logo





روزی که گلابتون رفت

بررسی کتاب

شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۶ مارس ۲۰۱۳

رضا اغنمی

روزی که گلابتون رفت
محمود صفریان
ناشر: نشرزاگرس – با همکاری انتشارات گذرگاه
چاپ اول – اکتبر ۲۰۱۲

این دفتر۱۲۹ برگی، شامل ۱۲ داستان کوتاه است که پس از یک اشاره با داستان «نازنین» شروع می‌شود و در «ریزش طاق نما» به پایان می‌رسد.

داستان‌های صفریان همانگونه که درنخستین برگ این دفتر هم اشارت رفته: «هریک گوشه هائی از زندگی است» واقعیتِ ملموسی ازغوغای هستی و برگردانی از روایت‌های تلخ وشیرینِ روزانۀ هموطنان درتکاپوی زندگی ست.

دفتررا که بازمیکنی رنگ و بوی جامعه زیر پوست تنت می‌خلد. زنگ آشنای کوچه و بازار و سرگذر و خیابان و محله درگوش‌ات می‌نشیند. صدای نفس کشیدن مردم وتپش دل‌ها را می‌شنوی؛ پاره تنی از آن‌ها می‌شوی ودربستر قصه‌ها می‌غلتی. روایت‌ها و صداهای آشنا را با همۀ غم و شادی وتلخی‌هایش می‌نوشی تا آخرین برگ دفتر.

با گزینش چند تائی از داستان‌ها، فشرده‌ای از محتوای هریک را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

درداستان «نازنین» مدیردبیرستان فره‌مند، درکوچۀ حمام شازدۀ سنگلج، احمد نیزاری محصل کلاس ششم را می‌فرستد برای گرفتن میکروسکوپ به دبیرستان دخترانۀ پرتوکه درانتهای غربی‌‌ همان کوچه بود. آنجا با نازنین آشنا می‌شود و با احساس‌های جوانی به همدیگر علاقمند می‌شوند. درملاقات بعدی پسرسرهنگ اردوبادی که پسر دائی نازنین است وگوشه چشمی به نازنین دارد آن دو را می‌بیند و شکایت به پدر می‌برد که رئیس آگاهی تهران است و با تمهیداتِ پلیسی پرونده سازی برعلیه احمد و دستگیری او فراهم می‌شود. ورود ناگهانی جناب سرهنگ به خانه خواهرش با سفارش این پندِ حرفه‌ای به نازنین که بگویید «حواسش را خیلی جمع کند... دو روز پیش مأمورین آقا پسری ازمدرسۀ سر کوچۀ پائینی مدرسۀ آن‌ها را با چندین کیلو مواد مخدر دستگیرکرده‌اند» نازنین رو به دائی جانش بعد از پرس وجو از اسم آقا پسر می‌گوید این برنامهٔ اسد پسر شماست بیخود برای پسر جوان و درس خوان مردم پرونده سازی نکنید... و بدانید که من هرگز زن پسردائی اسد نمی‌شوم».

درداستان: «یک شاخهٔ شب بو» عکاس خوش ذوق جوانی که چشم‌هایش رو به نابینائی می‌رود، و ازمال دنیا چیزی در بساطش نیست از مسئول نهادی که باید میزانِ دیدِ وشدت بیماری‌اش را گواهی کند تا بتواند گذرنامه گرفته برای معالجه به خارج برود. مسئول نهاد می‌گوید همین جا درمان می‌شوی و احتیاجی نیست به خارج رفتن. گفتگوی آن دو و دلهره‌های وحشتناک عکاس ازکوری، و لجبازی مأمور نادان، دل خواننده را از بیرحمی و بی‌مبالاتی او به درد می‌آورد و سرانجام جوان عکاس با یکدنیا یأس و نا‌امیدی می‌گوید: «بعضی‌ها، همه چیزشان را داده‌اند. شاید سهم من این دو چشم باشد. چاره‌ای نیست باید پرداخت... همه‌مان بدهکاریم!!».

«روزی که گلابتون رفت» رضا، یکی ازنقش آفرینان این داستان ست با خاطره‌های خوش کودکی ازقصه‌های گلابتون. سال‌ها بعد که گلابتون ازهستی رهیده، رضا درگورستانی به دنبال قبراوست. درهمین گورستان خاطره‌ها زنده می‌شود و صفریان خواننده را با خود به خانه آقا وهاب می‌برد پدر رضا و زهره. و ماجرا‌ها را پشت سرهم به نمایش می‌گذارد. آقا وهاب که هنوز تنبان دوتا نشده، توسط خواهرش با خانم دیگری به نام سعادت آشنا شده و تجدید فراش کرده است. بگومگو به کتک کاری می‌کشد و عیال، صفیه خانم برطبق معمول کتک مفصلی از شوهرمیخورد. درمقابل اعتراض گلابتون به این کار زشت و ازدواج مجددش به وهاب اعتراض می‌کند و او بی‌کمترین شرم و حیا می‌گوید: «خاله سخت نگیر کار خلافی شرعی که نکرده‌ام» وگلابتون خانه را ترک می‌کند. و رضا با حسرت و تأسف، بار غم سنگین دل پردردش را به مخاطبین منتقل می‌کند:

«رفت و کتاب هزار و یک شبش را بروی ما بست تا بقیه کودکی را با فکری آزار دهنده بخوابیم. گلابتون رفت و بستر حریر قصه‌هایش را که در بقچه‌اش پیچیده بود با خود برد و علاوه برآن مادرمان را هم درتلاطم خانه‌ای که دیگر هرگز روی آرامش ندید‌‌ رها کرد......... بی‌بی یگانۀ من در کمتر از سه ماه پس از رفتنش دنیا را هم واگذاشت. و حالا من گوری هم از او نمی‌یابم.»

نم نم باران

افسانه و بهرام باهم آشنا می‌شوند. دوستی آن دو مدتی با عشق وعلاقه در‌‌نهایت مهر و محبت ادامه پیدا می‌کند که ناگهان اتفاق بیماری سرطان افسانه، که به مرحله خطرناکی رسیده هر دو را تکان می‌دهد. داستان غم انگیزی که هر روز درگوشه و کنار اطراف هریک از ما‌ها ناظرش هستیم. سرطان در کمال بیرحمی داس اجل به دست به ویژه زن‌های جوان را در این دهه درو کرده به کام مرگ سیاه می‌فرستد و آرزوهای زیستن را به خاکستربدل می‌کند. نویسنده دراین داستان از زبان خود بیمار، صحنه‌ای از واقعیت مرگ جوان، و پرپر شدن آمال و آرزوهای جوانی را مقابل چشمان مخاطبین به نمایش گذاشته است:

«بهرام، حالم هر روز دارد بد‌تر می‌شود. گمان نمی‌کنم بتوانم یکبار دیگر تو را ببینم. شاید اینطور بهتر باشد، چون من دیگر آن افسانه‌ای که می‌‌شناسی نیستم. گفته‌ام که درهمین جا، دریکی ازه‌مان مکان هائی که‌گاه باهم می‌رفتیم خانه تنهائیم را بنا کنند. اگر درست باشد آمدن‌های هر از‌گاه تو را احساس خواهم کرد. به آن خوشبختی که پیشنهاد تو را قبول خواهد کرد، بگو که ما مدت کوتاهی فقط دو دوست بودیم....... هرگاه فرصت داشتی، وخواستی به من سر بزنی کوشش کن روزهائی باشد با نم نم باران تا خاطراتمان آبیاری شود.»

آن روز‌ها... داستانی ست دریکی ازشهرهای جنوب که حال و هوای سال‌های قبل از انقلاب را دارد. زمانی که درمحلات و سر هرکوی وبرزنی، عده‌ای از جوان‌ها و تازه به دوران رسیده‌ها جمع می‌شدند برای تمرین نسق گیری وعرض اندام کردن‌ها، که ازشاخ وشانه کشیدن‌ها شروع می‌شد. اینجا نیز دو برادر به نام جمال و کمال فرزندان رضا. درمحله‌ای که بیشترین خانواده‌ها ارمنی‌ها و آسوری‌ها هستند جمال که جوان فروتن وخوش هیکل و باب پسند دخترهاست، با همۀ بی‌ادعائی مورد حب وبغض عده‌ای از جوانهاست. توطئه را به کمال خبر می‌دهند. «کمال می‌خواهند جمال را از سر راه بردارند. شنیدم نمرود به خواهرم می‌گفت نگران نباش هرطورشده جمال را از می‌دانداری می‌اندازم. کمال، نمرود آدم آرامی نیست.» تا اینکه خبرمیرسد که جمال دربیمارستان است. کمال می‌گوید پدر که به دیدن جمال به بیمارستان رفته بود وقتی برمیگردد خبرمیدهد که «از پشت به او حمله کرده‌اند. یکی از ضربه‌ها به نخاعش خورده است.... وبرای اولین بار دیدم که پدر قهرمان‌ام گریست...» این ضربت ناجوانمردانه، جمال را زمین گیر می‌کند. و پدر روزی دست کمال را می‌گیرد وبه‌‌ همان قهوه خانه‌ای که پاتوق همیشگی جمال و بچه محل‌ها بوده می‌برد و با همه غم و اندوهی که بردل دارد، با یادآوری از رفتارهای نیک جمال، می‌گوید:

«برای من مسلم وقطعی است که عاملین و عامرین [آمرین] این کارد کشی ناجوانمردانه و از پشت هم اکنون دراینجا و دربین شما نشسته‌اند. من قصد دستگیری و شکایت آن‌ها را ندارم. برای من کسر شأن است که خودم نتوانم کارم را ازپیش ببرم. آنکه روزگار آن‌ها را سیاه خواهد کرد ونخواهد گذاشت که آب خوش ازگلویشان برود من هستم. من رضا صارمی...»

برخی داستان‌ها چون: «آقا فتح الله»، «احضار»، «اول بنا نبود» و «برهوت» فضای انقلاب اسلامی وجابجائی‌های تحمیلی درروش‌های سطحی، سبکِ فرهنگی که رو به لایه‌های ته نشین شدن است می‌رود را، دارد. متأسفانه باید تأیید کرد اما این نیز گفتن دارد که این پدیده نه تازه است و نه، نوپا و نو ظهور و نه کشفی تازه؛ ابدا چنین نیست ریشه‌های بنیادی‌اش با سابقه‌ای طولانی در فرهنگی ست که، تقلید را از ارکان باورهای دینی، به مردم تحمیل کرده است؛ وهمانگونه تسری آن به ادبیات و فرهنگ جاری که مردم، در‌‌نهایت بی‌اعتنائی شاهد و ناظر این تغییرات جبری هستند.

ادبیات و داستان‌های کوتاه را باید جدی گرفت. هرزمان که سیاهی خفقان و سانسور بالای سر مردم پهن شده، داستان‌های کوتاه با زمینه‌های اجتماعی؛ راه همواری درگسست زنجیر‌ها وگامی نو رو به آزادی بوده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد