احتیاج به آرامش و رها شدن در دریای خاطرهها او را به سوی پل، به سوی همان پل قدیمی میکشانَد.
نرسیده به پل، ماشین را درست روبروی فروشگاه تعاونی فردوسی پارک میکند و مثل آن قدیمها، مسیر سربالایی فروشگاه و پل را که هفتاد متری میشود، پیاده میرود. نفس نفس زنان خود را به سکوی بتونی نیمکت مانند میرساند. همان سکویی که روزهای تابستان، ساعتها با دوستانش آنجا مینشستند. تخمۀ گلپردار، لواشک، نان تافتون داغ با پنیر و گاهی ساندویچ کالباس و تخم مرغی میخوردند. به ماشینهایی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه میکردند. مدل ماشینها را که به طرف پل میآمدند، حدس میزدند وشماره اول وآخر پلاک ماشینهای تکراری را که معمولا تاکسیها بودند، میخواندند. بیشتر اوقات از نحوۀ رانندگی رانندههای تاکسی، به راحتی نام رانندههایشان را حدس میزدند و سر خریدن یک لیوان یخ در بهشت با هم شرط میبستند: حسین چهارچرخ است، اصغر سبیل است. و یا…
هروقت که از این تفریح خسته میشدند، میرفتند آنطرف خیابان، مینشستند به تماشای اسکله و قایقهای موتوری و پارویی. رنگشان آبی و سفید بود، سایبانهای کوتاه داشتند و مسافر میبردند به مرداب، بلوار شهر ودریا.
گاهی اگر قایقرانها نبودند و یا اگر بودند و خلوت بود، با خیال راحت از روی اسکله شیرجه میزدند در آب و اطراف اسکله شنا میکردند. بعد میآمدند بالای پلهها، آن جای همیشگی در پناه سایهای کوچک، با اندکی آفتابِ دلپذیر، یک بعدازظهر تابستانی دیگر را با شوخی و گپ و گفتهای روزمره میگذراندند.
با صدای بوق یک رانندۀ آشنا به خود میآید. نمیداند که چند دقیقه روی آن سکو نشسته است. بلند میشود و به سوی پل که تقریبا چسبیده به همان سکوست، حرکت میکند.
باز مثل آن قدیمها، هر قدر که به پل نزدیکتر میشود، با احتیاط بیشتری راه میرود. میداند که باید حواسش به کف پیاده روی پل که پر از وصلههای چوبی هست، باشد. باید مواظب باشد که پایش را کجا میگذارد. گاهی به پشت سرش نگاه میکند. اگر ماشینی نباشد، ترجیح میدهد در خیابان راه برود. بااینکه خیابان پر از دست انداز و چاله و چوله است، روی آن می تواند با اطمینان بیشتری راه برود اما راه رفتن در پیاده رو با همهی سختی برایش لذت خاصی دارد. در همان قدمهای اول، «مش عزیز» و «مش غلام» ، کارگرهای شهرداری را میبیند. چند تخته ودیلم ومیخ و چکش را در فرغونی ریختهاند و دارند پیاده رو را تعمیر می کنند. تختههای کهنه و پوسیده را بازبینی میکنند. با پا گذاشتن روی وصلههای کهنه، مقاوم بودنشان را حدس میزنند. برای تعویض و تعمیر بعضی از تختهها اختلاف نظر پیدا میکنند. گاهی وصلۀ کهنهای رادر میآورند تا تختۀ تازهای به جایش بگذارند. گاهی هم بدون تعمیر رهایش میکنند تا روزبعد، هفته بعد و یا ماه وفصل بعد به سراغش بیایند.
در حال عبور میتواند به راحتی اسکله گمرک، کشتیهای باری، موج شکن، بلوار شهر، مناره ساعت و هتل ایران را ببیند. پرش گاه گاه ماهیها هم از چشمش پنهان نمیماند.
اینها همه چشم انداز شمالی پیاده روست. درسمت جنوب، از بالای پل، جزیرۀ قلم گوده، مرداب و گلهای لاله از آن دور دستها نمایان است.
به نردههای آهنی نقرهای رنگ پل تکیه میدهد و به دریا و فانوس دریایی خیره میشود. دنبال یک دل، یک همدل میگردد. دلش به اندازۀ ابرها گرفته است. خود را به حسی دور میسپارد. روشنایی ماه بر بستر روان آب، یک آن او را با خود میبرد به رستوران میهن که آنسوی خیابان، در انتهای سرازیری پل، روبروی فروشگاه تعاونی فردوسی واقع شده است. حیاط همیشه چراغانی و میزهای با سلیقه و مرتب چیده شدهاش به ذهنش میآید. یاد مشتریهای آنجا میافتد. رانندگان کامیون و تریلیای که برای اداره بندر و گمرک شهر جنس می آورند. نگاهی به آن سمت میکند. به احترام صاحب خوش برخورد و متواضع رستوران «آقای علی بالا» دستی در هوا تکان میدهد. قبل از آنکه وسوسه خوردن کباب و ماهی- اوزون برون- بر او غلبه کند، به طرف بانک صادرات می رود. آقای رضایی، کارمند قدیمی بانک طبق معمول، کمی دورتر از باجۀ تلفن، مشغول سیگار کشیدن است. سلام و علیکی میکند. از او می پرسد:«آقای رضایی، آن باجه تلفن قدیمی یادتونه»؟
- البته که یادمه. عجب دورانی بود پسر. شبیه باجه که نبود. انگار پست نگهبانی کلانتری یا کمیته بود. مخصوصاً بعد اون تلفن تهدید بمب زیرپل، هر وقت می رفتم بیرون سیگاری بکشم، یکی انگار کشیک میداد. معلومم نبود طرف مأموره، دیوونه است یا ول معطله.
- آقای رضایی، شاید هم عاشق بوده.
- عاشقا دم غروب و تو تاریکی میاومدن. یادش بخیر بعضی شبای تابستون، یک پاکت تخمه آفتابگردون داغ از دکه کریم اردبیلی میخریدیم و با مهری خانم و پسرم شاهرخ میرفتیم اول همین پل.
با خداحافظی از آقای رضایی به طرف عرق فروشی برادران آغاسی میرود. از لای کرکرههای پنجره و در نیمه باز، «مش قهرمان»، «یوسف لاغری» و «غلام بی رگ» عرق خورهای قدیمی و عربده کشهای معروف محل را میبیند. دلش قدری میگیرد و با سرعت از آنجا دور میشود. «فتحلی قصاب» را میبیند. با خودش میگوید: «چه آدم نازنین و با انصافی بود.». از جلوی بقالی «قاسم آقا» رد میشود. یکی از انسانهای نازنین محل، که لبنیات محلیاش زبانزد عام و خاص بود و هرگز آب به شیرهای تازه و پرچرب محلیاش اضافه نمیکرد. بعد میرسد به کفاشی کوچکی که چسبیده بود به فروشگاه تعاونی شیلات. «کریم آقا» کفاش را میبیند که با آن قد دراز و لاغر و موهای سفیدش روی چهار پایه کوتاه و کوچکی نشسته، عینکی به چشم زده و در حال تعمیر کفشی است. یادش میآید که اوایل انقلاب غروبها با سایر جوانها، وقتی که کریم آقا با دوچرخۀ کهنهاش به خانه می رفت، جلویش سبز میشدند و داد میزدند:
- مرگ بر ساواکی، مرگ بر خبر چین.
و او با چه وحشت و ترسی رکاب میزد و از مهلکه دور میشد. حس بدی به او دست میدهد. احساس بی اطلاعی، نادانی و قضاوتهای عجولانه و ساختن کابوس برای دیگران.
تلفن زنگ میزند. افکارش پاره میشود. به ساعت نگاه میکند. دقایقی از نیمه شب گذشته است. به خود میگوید:»باید ازایران باشد.»
قدری این دست و آن دست میکند. تلفن چند بار زنگ میزند. بالاخره گوشی را بر میدارد. صدا، آشناست ولی نامفهوم. بعد از چند لحظه صدا را میشناسد. صدای دوستش علی است. اوایل که به غربت آمده بود مرتب در ارتباط بودند اما حالا گاهی با هم تماسی دارند. باز خاطرات خوشِ گذشته هجوم میآورند. آرزوی دیدار در دلش پر میکشد. با تصور لحظه دیدار چشمانش پر اشک میشوند.
از هر دری حرف میزنند. میرسد به: «دیگه چه خبر؟»
- خبر خاصی نیست. میخوان پل بزرگی درست کنن. همۀ مغازهها رو خراب کردن.
- کدوم مغازهها؟
- رستوران میهن، بانک صادرات، دکهی کریم اردبیلی، عرق فروشی برادران آغاسی، قصابی فتحلی، بقالی قاسم آقا، فروشگاه تعاونی شیلات، کفاشی کریم آقا…
................................
شامل کناری
وسایلت را جمع کن ....
اولین بار است که پا به زندان می گذارد. همه جا دیوار! به محض ورود چشم بندی تیره رنگ به چشمش می زنند که نتواند همان دیوارها را هم ببیند.
اکنون در اتاق انتظار نشسته است و از پشت آن پرده ی سیاه همه چیز را می بیند و همه چیز را می شنود.
تازه اومدی؟
آره ، همین الان…
یکی سرش داد می زند: خفه شو…
ویک مشت محکم به سرش می خورد وبرای مدتی خفه می شود.
از راهروی اتاقهای بازجویی صدا می آید. صدا نزدیک و دور می شود.تمام حواسش را جمع می کند. چقدر این صدا برایش آشناست.
اولین بار است که این صدا را، آن هم به این شکل و در این وضعیت می شنود.
صدا، صدای شلاق است و بعد از هر شلاق صدای فریاد یک پسر جوان است که به گوش می رسد:
یا ابو الفضل… یا ابوالفضل…
با شنیدن آن صدا، گویی که یک قالب یخ را تکه تکه می کنند و در وجودش می ریزند. با اینحال کمی بیشتر دقت می کند. فریاد از اتاق ته راهروست.
بی شرفِ منافق …..خفه شو……و صدا در یک آن خفه می شود.
بعد از چند لحظه همان صدایی که گفته بود خفه شو، داد می زند: حرف بزن بی شرفِ منافق، حرف بزن !
دیگر صدایی نمی آید و یا او دیگر آن صدا را نمی شنود.
راهرو شلوغ است و هرازچندگاه یکی را هُل می دهند به داخل اتاق انتظار و بعد پچ پچ های داخل اتاق با فریادهای شعار گونه و فحش های بس رکیک سرتاسر راهرو. عجب هارمونی ست اینجا! همه حواسش به راهروست.
برادر، پاهام خیلی باد کرده، نمی تونم راه برم.
راه برو راه برو، خوب می شه.
آخه خیلی درد داره، بذار یه خرده بشینم.
گفتم راه برو، خوب می شه.
همه دارند می دوند. برادر، بازجو، پاسدار…
نگهبان اتاق انتظار از یکی می پرسد: برادر چی شده، چه خبره؟
یه منافق تو دستشویی خودکشی کرده…
بعد از چند لحظه، راهرو سراسر سکوت می شود. سکوت مطلق.
اینک راهرو خلوت است و ساکت.
بلند شو، چشم بندتو درست کن.
تعدادی به صف می ایستند و دستها روی شانه های همدیگر. به جزخود نگهبان که یک چوبدستی دارد و نفر اول دستش را به آن چوب گرفته است. و آنجاست که او می فهمد “چقدر زندانی ها نجس هستند!”
صف زندانی ها از راهروی اتاق های ضجه و ناله و شلاق و مقاومت دور می شوند و به بند دو می رسند. هر کدامشان را به داخل اتاقی هُل می دهند که پر از زندانی ست و در حین ورود به اتاقی که او قرار است وارد آن شود، یکی می گوید: برادر اینجا که اصلا جا نیست و جواب می شنود: ساکت، خفه شو.
تخت خوابی دو طبقه در یک گوشه اتاق، اتاقی با ظرفیت پنج الی شش نفر، اما سی و پنج نفر زندانی را که اکثرا ریشو هستند در خود جای داده است. به محض ورود عده ای دورش را می گیرند و سوال پیچش می کنند. از نحوه دستگیری و از بیرون زندان و چند تایی هم از راهروی بازجویی و بعد همه پخش می شوند.
ساعتی بعد صدای اذان با آخرین طول موج از راهروی بند به گوش می رسد و همه آن سی و پنج نفر بلند می شوند و نماز می خوانند و او آنجا در آن اتاق سرتاسر دیوار تنها می ماند. و تنهای تنها به خود می پیچد و نمی تواند باور کند که آنها واقعا نماز خوانند و یا فقط ادای نماز را در می آورند.
این داستان نماز، برای چهار شب و چهار روز تکرار می شود، تا اینکه او را برای بازجویی می برند و در بازگشت به بند، اتاقش عوض می شود. این بار اتاق بزرگتر است، اتاقی با ظرفیت ده الی دوازده نفر اما با هفتاد و پنج زندانی که اغلب شان نماز می خوانند و او هنوز نمی داند چرا.
شاید به خاطر جوّ شک و تردید ما بین خود زندانی ها و شاید وحشت از زندان و یا زندانبان که هر چند دقیقه از دریچه نگاه می کند و نا گهان در را باز می کند برای غافلگیر کردن آنهایی که مشغول نماز خواندن هستند یا تماشای تلویزیون.
این اتاق، اتاق شماره سه، بند دوهمه اش دیوار است. حتی پنجره را هم از بیرون رنگ تیره زده اند که مثلا زندانی ها نتوانند موقع هواخوری همدیگر را ببینند، اما باز می شود گاهی یکدیگر را از لای روزنه های بسیار کوچک دید. امروز برف می بارد. اولین برف زندان. به طرف پنجره می رود و پیش خود می گوید: چقدر زیباست.
همین یک روزنه کافی ست برای دیدن، برای شنیدن، برای قدم زدن و هوا خوری.
امروز چهارشنبه ست. صبح چهارشنبه. اسامی برخی از زندانیان از بلند گوی بند خوانده می شود که وسائلشان را جمع کنند و آماده باشند برای رفتن!
اینک غروب است، غروب چهارشنبه. حدود بیست و پنج نفر از زندانی ها با کلیه وسائلشان از این اتاق رفته اند.
امروز اتاق بر خلاف روزهای قبل بسیار ساکت است.
ناگاه صدای تیر و تفنگ می آید، از بیرون و از پشت پنجره و از بالای آن تپه های پشت دیوار بند. در یک آن حس می کند که هوای اتاق چقدر سرد شده است. تمام تنش یکپارچه می لرزد و بعد صدای تک تیر، مثل تک تیرهای خلاص به گوش می رسد. همه ساکت هستند. به نظر می رسد در همان حال وهوا همه دارند صدای تک تیرها را می شمارند. در آن لحظات، چیزی دراومی میرد و این حالت یکباره مردن را در صورت دیگران هم می بیند.
و این داستان هر چهارشنبه صبح و غروب برای تک تک زندانیان اتاق سه بند دو تکرار می شود. مثل یک کابوس.
اکنون سی سال ازآن روزها گذشته ست واو کما کان تمام وجودش پر از آه و درد و ترس است. فرق نمی کند کِی و کجا. در پیک نیک ، کنار دریا، در مهمانی، سخنرانی و در ونکوور بزرگ…
وقتی یکی او را صدامی زند و می گوید: وسائل ات را جمع کن!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد