا بوعلی سینا، که مزارش در همین شهراست، مسلمانی مومن بود؟ گفت بله، مایه افتخار همه مسلمانان است. گفتم اما وی شبی را بیمیویار سر بر بالین نمیگذاشت. گفتم از سعدی و حافظ بر سر منابر میگویید، و فخر ایران واسلامشان میخوانید، وباده خواریشان را انکار نمیتوانید. گفت تو هم که همان حرفهای آن پیرمرد را میزنی، پس شریعت چه میشود. گفتم آن با تو. اما قانون برای عموم است و خواص راشامل نکن. گفتم مگر به حکم شرع نظربازان را محکوم نمیکنی، ودر همان حال شعر زیبای حافظ مورد علاقهات را زمزمه نمیکنی که:» دوستان عیب نظر بازی حافظ نکنید که من اورا ز محبان خدا میبینم «. بسیاری از گفتارورفتار بزرگان دین و عرفان، انجامش برای دیگران کفر است وگناه
شامگا روز بعده به دیدار مولا رفتم. چه شب طربناکی بود، و باز به آسمانهایم برد. از داستان دستگیریش سخنی نگفت، همان گونه که از ندیدن دکتر ریاحی هیچگاه حرفی نزده بود. آن حلقه بر هم خورده بود. حاج حسن فوت کرده بود و استاد محمد دل ودماغی نداشت و حسین اسیر هیاهوی انقلاب شده بود.
صبح که بیرون آمدم پاسداری را دیدم در دامنه تپه، که شب پیش سایهاش را از دوردیده بودم و توجهی نکرده بودم.. به دیدار شیخ قاضی رفتم، عتاب آلوده. خندید و گفت: بله، از دیروز پاسداری را به مراقبت گذاشتهام، تا مامور بیخبری مولا را دستگیر نکند. بالاخص زمانی که سرخوش پشت به دیوار باغش مینشیند، به نظاره شهر یا جمال طبیعت