طبقه کارگر و سازمان
(بانگاهی به دیدگاه محسن حکیمی)
متن PDF
چکیده: نوشته پیش رو در پاسخ به سؤال «جنبش کارگری ایران به چه سازمانی نیاز دارد؟» تنظیم شده است و به رابطه شکل با مضمون در بررسی تطبیقی «سندیکا» و «شورای کارگری» پرداخته و بر روی نسبتهای میان «سندیکا و سندیکالیسم»، «سندیکا و مبارزه انقلابی»، «سندیکا و شورا»، «شورا و مبارزه انقلابی» و «خود به خودی و آگاهی» بر زمینه عمومی شرائط استبدادی ایران متمرکز شده است. مجموعه این مضامین در مرزبندی با مواضعی پرورده شده که آقای محسن حکیمی فعال کارگری در ایران نماینده آن میباشد. مواضع ایشان محصول تئوریزه کردن نوعی شورای کارگریست که به رغم ادعای رهبری طبقاتی کارگران منحصراً در چارچوب فعالیت اقتصادی علنی با رهبری عنصر ناآگاه کارگری باقی میماند. این تضاد به طور مشروح و از جنبههای مختلف در متن حاضر مورد بررسی قرار میگیرد.
این جزوه اولین بخش از سلسله متونیست که برای بررسی جنبههای مختلف شکل و کیفیت کار تشکیلاتی در جنبش کارگری کشور توسط نگارنده منتشرخواهد شد.
مقدمه:
سازمان در جوامع انسانی اساساٌ به خاطر ضرورتهائی که تقسیم کار در دورانهای مختلف تکامل جوامع پیرامون تولید ایجاب میکرد شکل گرفت. از آنجا که تولید از نظر موضوعهای فعالیت خود سیر تکاملی را از نیازهای اولیه مربوط به بقا تا گستره نامحدود نیازهای معنوی طی میکند، و نیز از نظر فنی به واسطه قوای شعورمند انسانی با تبادل مواد طبیعی ساختمان مادی بسیار عظیم توسعه یابندهای را بنا نهاده است. خودِ انسان در این تعامل با طبیعت، گذشته از جنبهٔ غریزی بقا، ناچار بود آرایش درونی جامعه خود را در تنظیم با نیازهای تولید که به تدریج جنبه اجتماعی بیشتری به خود میگرفت به طور دائمی تغیر دهد تا بتواند راندمان بیشتری را از نیروی جسمی و فکری خود برای ایجاد توازن و تناسب با توسعه موضوعی و فنی تولید، یا در واقع با طبیعت خارجی پدید آورد. تضاد مداومی که محصول این ضرورت است جامعه انسانی را، به تناسب موقعیت اقلیمی، وادار ساخت که از فازهای مختلفی در سازماندهی اجتماعی خود گذر کند. وجود طبقات متضاد محصول فرعی این تضاد طبیعی است؛ و تضاد میان طبقات با هدف رسیدن به بهترین آرایش جامعه انسانی و در نهایت با هدف ایجادیگانگی میان انسانها در جهت حل متناسبتر این تضاد طبیعی و رسیدن به موزونترین معادلهٔ تعامل انسان با محیط طبیعی خود آرام میگیرد. اما ایجاد یگانگی میان انسانها خود مشروط به تکوین حداقلی است که در کمیت و کیفیت تولید اجتماعی به عنوان مبنای مادی این یگانگی باید به دست آمده باشد.
به موازات این فرایندها، انسان منفرد به تدریج و به تناسب سطح تکامل جامعهای که در آن زندگی میکند، ناچار بود در فعالیتهای مختلف اقتصادی و اجتماعی جای خود را به سازمانهای مناسبی بدهد و خود به عنوان پدیدهای مربوط به گذشته محو شود. هر چه درجه این محو شدگی بیشتر باشد دامنه توسعه اقتصادی، فنی و اجتماعی جامعه بیشتر است؛ یا برعکس هر چه دامنه توسعه اقتصادی، فنی و اجتماعی جامعهای بیشتر باشد درجه محو شدگی انسان منفرد و جایگزینی آن با سازمانهای مختلف بیشتر است. به طوری که امروز در جوامع سرمایهداری مرکزی برای هر کار ولو کم اهمیتی در زمینه اجتماعی انجمنی و تشکلی وجود دارد.
اما اجتماعیتر شدن دامنه تولید که هم علت و هم معلول وسیعتر و حجیمتر شدن نیروهای مولد، توسعه دائمی آگاهیهای فنی، علمی، اکتشافات جغرافیائی و به حیطه تولید کشیدن منابع هر چه افزونتری از کره زمین از یک طرف، و ضرورت تقسیم کار در آگاهیها و ایجاد علوم مختلف تجربی و انسانی و توسعه مهارتهای فردی، هنر و ادبیات و غیره بود به تدریج امکان انحصار در آگاهی را از طرف طبقه حاکم منسوخ میکرد. در طی انقلابهای اجتماعی که چون قابلهٔ تکامل جامعه انسانها عمل میکنند، سازمانهای نامناسب پیشین، از ماشین سیاسی دولت گرفته تا روابط تولید و تقسیم کار مربوط به آن و سازمانهای مذهبی و فرهنگی و نهادهای مردمی منسوخ شده و سازمانهای دیگری که در بطن جامعه قبلی نطفه گذاری شدهاند جایگزین میشوند. هر بار تغییرات عمیقتر و به علت وسعت تقسیم کار گسترش یابندهای که انسانهای بیشتری را متمرکز میکند منطقاٌ دامنهٔ شرکت مردم در آنها وسیعتر است. جمعیت بیشتر و موضوع فعالیتهای اجتماعی متنوعتر و میزان دخالت توده جمعیت به علت توسعه وسائل ارتباطی و بروز فعالیتهای تازه بر پایه همین ارتباطات بیشتر میشود. اقلیت حاکم در دوران سرمایهداری انحصاری دولتی به مثابه آخرین حد جدائی حاکمان از مردم در مقابل این وسعت کیفی پایه اجتماعی و کاشته شدن نهالهای نهادهای نوین مردمی، که به سمت شکلگیری سازمان اجتماعی تاریخاٌ منحصر به فردی پیش میرود که فقط بر پایه این سطح از توسعه اقتصادی ممکن بوده است، چارهای به جز تمرکز بیشتر و بیشتر و تبدیل شدن تدریجی به اقلیتی هر چه نازلتر از لحاظ عددی ندارد؛ به نحوی که اطلاق طبقه به آن کم کم نارسا میشود. آن انبساط اجتماعی و این انقباض ماشین دولتی (که رفته رفته جنبه سرکوبگری آن بارزتر شده و هیچ بخشی از وظایف اجتماعی مربوط به شهروندان را نمیتواند به سرانجامی برساند) بیانگر اوجگیری تضادیست که پایان عمر خودِ مقوله دولت را اعلام میکند و تنها از طریق جایگزینی نهادهای مردمی و سازمان دادن جامعهای بدون طبقات رفع میشود که امروز پایه عینی و ذهنی خود را برای اولین بار در تاریخ در توانائی عظیم تولیدی انسان و تکامل شعور اجتماعی برابری خواهانه آن در مییابد.
روند تکامل فرد به سازمان با روند تمرکز و فردیت حکومت در تعارض است و باعث انزوای روزافزون قدرت دولتی و آشکار شدن بیفایدگی دولت به طور کلی میشود. این گرایش به سوی تشکیل منبع قدرت اجتماعی مهمی در مقابل قدرت سرمایه میرود. سازمانهای اجتماعی در حال گسترش مردم در مقابل سازمانهای در حال انقباض حکومتها. بر این زمینه سازمانهای معارض سیاسی که به تدریج محدود به سازمانهای کارگری و متأثر از این طبقه میشوند مهمترین جایگاه را به خود اختصاص داده و نسبت به تشکلهای دوران گذشته هم از لحاظ بزرگی و هم از لحاظ قاطعیت اهداف قابل مقایسه نیستند. کیفیت و شکل سازمان مخالف سیاسی نیز با جنبش کارگری به حد نهائی نزدیک میشود. سازمانهای مرتجعی چون القاعده و غیره نیروی خود را از این فرایند طبیعی نمیگیرند و به عنوان پدیدههائی مقاوم در مقابل توسعه مقولهٔ سازمان که مبتنی به تودهای شدن آگاهی طبقاتیست، ارکان تشکیلات خود را بر ضدآگاهی مذهبی بنیاد نهاده و نیرویی میرنده است که در محدوده فعالیت خود سازمان شکن محسوب میشوند.
سالهاست که درک مفهوم صحیح و اشکال مشخص سازماندهی کارگری در ایران برای خود من که تجاربی در مبارزات کارگری ایران دارم مثل یک وظیفه بوده است که اعتراف میکنم به رغم داشتن این دغدغه هیچگاه به صورت مشخص و در سطح عمومی به این موضوع نپرداختهام؛ اگرچه همیشه نظرات مختلف را بررسی و دنبال کردهام. در میان این نظرات نظرات آقای محسن حکیمی از دو جهت برای من اهمیت بیشتری داشت: یکی از لحاظ اینکه ایشان نظری را ارائه میدهد که خود فعالانه برای تحقق آن در داخل کشور کوشش میکند، و دوم به این دلیل که نظر وی از خاصیت اکستریمالی برخوردار است که بررسی قطعی آن را ممکن میسازد. در عین حال بهانهایست که نظر خود را نیز حتی الامکان بپرورانم. ایشان در نوشتهای که اخیرا در اخبار روز درج شده است («حرف راست را از سندیکالیستهای قدیمی بشنویم» - ۱۷ آبان۹۱- [از این پس تمام نقل قولهایی که از آقای حکیمی ذکر میشود، به جز در مواردی که منبع دیگری نام برده شود، از این نوشته است])، به بهانه برخورد به مصاحبه دو کارگر فعال سندیکائی در نشریه «پیام فلز کار» ضمن مبارزه با آنچه که سندیکالیسم مینامد نظر خود را در مورد سازمان مطلوب مبارزه طبقه کارگر یعنی شورا تشریح کرده است و این فرصت مناسبی بود برای من که ضمن بررسی نظر ایشان تا آنجا که ممکن است نظر خود را نیز درباره موضوع سازمان کارگری تشریح کنم.
سندیکا و سندیکالیسم
نوشته آقای حکیمی تا اندازه زیادی جنبه تبلیغی دارد. او بیشتر سعی کرده است از برخی جملات در مصاحبه یک فعال سابق (یا فعلی؟) سندیکائی برای نشان دادن ناکارائی سازمان سندیکائی حتی در کمک به مسائل معیشتی کارگران بهره ببرد؛ اما به قدری در این جنبه افراط شده است که تا اندازه زیادی با انتظار ما از یک فعال کارگری که به جنبههای تئوریک مسأله سازماندهی کارگری نیز توجه دارد مغایر است. لازم نبود که به متن مصاحبه آن آقایان مراجعه شود، چون واضح است که از سخنان ایشان به قول معروف استفاده «ابزاری» شده است. چگونه از بازگو کردن برخی مشکلات خاص کارگاههای کوچک و پراکنده خیاطی و کفاشی در کشوری مثل ایران میتوان نتیجه گرفت که اصولاً در همه جای جهان «سندیکا تشکلیست که اساساً قادر به مبارزه برای بهبود زندگی کارگران نیست.»؟ آقای حکیمی به احتمال قوی داعیه این را ندارد که تاریخچه مبارزات سندیکائی کل طبقه کارگر را در کشورهای مختلف جهان، به ویژه کشورهای به اصطلاح در حال توسعه در اختیار دارد و چنین جمعبندی حاصل بررسی این مبارزات است. برای چنین نتیجهگیری حتماً لازم است که چنین پژوهشی انجام گرفته باشد. ثانیاً در همین دورانی که نظام سرمایهداری در غرب دچار بحران است، نمیتوان انکار کرد که سندیکاهای کارگری در کشورهائی مثل اسپانیا و یونان تنها سازمانهای کارگری هستند که تا اندازهای جلوی اقدامات دشمنانه و ضدکارگری حکومتهای بورژوازی «خودی» برای پیشبرد سیاستهای اتحادیه اروپا مقاومت میکنند.
اما نکته خیلی مهم این است که آقای حکیمی در لابه لای مشکلات سندیکای خیاطان ایران، که اصلاٌ معلوم نیست به دلیل پراکندگی، شرائط لازم را برای تشکیل سندیکا داشته است یا نه، این واقعیت تلخ و مبتلا به طبقه کارگر ایران را لاپوشانی میکند که در کشور ما ایجاد تشکلهای کارگری عملاً ممنوع است. در بزرگترین صنایع کشور، مثلاً در «ایران خودرو» کارگران حتا حق ایجاد شورای اسلامی را هم ندارند. هر کسی میداند که اگر چنین ممنوعیتی نبود صدها سندیکای هزاران نفری تشکیل میشد و فقط در آن صورت بود که باید ارزیابی میشد که آیا سندیکا قادر به دفاع از موقعیت معیشتی کارگران ایران است یا نه. او با سهل انگاری مفرط از نمونه آفریقای جنوبی برای نشان دادن ناتوانی سندیکاها نام میبرد؛ کشوری که برعکس نمونه خوبی برای یک سندیکای مبارز را به دست میدهد. مگر اینکه ایشان تمایل داشته باشد ناتوانی کارگران معدنچی را در مقابله با سلاح آتشین پلیس به ضعف سندیکای آنان نسبت دهد. در آنجا دو سندیکای کارگری فعال است:
در سال ۱۹۸۲ «اتحادیه ملی معدنچیان» (NUM) بمنظور مبارزه علیه قوانین کار دوران آپارتاید آغاز بکار کرد. اما پس از بقدرت رسیدن کنگره ملی آفریقا و ارتقا رهبران اتحادیه مزبور به سطح مدیریتی شرکتها و نزدیکی بیش از حد به دولت، این اتحادیه به تدریج از جنبش کارگری فاصله گرفته و به تشکلی دولتی تبدیل شده است. هم اکنون اکثر رهبران اتحادیه NUM اعضای کنگره ملی و حزب کمونیست دولتی هستند.
در واکنش به این شرائط در سال ۱۹۹۸ «انجمن کارگران معدن و اتحادیه ساخت و ساز» (AMCU) به رهبری جوزف ماتینوا تشکیل شد. وی قبلاً از فعالان محلی اتحادیهNUM بود که ضمن اعتراض به برخی تصمیمات مدیران رده بالای آن استعفا میدهد. در واکنش به استعفای وی سه هزار کارگر محلی معدن ذغال، اعتصابی دو هفتهای برپا کردند. مسؤلین اتحادیه مزبور ناچار به بازگردانیدن وی شده ولی سعی کردند از طریق بازرسی داخلی او را مجرم اعلام کنند که در نهایت موفق به اثبات جرمی نشدند. در مرحله سوم پروندهسازی، او به حضور دبیرکل اتحادیه، که اصولاً دلیل اصلی استعفای وی مخالفت با او بوده است، به عنوان بازرس پرونده اعتراض کرده و از شرکت در جلسات سر باز زد و به این بهانه رسماً از اتحادیه مزبور اخراج شد. پس از اخراج وی سه هزار نفر از اتحادیه NUM استعفا دادند. جوزف ماتینوا به کمک یک معلم، اتحادیه AMCU را به ثبت رساند. بر خلاف تمایل شرکتها و NUM، که با تصویب قوانینی درباره تعیین حدنصاب عضویت، در راه گسترش این اتحادیه سنگاندازی میکنند تعداد اعضای آن رو به افزایش است. AMCU که تا قبل از اعتصابات معادن امپلاس، آکواریوس و لونمین حدود پنجاه هزار عضو داشت از آن پس به احتمال زیاد اعضای خیلی بیشتری را جذب کرده است. در هر سه این اعتصابها که با رهبری اتحادیه مزبور صورت گرفت تعدادی از کارگران کشته شدند.
در جریان اعتصاب معدن امپلاتس، مبارزهجوئی این اتحادیه در مقابل اتحادیه دولتی بخوبی روشن شد. با وجود اینکه صاحبان این معدن شرط عضویت حداقل پنجاه درصد کارکنان را برای به رسمیت شناخته شدن اتحادیهها تعیین کرده بودند تا موقعیت انحصاری NUM کماکان حفظ شود، به علت اینکه اتحادیه اخیر خواهان هیجده درصد اضافه حقوق فقط برای کارکنان یقه سفید شده بود، دریل کاران اعتصابی را آغاز کردند و اتحادیه AMCU به صورت غیر رسمی به دفاع از آنان پرداخته و ضمن عضوگیری از میان آنها شش هفته اعتصاب را رهبری کرد. پس از تحمیل دویست و پنجاه ملیون دلار خسارت به صاحبان معدن و کشته شدن سه نفر از کارگران سرانجام کارفرما شکست را پذیرفته و مجبور به قبول افزایش حقوق شد. AMCU با وجود اینکه هنوز رسمیت ندارد در این معدن حدود پانزده هزار عضو دارد.
همچنین در اعتصاب معدن لونمین در منطقه ماریکانا که با رهیری AMCU و مطالبه چند برابر کردن حقوق آغاز شد. حکومت آپارتاید طبقاتی، که در جریان بحران اقتصاد جهانی لبه تیغ قرار گرفته است، به واکنشی خونین دست زد و سی و چهار نفر از کارگران را طی فقط چند دقیقه به ضرب گلوله پلیس هلاک کرد. در عین حال این کشتار محرک توسعه اعتصابات به کل صنایع و رادیکالتر شدن مبارزات کارگرانی شد که فعلا با قمه و نیزه و بعدتر با سلاح آتشین به مقابله با حکومت خواهند پرداخت. آیا این نمونه خوبی از مبارزه سندیکائی کارگران علیه سندیکالیسم بورژوائی نیست؟ *
و اما صنف!
آقای حکیمی که علاقه خاصی به بحث کلامی دارد اصرار دارد که انحراف سندیکالیسم را در هر پدیده نامرتبطی دنبال کند، به سخنان او گوش کنیم:
«بگذارید تکلیف این ورد زبان سندیکالیستها، یعنی صنف و تشکل صنفی و مبارزه صنفی را در جنبش کارگری ایران روشن کنیم... صنف مجموعه افرادی است- اعم از صنعتگر یا کاسب- که نه بر اساس رابطه اجتماعی سرمایه (خرید و فروش نیروی کار) بلکه بر پایهٔ رابطه اجتماعی استاد – شاگردی فعالیت تولیدی یا توزیعی یا خدماتی میکنند... صنف مقولهای ماقبل سرمایهداری و قرون وسطائی ست.... مفهوم معادل صنف نیز در زبان انگلیسی نه trade (حرفه) بلکه guild است که به انجمنهای اصناف قرون وسطا گفته میشد. در زبان انگلیسی trade union به معنی اتحادیهٔ این یا آن حرفه صنعتی به کار میرود و نه به معنای تشکل اصناف قرون وسطا یعنی انجمن یا اتحادیه صنفی... قابل ذکر است که جمهوری اسلامی میکوشد رابطه استاد- شاگردی را زنده کند و به طوری که اخیراً طرحی را تحت عنوان «آموزش استاد- شاگردی» تصویب کرد.... سندیکالیستها همسو با نیروهای حافظ فرهنگ سنتی واژه قرون وسطائی صنف را مثل نقل و نبات به کار میبرند... زیرا تبلیغ و ترویج صنف و فرهنگ صنفی و صنف بازی با دور کردن کارگران تولیدیهای کوچک از کارگران کارخانههای بزرگ وتبدیل آنان به ابواب جمعی سرمایه داران کوچک به رفرمیسم در جنبش کارگری خدمت میکند و این همان هدف اصلی سندیکالیسم است.»
همگان میدانندکه واژه صنف در ایران به وسیله همه گروههای چپ به صورتی معمول و در ترجمه آثار مارکسیستهای برجسته توسط مترجمان ایرانی به کار میرود، عیبی هم ندارد که اصلاح شود و از لغت بهتر و امروزیتری به جای آن استفاده شود. ولی ایجاد این گمان که این واژه مخصوص سندیکالیستهاست لازمهاش این است که ثابت کنیم سندیکالیستهای حال حاضر اروپا به جای trade union تشکلهای خود را guild مینامند.
لغتنامه آریانپور در مقابل guild، «اتحادیه کارگری» را هم قرار داده، و در مقابل «طبقه» لغت انگلیسی estate را هم آورده که در ادبیات سیاسی معمولاً به زمره ترجمه میشود، مثلاً روحانیون در قرون وسطا یک زمره بودهاند. یا لغتنامه دهخدا در مقابل «صنف» لغت طبقه را هم آورده و وبستر در مقابل guild معنی زیر را نیز درج کرده است:
an organization of persons with related interests، goals، etc
که شامل حزب و سندیکا و هر انجمنی دیگری هم میشود. اصولاً این جور بحثهای ملانقطی هیچوقت به نتیجه مفیدی نمیرسد، همان بهتر که مته به خشخاش گذاشته نشود و به معانی پرداخته شود.
آقای حکیمی در جمله بالا اول فضاسازی میکند که جمهوری اسلامی مدافع احیأ فرهنگ قرون وسطائیست و بعد آقای مهران گوهر (شخص دومی که در مصاحبه حضور داشته) را به عنوان «نماینده» سندیکالیسم ایران متهم میکند که همسو با جمهوری اسلامی با کشانیدن کارگران کارگاههای کوچک به زیر نفوذ سرمایهداران کوچک آنها را به طرف سازمانی شبیه گیلد میکشاند.
اول سعی میکنیم جمهوری اسلامی را از این اتهام نجات دهیم و بعد آقای مهران گهر را. حکومت اسلامی خودش را با بدبختی و فریب کارگران و خورده بورژوازی شهری و به کمک بورژوازی امپریالیست از قرون وسطا نجات داده و بر سریر کشوری با ساختار سرمایهداری نشسته و هیج علاقهای به بازگشت به آن دوران فلاکت خود را ندارد. سردمداران آن از صنعت نانو و سلولهای بنیادی داد سخن میدهند و با هر تلاشی پیگیر دستیابی به تکنولوژی سلاح هستهایاند. آنها عاقلتر از این هستند که دنبال کارهای عبث بروند. نه جمهوری اسلامی و نه هیچ کس دیگری نمیتواند رابطه استاد شاگردی به مفهوم گیلد یا انحصارات صنفی قرون وسطائی (قرون ۱۱تا ۱۶) را زنده کند.
چون اصناف قرون وسطائی اساساً و رابطه استاد پیشه ور با شاگردی که خودش قرار بود روزی استادی شود نه از تصویب این یا آن قانون حکومتی بلکه به دلیل پایه تنگ فنی پیشهوری قرون وسطائی و تقاضای بسیار کوچک بود که توان تحمل هیچ رقابتی را نداشت. تولید دستی و به کمک ابزار دست سازی انجام میشد که مهارت بسیاری زیادی برای به کاربردن آن لازم بود و لذا هزینه آموزش آن مهارت که منحصراٌ نزد آن استاد معین وجود داشت باید توسط آن شاگرد (که فقط به تعداد خیلی کمی مجاز بود) به صورت کار مجانی پرداخت میشد. به نوعی میتوان گفت این حتا یک رابطه کالائی بوده است که با مبادله برابرها انجام میشده است. این اصناف در کنار تودههای دهقانی منفرد، زمینداران اعیان، تجار انحصارگر صاحب امتیاز و روحانیون فئودال کلیسا، ارگانهای اقتصادی، اداری و معنوی قرون وسطا را میساختند و در شرائطی که به دلیل غلبه تولید فردی و اقتصاد خود معیشتی توده دهقانان و آزاد نشدن نیروی کار و نیز انباشت ناکافی سرمایه و ناکافی بودن توسعه اقتصاد پولی هنوز بازار داخلی تشکیل نشده بود صنعت و تجارت را نمایندگی میکردند. بنابراین جمهوری اسلامی نه میخواهد و نه میتواند چنین مبنای محدود اقتصادی و فنی را دوباره زنده کند. در شرائط فعلی ایران کوچکترین و عقب افتادهترین کارگاههای شهری از نیروی برق استفاده میکنند (و انقلاب صنعتی با نیروی بخار) و ماشینهای مختلفی مثل پرس، تراش، فرز و ابزار دستی مثل دلر برقی و غیره استفاده میکنند و عموما برای بازار تولید میکنند. و کارهای خدماتی و تجاری هم در محدوده توزیع و کاربرد محصولات صنعتی و استفاده از ابزار پیشرفته الکترونیکی و در رابطه با ماشینها و ابزار نوین فعالاند.
طرح «آموزش به روش استاد- شاگردی نوین» دو هدف را دنبال میکند که پاسخی مشخص به مشکل بیکاری در کشور است به خرج و کیسه جوانان بیکار. به همین دلیل تهیه کنندگان بورژوای طرح برای رفع هرگونه اتهام و شبهه پسوند «نوین» را به نام طرح افزودهاند. طرح فعلاً برای ده هزار نفر در پایتخت پیش بینی شده است. با اجرای این طرح و گسترش نامحتمل آن جمهوری اسلامی میتوانست حداقل برای دوسال (سقف زمان دوره) از ورود بخشی از نیروی کار به بازار و تشدید نرخ بیکاری از نظر صوری جلوگیری کند و خودِ شاگرد نیز خود را فردی در حال آموزش تصور کند. از طرف دیگر کارگاههای کوچک به شدت در معرض تعطیلی قرار دارند، در همین دوساله حدود دو هزار کارگاه از حدود پانزده هزار کارگاه فنی کوچک تعطیل شده و بقیه نیز در حالت نیمه تعطیل به سر میبرند. با عرضه کارگر مجانی، ظاهراً به هر تعداد، که نه مشمول قانون کار و نه تأمین اجتماعیست به خرج کارگران بیکار تداوم کار کارگاه کوچک را و اشتغال کارگران شاغل آنان را تسهیل کند. بند ۵-۵ و ۵-۹ مقررات طرح به وضوح این اهداف را نشان میدهد. جمهوری اسلامی به عنوان حکومت مشکلات حال حاضر یک جامعه سرمایهداری «نوین» را دارد.
اما آقای مهران گهر چطور میتواند با دور کردن کارگران کارگاههای کوچک از کارگاههای بزرگ به رفرمیسم کمک کند؟ رفرمیسم ویروس کارگاههای بزرگ است نه کوچک. بورژوازی بیشتر به منحرف کردن مبارزه کارگران متشکلتر علاقه دارد؛ همانطور که کمونیستها به مبارزه با بورژوازی در کارگاههای بزرگ تمایل دارند. رفرمیسم با ماشینیسم و صنعت بزرگ ضرورت پیدا میکند، مرحلهای که امکان عینی آگاهی طبقاتی را برای کارگران فراهم میکند. کارگران پراکنده در کارگاههای خیلی کوچک کمتر به مبارزه طبقاتی فکر میکنند.
حکیمی با شجاعت در کارگاهی که بادو میلیون تومن راه میافتد، از سرمایهدار و سرمایه ثابت و متغییر و غیره سخن میگوید، او یا نمیداند سرمایه چیست و یا نمیداند که دو میلیون تومن چقدر است. شما فقط به جائی فکر کنید که میشود با درصدی از این دو میلیون تومن اجاره کرد! و تازه با باقیمانده بشود مصالح ۴۰ جفت کفش در هفته (به فرض اینکه بشود نقد فروخت) و هزینههای خورد و خوراک و کرایه خانه و غیره دو خانواده را هم تهیه کرد. چنین سرمایهداری فقط محصول تخیلی تنگنظرانه است. تخیلی که قدرت مبارزه با حکومت بورژوازی را از خود سلب کرده و زهر دشمنی بخیلانه خود را به جان افراد تنگدستی میچکاند که سیستم سرمایهداری جهان سومی قادر به جذب نیروی آنان در صنایع بزرگ نیست و در میان مرگ و زندگی دست و پا میزنند.
سندیکالیسم جبراً با درجه معینی از توسعه تشکیلات سندیکائی ملازم است. چنین انحرافی متکی به پایه مادی معینیست که منجر به شکل گیری قشری از اشرافیت کارگری شده باشد، ممکن است در کشوری مثل ایران تدارک چنین مبنائی از عهده بورژوازی خارج باشد؛ کما اینکه در دوران شاه نیز چنین اشرافیت کارگری به عنوان یک قشر حتا در صنایع مهم بوجود نیامد. توسعه تشکلهای سندیکائی و تثبیت آنها چون نهادهای مردمبنیاد خود جزئی از یک توسعه دموکراتیک تاریخی در غرب بوده است. در این کیفیت از توسعه از پائین خودِ سازمانهای حکومتی و ارگانهای دولتی، چه در زمینه قانونگذاری و چه در زمینه اجرائی، برای انطباق با توسعه از پائین ناچار باید به ظرفیتهای متناسبی دست مییافتند. فقط نمونه جمهوری اسلامی کافیست که انسان را قانع کند که چنین حکومتهائی عاجز از چنین انبساط سازمانی هستند. بنابراین این رده از حکومت ناچار به حداقل میزان سازماندهی، یعنی تقویت سازمان امنیتی و پلیسی خود پرداخته و کوشش میکند با اعمال ممنوعیت برای تشکیل احزاب و سندیکاها و هرگونه انجمن و سازمان مردم بنیادی مانع از انکشاف ظرفیتهای تشکیلاتی جامعه شود. وجود این همه فعال سندیکائی در زندانها گواهی بر این مضمون است.
بنابراین قرینهسازی شرائط ایران با شرائط غرب بدون در نظر گرفتن این ویژگی نتیجه قابل قبولی به دست نمیدهد. چگونه میشود شمشیر سندیکالیسم را علیه کارگر فعالی بلند کرد که ساعت چهار صبح از خواب برمیخیزد و تا ساعت یک صبح روز بعد برای لقمه نانی آچار میزند (گفته آقای مازیار گیلانینژاد در مورد خودش در نوشتهای که به عنوان جوابیه به همین نوشته آقای حکیمی منتشر کرده است) و او را با رؤسای یک سندیکای بورژوائی قانونی در غرب مقایسه کرد. مگر اینکه ما اصرار داشته باشیم این لقب را بدون حساسیت و چون یک فحش سیاسی بکار بگیریم.
البته نمیشود انکار کرد که انحراف سندیکالیستی به عنوان گرایشی ضعیف که امکان رشد و توسعه نخواهد داشت در ایران نیز به عنوان دنبالچهٔ جریان اصلاح طلبی حکومتی و حتی به عنوان گرایشی که به فکر تغذیه شدن از طرف نهادهای به اصطلاح بین المللی در شرائط خاص کشور است وجود دارد. این گرایش که در کشور ما در نهایت میتواند در حاشیه جامعه و یا در خارج از کشور زندگی کم فروغی را ادامه دهد، نمایانگر نفوذ جریان مغلوب بورژوازی «اصلاح طلب» در طبقه کارگر است. تمایل به نفوذ را از زبان اصلاح طلبان بشنویم:
«متأسفانه اتحادیههای کارگری و کارفرمائی در کشور رشد نداشته... اما اگر کشور میخواهد از طریق سه جانبه گرائی مشکلات خود را حل کند باید الزامات آن را فراهم کند. باید از سی سال گذشته روی شکلگیری اتحادیههای کارگری و کارفرمائی سرمایه گذاری میشد....» در حسرت سندیکای مستقل- گفتگو با محمد ستاری فر معاون خاتمی و مدیر عامل سازمان تأمین اجتماعی وقت- شهروند امروز شماره ۴۵
«... سندیکا اساساً یک نهاد مدنی است و نهادهای مدنی فقط در یک اقتصاد آزاد تبلور خواهند یافت.... اگر صادقانه صحبت کنیم کسانی که با نظام اقتصاد رقابتی مخالف هستند با سندیکای واقعی مخالفت دارند...» موسی غنی نژاد- ماخذ قبلی
میتوان نمونههای دیگری از مواضع رهبران کارگری اصلاح طلب به جز آنچه آقای حکیمی در فحوای کلام آقای فراهانی نشان داده است نیز ذکر کرد ولی چندان ضرورتی ندارد. همانقدر که اتوپیای لیبرالهای داخلی یعنی نظام اقتصاد رقابتی در ایران امکان ندارد سندیکالیسم واقعی نیز ممکن نیست.
سندیکا و مبارزه انقلابی
طبیعت مرحلهای مبارزه طبقاتی
کارگران به عنوان طبقه، سطوح درگیری خود با بورژوازی را موکول به هم نکرده و به تناسب اوضاع در همه جنبهها مبارزه را توسعه میدهند. اگر شرائط معین عینی و ذهنی اجرای سطح خاصی از مبارزه را موقتاً محدود میکند، تئوریزه کردن این محدودیت و ارتقأ آن به یک اصل، تز انحرافی مرحله بندی مبارزه را توجیه میکند. آقای محسن حکیمی با نتیجهگیری از تاریخ اتحادیههای کارگری معتقد است:
به این دلیل که سندیکاها نتوانستند از چهارچوب سرمایهداری و چانه زنی صرف برای فروش نیروی کار خود فراتر بروند و به تشکل مبارزه با نفس خرید و فروش نیروی کار- علت العلل تمام مشکلات و بدبختیهای کارگران- تبدیل شوند دیگر نه یار شاطر کارگران بلکه بار خاطر آنایند. [چکیده نظر]
و ادامه میدهد:
«طبیعی بود که سندیکاها از نظر تاریخی در آغاز همچون تشکلهائی به وجود آیند که در چهارچوب نظام سرمایهداری از منافع کارگران دفاع میکنند. اما هنگامی که با هجومهار و بیامان سرمایه به سطح معیشت کارگران رو به رو شدند باید از این چهارچوب فراتر میرفتند و برای الغای سرمایه مبارزه میکردند، زیرا در شرائط هجوم بیامان سرمایه باقی ماندن در چهارچوب این رابطهٔ اجتماعی هیچ معنائی جز پسرفت مداوم در مقابل آن و در نهایت تن دادن کامل به یوغ آن نداشت.».
وقتی از تاریخ حرف میزنیم ناچاریم محدودیتهای آن را نیز بپذیریم. تاریخ مبارزه سندیکائی به طور مشخص بخش دائمی از تاریخ مبارزه طبقه کارگر در کشورهای سرمایهداری غرب است که قسمتی از قرن نوزده و سراسر قرن بیستم و تاکنون را در بر میگیرد. روشن است که گسترش مبارزه اقتصادی کارگران خود محصول اجتماعی توسعه سرمایهداری و روابط سیاسی و اجتماعی متناظر با آن است. اما در این دورانها همزمان طبقه کارگر مبارزه سیاسی حتا برای کسب قدرت را نیز به اشکال مختلف ادامه داده است. هیچگاه سرمایهداری در زادگاه خود فارغ از شرکت فعال کارگران در مبارزه سیاسی نبوده است. مبارزه سیاسی کارگران حتا جلوتر از گسترش مبارزه اقتصادی و اتحادیهای آنها آغاز شد. بنابراین به رغم دیدگاه آقای حکیمی طبقه کارگر مبارزه خود را به دو مرحله تاریخی که از پس یکدیگر ظهور میکنند تقسیم نکرده است.
اما مبارزه سیاسی طبقه کارگر نیز شامل دو کیفیت خودانگیخته و آگاهانه میشود؛ تا جائی که عناصر آگاهی علمی از ضرورت انحلال نظام سرمایهداری و نقش طبقه کارگر در گذار انسان از جامعه سرمایهداری به جامعه کمونیستی فاقد طبقات فراهم نیامده و نفوذ مؤثری در طبقه کارگر نداشت، که هنوز مقارن با توسعه و تحکیم اقتصادی و سیاسی طبقه سرمایهدار بود، از لحاظ تاریخی امکان مبارزه آگاهانه طبقاتی در بعد سیاسی به طور کامل وجود نداشت. اما طبقه کارگر در همه منازعات سیاسی جامعه فعالانه شرکت میکرد و بر پایه نوعی «جمهوری اجتماعی» و سوسیالیسم تخیلی، با عرضه کردن رهبران مشخص در تئوری و در عمل سیاسی داعیهٔ اصلاحات سیاسی به نفع خود و حتا کسب قدرت را داشت- نمونه مبارزات کارگری در انگلستان و فرانسه از اواخر نیمه اول قرن نوزدهم که از دنباله روی از احزاب لیبرال تا جنبش مستقل دموکراتیک (چارتیسم و احزاب کارگری فرانسه ۱۸۴۸) و کسب قدرت سیاسی (کمون پاریس) را در بر میگرفت. تا اینجای مباررزه سیاسی طبقه کارگر که در تعامل و به موازات فعالیتهای علمی برای شناخت تضادهای جامعه سرمایهداری و سوسیالیسم و جمع بندی مبانی برنامهای طبقه کارگر برای گذار از جامعه سرمایهداری و شکل معین سیاسی این گذار (شناخت کاراکتر اجتماعی خود طبقه کارگر)، پیش میرفت، الزاماً نمیتوانست از چارچوب یک جامعه بورژوائی، فراتر رود. حتا کمون پاریس به عنوان اولین دولت مستقیماٌ کارگری تاریخ، تحت نفوذ ایدههای سوسیالیسم خرده بورژوائی در بهترین حالت میتوانست در منتها علیه یک جامعه ایدآلیزه شده بورژوائی قرار بگیرد، و یا چون نوزادی ناقص الخلقه که زود هنگام به دنیا آمده قادر به ادامه حیات نباشد. مرحله پایانی توسعه جنینی و خود به خودی مبارزه کارگران (طبقه در خود) و در عین حال آنتی تز آن یعنی آغاز جنبش طبقاتی آگاهانه و متکی به تئوری شناخت (طبقه برای خود) از لحاظ تاریخی جهانی در همین نیمه دوم قرن نوزدهم به انجام رسید. مبارزه آگاهانه کارگران در محیط خرده بورژوائی اروپای قرن نوزدهم ناچار بود در مبارزه تئوریک با انواع سوسیالیسم خرده بورژوائی خود را تحکیم کند. این وظیفه را در آن دوران بنیانگذاران تئوری علمی کمونیسم مارکس و انگلس در بینالملل اول و بعد تا پایان عمر خود به عهده گرفتند.
تکامل و تثبیت جامعه سرمایهداری از لحاظ ترتیب تاریخی در عین حال تکامل و تثبیت طبقه کارگر به عنوان طبقهای برای خود نیز بوده که به صورت مبارزه اثباتی در سه عرصه اقتصادی – عملی، سیاسی و تئوریک بروز داده است. سوسیالیسم به عنوان فکر برابری اجتماعی با حضور وسیع جنبش کارگری در عرصه اجتماعی، مبانی اجتماعی (اقتصادی و سیاسی) خود را برای تکامل از تخیل به علم به دست داد و طبقه کارگر نمایندگان خود را در زمینه تئوری از میان انسانهائی یافت که در خلال مبارزه با دیدگاههای انتزاعی و غیر طبقاتی نمایندگان طبقه حاکم به درک استعداد تاریخی طبقه کارگر در حل تضادهای طبقاتی و رهبری جامعه انسانی به جامعه فارغ از طبقات کمونیستی نائل آمدند. این آغاز مرحلهای بود که برای اولین بار در تاریخ امکان اقتصادی - اجتماعی و نظری کافی برای نجات طبقه ستمکش اصلی جامعه به دست خود وی مهیا میشد. البته همین اولین بار نیز در عین حال این تناقض را در خود دارد که نجات این طبقه خود را در هیأت نجات کل جامعه و نفی هر طبقهای به طور کل مینمایاند. این تطابق منافع یک طبقه با منافع انسان به طور عام، یا گذار منافع انسان به طور عام از بطن منافع یک طبقه به معنی جنبه سیال و گذرای مفهوم طبقه کارگر به عنوان طبقه حاکم و تغییری بزرگ نسبت به همه اشکال پیشین تکامل اجتماعی بود که اقلیتی حاکم به جای اقلیت قبلی ماشین دولتی را تحویل میگرفت. این کیفیت از تحول انقلابی در عین حال پایان تکامل جامعه از طریق مبارزه طبقاتی و تضاد میان نیروهای تولیدی جامعه با روبنای سیاسی جامعه و در حقیقت پایان روبنای سیاسی به طور کامل است. پس سوسیالیسم منحصراً بازگوکننده منافع طبقه کارگر نیست بلکه در عین حال بازگو کننده منافع نوع انسان است. بنابراین رهبران آگاه طبقه کارگر در کنار خود انسانهای کمونیستی را خواهند دید که از طبقه او نیستند ولی آینده انسان را نمایندگی میکنند. پس سوسیالیسم در تئوری مفهوم مرکبیست که جنبش آگاه کارگری و جنبش انسانی را تواماً متبادر و در عمل جنبش متحدانه طبقه کارگر و روشنفکران انقلابی کمونیست را توضیح میدهد.
مبارزه طبقاتی کارگران در همه عرصهها از جمله در عرصه اقتصادی فراز و نشیبهای خود را داشته است. بورژوازی ناگزیر با همه وسائل خود کوشش میکند که جنبش کارگری را در هر حوزه به نفع خود منحرف کند. چه در تئوری، چه در سیاست و چه در تشکیلات به صورت رویژیونیسم، اپورتونیسم و سندیکالیسم سعی در اعمال نفوذ خود میکند و از آنجا که فرهنگ بورژوائی فرهنگ دیرینه و مسلط جامعه و میراث بر فرهنگ مالکیت خصوصی کهن است و در اذهان همه طبقات از طریق مدرسه و مسجد و کلیسا و خانواده و ادبیات و هنر و... رسوب کرده است، این افکار حتی بدون دخالت مستقیم خود بورژوازی حاکم نیز به طور خود به خودی در اذهان طبقه کارگر و رهبران آن میتواند نفوذ کند. بنابراین مبارزه طبقاتی کارگران تماماً مبارزهای آگاهانه است که از خلال انتقاد از خود و مبارزه با نمایندگان فکری بورژوازی میگذرد. همین عرصه از مبارزه است که نسبت به جنبههای دیگر از اهمیت حیاتی برخوردار است. از این رو تا بورژوازی در مهمترین کشورهای جهان بر سر کار است و وسائل فرهنگ را در دست دارد، مبارزه تئوریک در مقام مهمترین بخش مبارزه کمونیستهاباقی میماند. لازم به ذکر نیست که هر چه بگذرد امکان نزدیکی مبارزه تئوریک با مبارزه عملی طبقه کارگر بیشتر میشود؛ چون جریان آگاهی به عنوان پدیدهای عمومی به سرعت در میان نسلهای جوانتر طبقه رسوخ میکند و شرکتکنندگان از طبقه کارگر در این عرصه بیشتر و بیشتر میشوند.
اگرچه در شرائط فعلی کمونیسم به عنوان یک آلترناتیو عملی در مقابل بورژوازی گامهای جهانی مهمی به پس برداشته است، اما از نظر تاریخی و به عنوان یک اصل، طبقه کارگر، در هر جای جهان سرمایهداری و در هر موقعیت اقتصادی – اجتماعی متفاوتی، در هر گام عملی خود، چه در تبلیغات سیاسی، چه در تنظیم برنامه تاکتیکی و چه در همه اشکال سازماندهی باید نفی نظام سرمایهداری را چون شاخص راهنما در نظر داشته باشد. و مبارزه با تفکری که جنبه خود به خودی مبارزه کارگران را حتی برای یک دوره طبیعی میداند در جرگه مبارزه با اپورتونیسم محسوب میشود.
اما تاریخ فرایندی عملیست. هر بار مسأله حل شده از لحاظ تاریخی باید در وضعیت مشخص بازتولید شود و حقانیت اصولی خود را بازاثبات کند. اثبات مکرر ِامر اثبات شده، همان روشیست که مبارزه طبقاتی از طریق آن تحقق مییابد. تبلیغ و ترویج و مبارزه عملی – سازمانی برای نفی سرمایهداری برای طبقه کارگر آگاه، در کنار هر وظیفه دیگری که بر حسب شرائط به عهده میگیرد، وظیفه دائمیست. باز جنبش خود به خودی کارگران به اشکال سازمانی مختلف بوجود میآید، باز انواع ایدههای بورژوائی و خردهبورژوائی به صور نوین شکل میگیرد، و باز ضرورت مبارزه اصولی و در سطوح گوناگون با همهٔ این انواع نفوذ سیاسی، فرهنگی و پلیسی طبقه حاکمان سرمایهدار وجود دارد و تشدید میشود. مبارزه طبقاتی نمیتواند خود را در هیچ شکل معین تاریخی تثبیت کند؛ چه شکل سازمانی و چه اشکال مبارزه سیاسی و حتا نظری. همه اشکال تاریخی باید از دریچه نقد حال گذر کنند و باز خود را در شمایلی که از اکنون نیرو میگیرد بازیابی کنند.
تاریخ اتحادیهها در غرب نشان میدهد که آنها سازمانهای مبارزه برای ساقط کردن نظام سرمایهداری نیستند؛ و اصولاً چنین هدفی نیز برای هیچ اتحادیهای تعریف نشده است. آقای حکیمی با این رسالت توافق ندارد و معتقد است که چون اتحادیهها نتوانستند به سازمانهای مبارزه با نفس خرید و فروش نیروی کار تبدیل شوند ناچار به تن دادن کامل به یوغ سرمایه شدند. چنین رابطهای که در ذهن آقای حکیمی وجود دارد هیچگاه لباس تاریخی به تن نکرده است. اتحادیهها در همان چارچوب به قول آقای حکیمی «طبیعی» خود یعنی در چارچوب نظام سرمایهداری باقی ماندند. درست است که باقی ماندن مبارزه کارگران در چارچوب مبارزه بر سر مزد و شرائط کار از نظر تاریخی و تئوریزه کردن آن به شکل سندیکالیسم یک ایده و جریان بزرگ عملی ضد کارگری بورژوائیست، ولی به این دلیل نه میشود ضرورت مبارزه اقتصادی کارگران را انکار کرد و نه شکل اتحادیهای مبارزه برای آن را. اینکه چگونه مبارزه اقتصادی کارگران با مبارزه برای نفی کار مزدی بیامیزد و جزئی به هم پیوسته از فرایند واحد ساقط کردن سرمایهداری باشد موضوعی ست که در جای خود مطرح میشود.
در یک ارزیابی نهائی نمیتوان گفت که سندیکاهای کشورهای غربی و شکل سندیکائی مبارزه کارگران برای همیشه شکست خورده است. دادن چنین اعتباری به بورژوازی مقرون به صرفه نیست، به خصوص در شرائط بحران جهانی فعلی که به تدریج تداوم تطمیع اشرافیت کارگری غیرممکن میشود. بورژوازی حتی سعی میکند خود را از شر هزینههای عریض و طویل دستگاههای اداری خودساخته نیز رها کند؛ به دلیل اخیرِ کامرون نخست وزیر انگلستان برای خروج از اتحادیه اروپا توجه کنید. او هزینههای تشکیلات اتحادیه را غیر لازم و کمرشکن میداند. بنابراین امکان دارد که سندیکاهای موجود از حیطه اتوریته اشرافیت کارگری بیرون کشیده شود و مبارزه در این سندیکاها برای تصرف مواضع و قطع نفوذ فرهنگی و اخراج مزدوران سرمایهداری امروز بیش از هر روز دیگری برای کارگران کمونیست سهلتر است.
نکته مهم اینجاست که آقای حکیمی نمیتواند به نحو قاطع روش خود را نسبت به ماهیت مبارزه خودانگیخته کارگران تنظیم کند. روش او حاوی تضادی حل ناشدنی ست که او سعی میکند با استفاده از انحراف سندیکالیسم آن را بپوشاند:
او ادامه میدهد:
«با این همه، فشارسرمایه بر گُردهٔ کارگران برای کسب سودِ هرچه بیشتر بسی بیامانتر و افسارگسیختهتر از آن بود که سرمایه ستیزیِ صرفاً خودانگیختهٔ سندیکاها بتواند درمقابلاش مقاومت کند. این فشار مدام کارگران را به سوی بیحقوقی مطلق و در واقع بردگیِ محض عقب میراند و سندیکاهابرای پرهیز از فروغلتیدن به این موقعیت ناچار میشدند به جای مبارزهٔ سیاسیِ خودآگاهانه با نفس رابطهٔ خرید و فروش نیروی کار صرفاً برای حداقلهای اقتصادی مبارزه کنند. به سخن سادهتر، سرمایه به مرگ میگرفت تا کارگران به تب راضی شوند، و سندیکاها نیز که برای فرارفتن از این مکانیسم ذاتیِ سرمایه هیچ تمهید و برنامهای نداشتند در مقابل مرگ به تب راضی میشدند. همین راضی شدنِ سندیکاها به تب بود که اهداف آگاهانهٔ آنها را رسماً به تلاش صرف برای تثبیت دستمزد و زمان کار یعنی ماندن در چهارچوب سرمایه داری فروکاست.»
فرض اولیهای که جنبش خودانگیخته و ناخودآگاهانه کارگران را در قالب سندیکاها در آغاز طبیعی میداند، با «فروکاستن اهداف آگاهانه» سندیکاها در پایان در تضاد است. اگر اهداف اولیهای تعین نشده است پس نمیتوانستهاند فروکاسته شوند. این تضاد راه حل خود را در نوعی مرحلهبندی میجوید. یک مرحله مبارزه خودانگیخته و ناآگاهانه طبیعی در آغاز و یک مرحله مبارزه آگاهانه و با برنامه که به دنبال آن میآید. در این سخنان آن اکسیری که موجب ارتقا این دو مرحله متوالی از سطح ناآگاهانه به آگاهانه میشود هنوز نامعلوم است، الا بخواهیم «هجوم بیامان سرمایه» و آن حکم «باید» آقای حکیمی را انگیزهٔ این ارتقأ بدانیم. این مرحلهبندی را به خاطر داشته باشید چون بعداً مفصلتر به آن باز خواهیم گشت.
«سرمایه یک نیروی اجتماعی متمرکز است، اما کارگرِ تنها و پراکنده هیچ گونه نیروی اجتماعی نیست. با این همه، کارگران از یک ویژگی برخوردارند که میتواند آنان را به یک نیروی اجتماعی تبدیل کند، و آن تعداد آنان است. کاری که سندیکاها کردند تبدیل مجموعهٔ پرشماری از کارگرانِ تنها و پراکنده به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل بود که با سرمایه مبارزه می-کرد، هرچند به گونهای خودانگیخته و ناخودآگاهانه. این جنبه از سندیکاها، که کارگران را از افرادِ فاقد قدرت و اسیر دستِ رقابت اجتناب ناپذیرِ ناشی از رابطهٔ خرید و فروش نیروی کار به یک نیروی اجتماعی متحد و متشکل تبدیل میکرد همانا نقطهٔ قوت آنها در مقابل سرمایه بود.»
آقای حکیمی آگاهانه از فعل گذشته ساده استفاده میکند تا نیت خود مبنی بر اینکه سازمان سندیکائی دیگر حتا از چنین خاصیتی نیز برخوردار نیست را پنهان نکرده باشد. این نکته را زیر ذره بین بگذاریم:
نمیتوان گفت که تعداد، ویژگی کارگران است. در همان تاریخی که سندیکاها در اروپا شکل میگرفتند در اغلب کشورها تعداد دهقانان حتی از کارگران بیشتر بود. خردهبورژوازی فقیر در شهرها و روستاها حتا در همین ایران فعلی از نظر جمعیتی با جمعیت کارگران برابری میکنند. ولی نه دهقان اروپائی توانست تشکل مستقلی به وجود آورد و نه خردهبورژوازی امروزی جامعه ایران میتواند. این گروههای اجتماعی هیچگاه به معنی طبقاتی کلمه به نیروی اجتماعی تعیینکنندهای در تحولات درازمدت اجتماعی تبدیل نمیشوند. طبقه کارگر نه از لحاظ عدد که به لحاظ قرارگرفتن در جایگاه اصلی تولید اجتماعی در جامعه سرمایهداری و نیز اجتماعی شدن فزاینده این شیوه تولید است که در مقام مقایسه همپایه با بورژوازی کم تعداد امکان تبدیل شدن به نیروی اجتماعی مهمی را دارد. تجمع کارگران در سازمانهای مبارزه اقتصادی و تمرکز عددی حاصل از آنکه موجب تبدیل آنان به نیروی اجتماعی میشود، در واقع در واکنش به کیفیت سازماندهی آنها در تقسیم کار جامعه بورژوائی و برای مقابله با شدت استثماریست که به علت این تقسیم کار اجتماعی نصیب آنها میشود. هدف این واکنش قبل از هر چیز مقابله با رقابتیست که میان خود کارگران به عنوان عرضهکنندگان نیروی کار وجود دارد. بنابراین در اصل سندیکا سازمان مقاومت کارگران در برابر سازمان اجتماعی کاریست که سرمایهداری برای تشدید مداوم استثمار که از نقطه نظر نظام سرمایهداری ضرورتیست اجتناب ناپذیر برپا کرده است. چنین هدفی در نهایت با فرض موجودیت نظام کارمزدی محقق میشود. بنابراین «طبیعی» ست سازمانی که با چنین هدفی برپا شده است به خودی خود نمیتواند از دائره نظام کار مزدی فراتر رود. چنین سازمانی در نهایت تنها میتواند سازمانی با خصلت دفاعی باشد. بنابراین مبارزه برای نابودی سرمایهداری تنها به شکل «غیر طبیعی»، یعنی با ایجاد سازمان حمله به مبانی سیستم کارمزدی که کیفیت مسلط در آن نه عدد کارگران، بلکه همبستگی آگاهانه آنان باشد.
سؤال مشخص در این مرحله این است که چرا حالا در شرائط مشخص ایران سندیکاها نمیتوانند همان تجمع عددی را به وجود آورند؟ چون سندیکاها در جاهای دیگر تحت انحراف سندیکالیسم به ابزار دست سرمایه بدل شدهاند، یا اینکه موضوع سازماندهی عددی طبقه کارگر ایران حل شده است و طبقه کارگر ایران در فعل و انفعالات امروزی کشور به نیروی اجتماعی قدرتمندی بدل شده است؟ تنها جواب ممکن این است که آقای حکیمی بپذیرد اصولاً ذات مبارزه اقتصادی به علت تسلط سندیکالیسم به سندیکاهای غرب دیگر در همه جای جهان بیفایده است، و یا این شکل سندیکاست که علت بروز سندیکالیسم است. ما بعداً خواهیم دید شورای آقای حکیمی مدافع سرسخت مبارزه اقتصادی، آن هم به عنوان مرحله اول مبارزه است؛ یعنی همان مرحلهای که برای سندیکاها طبیعی بود. پس میماند شکل سندیکا که به زعم ایشان علت نفوذ بورژوازی و انحراف سندیکالیسم است. شکل بر محتوا پیشی میگیرد. اما محتوای برابر شورای کذائی و سندیکا دست ما را در قبول این پاسخ به طور قطعی میبندد.
او تکرار میکند:
«مقابله با فشار ذاتیِ سرمایه بر کارگران، از جمله مستلزم آن بود که سندیکاها آحاد طبقهٔ کارگر را آگاهانه حول الغای نظام مزدی بسیج کنند. سندیکاها نیروی اجتماعیِ این امر یعنی آحاد متشکل طبقهٔ کارگر را داشتند، اما فاقد هدف و افق الغای نظام مزدی بودند و همین فقدان و نقطهٔ ضعف بود که سندیکاها را در نهایت به تشکلهای رفرمیستیِ خدمتگزار سرمایه تبدیل کرد.»
آگاهی و خودبهخودی
وظیفهای که حکیمی به عهده سندیکاها میگذارد بلافاصله از طریق صفت ذاتی فقدان آگاهی، سندیکا را واژگون میسازد. تضاد بین مرحله اول (خود به خودی) و مرحله دوم (آگاهانه) دیواریست که سندیکاها نتوانستند و نمیتوانند از آن عبور کنند و همین نقیصه ذاتی سندیکا را به تشکلی رفرمیستی تبدیل کرد و میکند. در حالی که ایشان کماکان اسم شب عبور را از ما پنهان میکند، منتظر میمانیم تا شاهد گذار شورای ایشان از این دیوار صعب العبور باشیم.
بنا به فرض آقای حکیمی در آغاز طبیعی بوده است که چنین اهدافی متعالی وجود نداشته باشد، یعنی رفرمیستی بودن اهداف سندیکا طبیعی و موجه بوده است. اما ایشان هیچ علت مشخصی را برای این موجهبودن بازگو نمیکند. چند علت را میتوان حدس زد: یا اصولاً چنین قسم از آگاهی و هدف و افقی تاریخاً وجود نداشته است، و یا اینکه آگاهی خود ذاتیست که در فرایند تداوم جنبش ناآگاهی در نقطهٔ معینی بروز میکند. یعنی تداوم ناآگاهی، آگاهیست. او برای روشن شدن ما مثال جالبی میزند؛ گوش میکنیم:
«مثال عقل در انسان نوزاد میتواند به روشن شدن این مسأله کمک کند. نوزاد به طور در خود دارای عقل است. به عبارت دیگر، نوزاد از پتانسیل عقلانی برخوردار است. او بالفعل انسان است، اما بالقوه معقول است. به فعل درآمدن این عقل و تبدیل آن از حالتی که برخود نوزاد ناشناخته است به حالتی که برای او شناخته میشود، مستلزم بلوغ و رشد عقلانی نوزاد در جریان سالها زندگی در جامعه انسانی ست. کارگر نیز به طور در خود دارای اگاهی سوسیالیستی است. اما تغییر این اگاهی در خود به آگاهی برای خود مستلزم فعالیت سازمانیافته کارگر برای تغییر نظام سرمایهداری و آموزش تؤام با این فعالیت است. به میزانی که این فعالیت بیشتر باشد، امکان تغییر ذهنیت کارگر نیز بیشتر میشود. آموزش کارگران برای تبدیل آگاهی در خود آنان به آگاهی برای خود فقط بر بستر این فعالیت ضد سرمایهداری میتواند انجام گیرد و تأثیر گذار باشد.» (کمیته هماهنگی از این تند پیچ خواهد گذشت- ۲۵/۶/۸۵)
کارل مارکس نصف پیروان خود را با این ترمینولوژی هگلی ِ «درخود» و «برای خود» به اعوجاج دچار کرده است. تبدیل عقل از حالتی که بر خود نوزاد ناشناخته است به حالتی که برای او شناخته میشود، وجود یک فاعل شناسنده به جز عقل را در نوزاد که باید به حضور عقل پیببرد در خود مفروض دارد. این نوزاد است که باید به وجود عقل خدادادی پس از سالها زندگی در جامعه پی ببرد. و کارگر عزیز ما هم بدون اینکه خودش بداند به طور خدادادی دارای آگاهی سوسیالیستیست، کافیست کمی برای تغییر نظام سرمایهداری مبارزه کند تا به این پکیج آگاهی پیببرد. البته یک فرق وجود دارد که آگاهی سوسیالیستی فقط در کودکی که قرار است کارگر بشود وجود دارد. چند سال زندگی در جامعه و چندی مبارزه خود به خودی، بدون تعلیم و تربیت و بدون آموختن مبانی اولیه اندیشیدن، مثل ریاضیات و ادبیات و غیره و نیز بدون دستیابی به شناخت از جنبه طبقاتی زندگی اجتماعی و دیالکتیک توسعه جامعه تحت تأثیر نقش طبقه نوینی که نماینده مناسبات آینده است، نه هیچ کودکی را عاقل میکند و نه هیچ کارگری را مبارز آگاه.
«هم توده کارگران و هم فعالان کمونیست هر دو وحدت پراتیک و تئوری هستند، منتها در توده کارگران این وحدت به صورت در خود و ناخودآگاهانه وجود دارد، یعنی در عین آنکه با سرمایهداری مبارزه میکنند این نظام به لحاظ نظری برای آنان ناشناخته است در حالی که در فعالان کمونیست این وحدت به صورت برای خود و خود آگاهانه است.» (همانجا)
«ناخود آگاه» و «خود آگاه» یعنی ناآگاه به خود و آگاه به خود؛ این خود کیست؟ وحدت تئوری و پراتیک، یا کمونیسم! پس کمونیسم از نظر آقای حکیمی یعنی گوهر ذاتی کارگر. از این رو کارگر آگاه چون به ذات درونی خود پیبرده است آگاه است و کارگر ناآگاه از این جهت که نمیتواند به خود بیاندیشد از لحاظ نظری نظام را نمیشناسد. از اینجا نتیجه میشود که خود کارگر همان نظریه کمونیسم است. این ترم خودآگاه نظریهای ارسطوئی ست که به خدا اطلاق میشود. چون خدا اندیشه است و فقط میتواند به اندیشه یعنی به خود بیاندیشد پس اندیشه اندیشه است. همین انتظار را هم داشتیم. پس نظریه کمونیسم در نهایت به خداشناسی عروج میکند. خود را بشناس تا خدا را بشناسی. آیا این ماتریالیسم مارکسیستی نیست که قاطعترین مخالف هر گونه خداشناسیست؟
ما تا حالا به اشتباه فکر میکردیم که کارگر آگاه کسیست که از خود بیرون آمده و به جایگاه خود در روابط و مناسبات تولید و در واقع به طبقه خود تفکر کرده و با شناخت اقتصاد سیاسی نظام سرمایهداری و تضادهای حلنشدنی آن و با بررسی کوششهای تاریخی طبقه خود و بررسی نتایج نظری مربوط به آنها در زمینه تئوری سیاسی امکانات عملی خود را به عنوان کاتالیزور تبدیل جامعه سرمایهداری به جامعه کمونیستی که پدیدهای خارج از ذهن کمونیستی اوست سنجیده و برای تحقق آن مبارزه کند.
اولاً اگاهی «در خود» و «برای خود» فقط قابل اطلاق به طبقه کارگر است نه به تک تک کارگران. طبقهای که ابتدا بدون شناخت از جامعه پیرامون خود و تضادهای سیستم تحت تأثیر فشارهای آن به مبارزهای بدون هدف مجبور میشود. و آنگاه که با برخورداری از سوسیالیسم علمی که در خارج از جریان مبارزه او ولی متأثر از حضور اقتصادی – اجتماعی و مبارزه خود به خودی سیاسی و اقتصادی او از طریق فعالیت عقلانی و تجارب عملی مارکس و انگلس به دست میآید و به موضوع فعالیت عقلانی کارگران و روشنفکران مبارز تبدیل میشود به طبقهای آگاه از مرتبه و جایگاه خود در نظام سرمایهداری و طبقهای که برای خود هدف دارد تبدیل میشود. این آگاهی با تولد طبقه کارگر وجود نداشته است ولی به علت وجود او تکمیل میشود. همانطور که طبقه کارگر بدون سرمایه از لحاظ جسمانی متولد نمیشد، از لحاظ عقلانی نیز بدون تکامل دیالکتیکی علم بورژوائی نمیتوانست به آلترناتیو آن ارتقأ یابد. آگاهی تک تک کارگران مبارز فقط و فقط از طرق مطالعه متون علمی مارکسیستی، و فهم عمیق این مطالعات از طریق کاربرد نتایج آن در شرائط مشخص فعالیت آنها ممکن است. این مبارزه قطعاً میتواند و باید به توسعه مارکسیسم از لحاظ علمی منجر شود. مارکسیسم مثل هر تفکر علمی دیگری فرایندی پیشرونده و تکامل یابنده است که توسعه آن منوط است به اشتغال هر چه بیشتر رهبران و پیشروان طبقه کارگر به علوم زمان خود و تغییرات و تحولات اجتماعی در حال تغییر. فهم مارکسیسم با کاربرد و توسعه آن عجین است. مارکسیسم یک پکیج بسته در ناخودآگاه در ضمیر کارگران نیست که روزی باید به وجود آن پیببرند؛ بلکه جستجوی مداوم علمیست برای غلبه بر بورژوازی که اریکه قدرت را به آسانی رها نکرده و به خصوص از طریق علم برای در هم شکستن مارکسیسم کوشش میکند. جنبش کارگری به این طریق به جنبش کمونیستی انکشاف مییابد. پس وقتی حکیمی از مارکس نقل میکند که:
«آگاهی از ضرورت انقلابی بنیادی، آگاهی کمونیستی، از طبقه کارگر سرچشمه میگیرد» و نتیجه میگیرد که «بنابراین آگاهی کمونیستی فقط در وجود یک کارگر میتواند وجود داشته باشد، در توده کارگر به صورتی ناشناخته و در ماتریالیست اهل عمل به شکل شناخته شده» ما را بهت زده میکند؛ آیا کارل مارکس، فردریک انگلس و دهها روشنفکر انقلابی مارکسیست دیگر کارگر بودند؟ و آیا «سرچشمه گرفتن» و «وجود داشتن» در قاموس آقای حکیمی یک چیز هستند؟ در بالا توضیح اینکه چگونه آگاهی سوسیالیستی متأثر از موجودیت طبقه کارگر است و به اصطلاح از آن سرچشمه میگیرد آمده است.
مارکس و انگلس در موارد زیادی به این موضوع اشاره کردهاند که آگاهی سوسیالیستی باید به درون طبقه کارگر برده شود و تمام زندگی خود آنان صرف دستیابی به این آگاهی و این انتقال شد.
محسن حکیمی در نتیجهگیری غلط از گفتههای مارکس مهارت دارد. او برای تحریف جمله لنین: «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد.» به این گفته مارکس متوسل میشود: «وجود ایدههای انقلابی در دورهای خاص، مستلزم وجود طبقهای انقلابی است.». و خود نتیجه میگیرد که این جمله عکس جمله لنین است و مطابق با جمله مبارکه ایشان، یعنی «بدون جنبش انقلابی، تئوری انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد» (همانجا)
آیا جملات مارکس و لنین عکس یکدیگرند؟ مارکس از «طبقه» حرف میزند و لنین از «جنبش». طبقه «سرچشمه» ایدههای انقلابی هر دوره است، و ایدههای انقلابی هر دوره محرک جنبش انقلابی آن طبقه. مارکس از ماتریالیسم و لنین از دیالکتیک؛ این هر دو جمله مکمل یکدیگرند، به شرط اینکه به دلخواه و در خارج از متن از آنها سؤاستفاده نکنیم. اما جمله حکیمی که قرار است مطابق با مارکس و ضد لنین باشد در کبرا صغرای خود متضاد است و نمیتواند به عنوان یک فرمولبندی قابل فهم منعقد شود؛ در صورت وجود جنبش انقلابی، به وجود تئوری انقلابی چه نیازی است؟
ذهن متافیزیکی حکیمی میانهای با دیالکتیک ندارد. او به راستی نفس حضور طبقه کارگر را با جنبش انقلابی یکی میداند: طبقه کارگر او که از «ویژگی» تعداد کثیر برخوردار است، تئوری انقلابی را هم که به صورت «در خود» دارد، میماند که چند سالی درگیر مبارزه خود به خودی بشود تا به وجود این آگاهی در ناخودآگاه خود پی ببرد! پس چه مارکسی، چه لنینی و چه کشکی؟ معلوم نیست بشریت مفلوک چرا این همه در زمینه کشفیات و اختراعات متعدد طی هزارهها و قرون متمادی کوشش بیهوده کردهاست، وقتی که به دستور محسن حکیمی مانندی به طرفةالعینی علم العلوم از مخیله پرولتاریا به صورت حاضر و آماده چنین بیرون میجهد. در واقع وجود پیشینی آگاهی پیششرط پیشرفت هر فعالیت انسانیست، چه اجرای یک برنامه ساده صنعتی و چه خلق یک اثر هنری و چه پیشبرد یک مبارزه انقلابی؛ این صفت وجه تمایز اصلی کار انسان آگاه با رفتار غریزی طبیعی و از جمله رفتار غریزی خود انسان است. انسان ماهر (آگاه) نتیجه فعالیت خود را ابتدا در ذهن خود محقق میکند و سپس در دنیای واقع به آن تحقق میبخشد. وجود برنامهای جامع پیرامون هدفی که باید محقق شود و جزئیات اجرائی آنکه شامل آموزش است یک پیشنیاز قطعی برای فعالیت دسته جمعی انسانها و از جمله فعالیت روزمره طبقه کارگر است. مبارزه طبقه کارگر فقط به دلیل وجود برنامهای از پیش انقلابی تلقی میشود که با روش ماتریالیستی دیالکتیکی و به دقت با بررسی واقعیتهای اجتماعی (به معنی جامع آن)، از جمله تناسب نیروی تشکیلاتی میان طبقات اصلی، تنظیم شده و مسیر کلی رسیدن به هدف را با حداکثر جزئیات ممکن (تاکتیک) و طریقه ترویج و تبلیغ آن را در میان طبقه کارگر و اشکال سازمانی مشخص انجام این کار و نیز اجرای هدف اصلی را روشن کرده باشد. روشن است که در جریان مبارزه انقلابی صحت جزئیات چنین برنامهای ضرورتاً بازسنجیده میشود و تغییرات لازم اعمال میشود. اگر چه کلیت برنامه نیز کماکان در معرض نوساناتی ست که تغییرات مهم در شرائط اقتصادی و لاجرم تناسب نیروها تحمیل میکند. وجود برنامهای از پیش در عین حال امکان تغییرات آگاهانه بعدی و تقویت جنبه اجرائی آن را به دست میدهد. هدف مبارزه با خود مبارزه تکامل مییابد؛ ولی چنین تکاملی بدون وجود چیزی که باید تکامل پیدا کند ممکن نیست. تئوری انقلابی، دقیقترین تشخیصیست که از تلفیق روش مارکسیستی با واقعیتهای در حال تکامل اقتصادی – اجتماعی (از جمله موقعیت مادی، و ذهنی [تشکیلاتی] خود طبقه کارگر) در یک نقطه خاص ممکن است به دست آید. شکافِ میان جنبش خود به خودی و جنبش انقلابی را همین تشخیص علمی پُر میکند. تلرانسی که فرایند مبارزه عملی برای کالیبره کردن برنامه تعین میکند و تا اندازهای موجب تزلزل و سیالیت آن میشود نه تنها نافی ضرورت تدوین تئوری انقلابی در نقطهای معینی از جریان مبارزه (تئوریک، سیاسی و اقتصادی – عملی) نیست که باید از پیشفرضهای آن باشد؛ چون تئوری انقلابی حاصل جمع ثوابتی نیست که فقط میتواند در اذهان انسانهائی معتبر باشند که اساساً از خودِ فعلیت مبارزه متأثر نیستند. هر مبارزه انقلابی باید مبارزهای هدفمند باشد. و هدف خودْ به دست آمدهای پیشینیست که در جریان عمل محقق میشود.
سندیکالیسمی که در غرب از طریق کنترل حکومتها بر سندیکاهای کارگری حکفرماست محصول یک مبارزه تاریخی میان سرمایهداران و کارگران است که به شکست کارگران ختم شده است و تا هنوز هم آلترناتیو دیگری جایگزین آن نشده است. آقای حکیمی تسلط نسبی و مشروط و تاریخی بورژوازی را بر سندیکاها در محدوده کشورهای اصلی سرمایهداری مطلق میکند و به همه جهان تسری میدهد و بدتر از همه آن را ناشی از کیفیت ذاتی شکل سندیکا میداند. در حالی که تضاد طبقاتی در سازمانهای سندیکائی موجود به علت عضویت کثیرالعده کارگران نمیتواند وجود نداشته باشد. چیره شدن بورژوازی بر سندیکاها نتیجه مبارزه طبقاتی و از یک طرف نتیجه شکست کمونیستها در مبارزه با سندیکالیسم است و از طرف دیگر نتیجه امکان اقتصادی بورژوازی درخریدن قشر اعیان کارگران است. هر دوی این علل نسبی، و مشروط به زمان و مکان هستند. مبارزه طبقاتی یکبار برای همیشه نمیتواند شکل معینی از مبارزه را منسوخ کند.
آن عاملی که تسلط بورژوازی را بر مبارزه سندیکائی ممکن کرده و میکند نه مربوط به شکل سندیکا، بلکه مربوط به ماهیت مبارزه خود به خودی کارگران است که چه در سطح اقتصادی و چه در سطح سیاسی در معرض نفوذ طیف سیاستهای بورژوائی قرار دارد؛ از سیاستهای مستقیماٌ پلیسی تا سیاستهای لیبرال و دموکراتیک. مبارزه اقتصادی طبقه کارگر بر سر مزد و شرائط کار، ذاتی نظام سرمایهداری ست که طرفین مبارزه ناگزیر بر سر منشأ اصلی درآمد خود کشمکش دارند، و به همین دلیل تا مبارزه در این حد باقی میماند مبارزهای ست که از طرف کارگران چه به صورت خودانگیخته (در شرائط فقدان آگاهی طبقاتی) و چه به صورت آگاهانه، به عنوان یکی از عرصههای سه گانه مبارزه طبقاتی، انجام میگیرد.
در فرمولبندی بالا سیر تاریخی تبدیل مبارزه خودانگیخته کارگران به سندیکالیسم یا تحت کنترل درآمدن مبارزه خودبه خودی کارگران در چارچوب قابل تحمل برای شیوه تولید سرمایهداری نهفته است. ولی آقای حکیمی تقصیر این کار را به گردن شکل سازمانی معینی که کارگران برای این مبارزه خودانگیخته و به قول آقای حکیمی ناآگاهانه (ناگاهانه نسبت به چی؟)، یعنی سندیکا میاندازد. او مایل بود که جنبش خودانگیخته کارگران یعنی سندیکا، در مقابل توسعه سرمایهداری نه به جزء درونی روابط سرمایهداری که به نیروی منهدم کننده آن تبدیل شود و اشتباه آنها را در خود سازماندهی سندیکائی و نداشتن تمهید و برنامهای برای اسقاط سرمایهداری و فروکاستن اهداف آگاهانهای میداند که از همان آغاز به طور طبیعی نمیبایست میداشتند.
نظارت ناآگاهی بر آگاهی
حکیمی که به کار خود واقف است به نمایندگی مخاطبان خود سؤالاتی را مطرح میکند:
«در اینجا بیدرنگ این سخن مطرح خواهد شد که مبارزه با سرمایهداری و الغای نظام مزدی کار تشکل کارگری نیست بلکه کار حزب است. من میپرسم چرا؟ چرا تودهٔ کارگران امر حیاتی مبارزه با سرمایه داری را خود نباید انجام دهند و آن را باید به تشکیلاتی بسپارند که جدا از آنها و بر فراز سرشان تشکیل شده است؟ چرا خودِ تشکل کارگری نباید قدرت سیاسی را به چنگ آورد و به سوی برچیدن بساط سرمایه داری پیش رود؟ مگر نمیگوییم رهایی کارگران امر خودِ کارگران است؛ پس چرا تودهٔ کارگران باید مبارزهٔ سیاسی برای رهایی خود را به یک اقلیت – گیرم از خودِکارگران – بسپارند و خود صرفاً به مبارزهٔ اقتصادی برای خواستهایی چون افزایش دستمزد و نظایر آن بپردازند؟»
وی در پیشفرضهای خود، حزب را تشکلی غیرکارگری میداند که از کارگران جدا و بر فراز سر آنها تشکیل شده است. چرا؟ او از کدام حزب حرف میزند؟ آیا حزب کارگری نمیتواند وجود داشته باشد؟ شاید باز هم با نزاعی بر سر اسمها رو به رو هستیم. اما او این بار چنین نمیکند. با پرسش: «چرا توده کارگران امر حیاتی...»؟ کلید واژهٔ مهمی به دست ما میدهد که شاید در مراحل بعد رمز عبوری را که جستجو میکردیم در اختیارمان بگذارد: توده کارگر! حالا بقیه جمله را به خوبی میتوان فهمید. توده کارگر کسانی هستند که در حزب متشکل نمیشوند و در زمره اقلیت نیستند؛ یعنی اکثریت کارگرانی که معمولاً به حزب روی نمیآورند. قبل از اینکه داوری بیشتری بکنیم سعی میکنیم با شنیدن پاسخی که حکیمی به پرسش مخاطبان فرضی خود میدهد این پدیده بسیار مهمی را که از نظر حکیمی همه صلاحیت ایجاد تشکل برای سرنگونی بورژوای را معطوف به خود کرده بیشتر بشناسیم:
«پاسخی که معمولاً به این پرسش داده میشود این است که فقط اقلیتی از کارگران از ماهیت سرمایهداری به عنوان علت العلل تمام سیه روزیهای طبقه کارگر آگاهی دارند. بنابراین، انتظار نباید داشت که تودهٔ کارگران آگاهانه برای الغای سرمایه مبارزه کنند. پس، اقلیتی از کارگران سیاسی (همراه با «روشنفکران انقلابی») باید در تشکلی سیاسی به نام «حزب طبقه کارگر» متحد شوند و برای از میان برداشتن سرمایهداری مبارزه کنند و اکثریت کارگران باید در سندیکاها متشکل شوند و برای خواستهای اقتصادی و حداگثر خواستهای سیاسی اتحادیهای مبارزه کنند.»
و باز پاسخ به پاسخ مخاطب فرضی:
«باید گفت که درست است که طبقهٔ کارگر از نظر آگاهی طبقاتی سطوح متفاوتی دارد و پیشروان و آگاهان این طبقه تنها اقلیتی از آن را تشکیل میدهند، اما از این سخن درست نباید این نتیجهٔ نادرست را گرفت که پس سکان مبارزهٔ ضدسرمایه داری طبقهٔ کارگر را باید به اقلیتی متشکل به نام «حزب طبقهٔ کارگر» سپرد، تشکلی که تودهٔ کارگران نمیتوانند هیچ گونه کنترل و نظارت تشکیلاتی بر آن داشته باشند. اگر این واقعیتِ طبقهٔ کارگر را به عنوان یک نقطهٔ ضعف میپذیریم که پیشروان و آگاهان این طبقه تنها اقلیتی از آن را تشکیل میدهند و این اقلیت به راحتی میتواند مبارزهٔ ضدسرمایه داری طبقهٔ کارگر را به کجراه بکشاند، پس باید برای این نقص تشکیلاتی تمهیدی جست و آن را حتی المقدور برطرف کرد.. شکی نیست که تا زمانی که چیزی به نام «نمایندگی» اجتناب ناپذیر است حتا در شرایط آرمانیِ تشکیلاتی نیز تودهٔ کارگران، پیشروان و آگاهان طبقهٔ خود را به عنوان نمایندهٔ خود انتخاب خواهند کرد. اما بین دو وضعیت زیر فرق بزرگی وجود دارد: وضعیتی که پیشروان و آگاهان طبقهٔ کارگر در تشکلی جدا از طبقه به نام «حزب» متشکل شدهاند که نه میتواند ادعای نمایندگی طبقهٔ کارگر را داشته باشد و نه تودهٔ کارگران هیچ گونه نظارت تشکیلاتی بر آن دارند و وضعیتی که این پیشروان و آگاهان هم به عنوان نمایندگان طبقه انتخاب شدهاند و هم با مکانیسمی شورایی زیر نظارت تشکیلاتی تودهٔ کارگران قرار دارند به طوری که هر زمان کارگران اراده کنند میتوانند آنان را عزل و کسان دیگری را به جایشان برگزینند.»
حزب متشکل از پیشروان طبقه کارگر به این دلیل که دور از دسترس نظارت و کنترل تشکیلاتی توده کارگران است نمیتواند سکان مبارزه ضد سرمایهداری را به دست بگیرد زیرا به راحتی میتواند آن را به کجراه بکشاند. پس باید چارهای اندیشید که سکان مبارزه را به دست توده ناآگاه سپرد تا تضمینی برای تداوم مبارزه باشد. پس زنده باد ناآگاهی. او وجود یک اقلیت آگاه را در میان توده ناآگاه کارگران که ماده انسانی ایجاد حزب سیاسی طبقه کارگر را مهیا میکند یک نقیصه تشکیلاتی میداند که باید برای «برطرف کردن آن تمهیدی جست». باید فکری تشکیلاتی برای مهار این آگاهی کرد. اما او متأسف است که «چیزی» به نام نمایندگی وجود دارد و بالاخره برای توده ناآگاه اجتناب ناپذیر است که سکان مبارزه را به دست نماینده آگاه خود بدهد. از این دائره جهنمی چطور باید خارج شد؟ نظارت و کنترل! نظارت و کنترل ناآگاهی بر آگاهی. این روش مقابله با اقلیت اگاهیست که ذاتاً و به دلیل آگاه بودنش به کجراه میرود. اما نظارت از وجوه آگاهیست و خواست حکیمی در بطن خودش تضادی لاینحل دارد و او از این طریق نمیتواند از این پیوند دیالکتیکی بگریزد. اما پیغام خود را به ما میرساند: خاصیت اصلی مکانیزم شورائی او تسلط تشکیلاتی توده کارگر ناآگاه، یعنی جنبش خود به خودی بر آن است.
حکیمی اقلیت آگاه کارگران را مستعد انحراف از مبارزه ضدسرمایهداری میداند و توده ناآگاه را مملو از معصومیت طبقاتی. اگر نگاهی به آمار اعتیاد در جامعه بیندازیم فوراً متوجه میشویم همین توده ناآگاه کارگر است که به سبب همین ناآگاهی بیش از هر قشر دیگری در جامعه دچار این انحطاط شده است. هر چه کارگر در خلال مبارزه طبقاتی خود از جنبه غریزی مبارزه دور شده و مجهز به آگاهی علمی سوسیالیستی بشود بیشتر از جنبه معصومیت غریزی خود دور میشود. اینجاست که باید نقص را آگاهی طبقه کارگر جستجو کرد؛ آگاهیای که تن به کنترل و نظارت ناآگاهی نمیدهد. در این صورت چرا معصومیت غریزی توده ناآگاه مانع منحرفشدن مبارزه اتحادیهای کارگران و سیطره سندیکالیسم بورژوائی نمیشود. حکیمی میتواند به ما بگوید که او نافی نقش آگاهی نیست؛ چرا که فقدان همین افق آگاهی را دلیل انحراف سندیکاها میداند و او فقط خواهان کنترل این آگاهیست. خواننده مثل ما متقاعد است که این فرمولبندی نیز نمیتواند او را نجات بدهد چون کنترلکننده او همان عنصر معروف خود به خودی است.
رابطه اقلیت آگاه طبقه کارگر با اکثریت ناآگاه رابطهای ایستا و تغییر ناپذیر نیست که به عنوان یک نقص ساختاری باید فکری تشکیلاتی برای آن کرد. این رابطهای پویاست که نسبت آن تابعی از میزان فعالیت اقلیت آگاه در زمینه ترویج و تبلیغ آگاهی نظری و سیاسی و سازماندهی در میان اکثریت در جریان مبارزه شانه به شانه آنها با سرمایهداریست. اگر چه خود این نسبت در عین حال تابعی از سطح تکامل اقتصادی–اجتماعی جامعه معین است. اصلیترین وظیفه هر سازمان طبقاتی کارگران پیرامون این وظیفه شکل میگیرد. چون ایجاد کثرت عددی در فعالین سیاسی طبقه کارگر و تغیر تناسب عددی مزبور به نفع بخش آگاه تضمین کننده کنترل و نظارت بر مشی مبارزه طبقه کارگر تا نابودی سرمایهداری است. وقتی حکیمی در جمله بعد نارضایتی خود را از نظام دو تشکیلاتی حزب– سندیکا بروز میدهد که:
«مبتنی بر جدائی مبارزه سیاسی ضد سرمایهداری طبقه کارگر از مبارزه اقتصادی او، و بیگانگی کارگران با نیروی خویش و سپردن رهائی خود به یک منجی به نام «حزب» است» تحت تأثیر این فکر یکطرفه قرار دارد که گویا این جدائی محصول عملکرد احزاب کمونیستی بوده است که حل این جدائی را به عنوان موضوع همیشگی خود در نظر داشتهاند. از نظر کمونیستها گرایش تشکیلاتی طبقه کارگر باید به سمت ایجاد یک سازمان طبقاتی واحد باشد که همه عرصههای مبارزه طبقاتی را به پیش ببرد. از اینرو تشکلهای اتحادیهای که در جریان مبارزات خود به خودی کارگران ایجاد میشوند و یا کمونیستها در ایجاد آنها کمک میکنند، که وظیفه مهم تشکیلاتی آنان ارتقأ سطح سازماندهی توده کارگران از پراکندگی به حداقل سازمان است، در عین حال ظرفیست که همین نوع آگاهی برای ایجاد سازمان یگانه در آن وسیعاً ترویج شود و در جریان عمل ضرورت آن نشان داده شود. فرایند ایجاد سازمان واحد طبقاتی، فرایند کندیست که محدود به توسعه آگاهی طبقاتی توده کارگران در خلال مبارزه همه جانبه ایست با رهبری بخش آگاه طبقه کارگر که ضرورتاً یا باید در سازمانی جداگانه و یا به عنوان دپارتمانی جداگانه متشکل شود. خود رهبری مبارزه طبقاتی نیاز به تقسیم کارهای تخصصی مختلف را ایجاب میکندکه کیفیت سازمانی جداگانهای را از مبارزات روزمره طلب میکند. جدائی سازمانی یک موضوع اصولی نیست، اما مسألهای ست مربوط به تنوع کیفیات مبارزه طبقاتی در عرصه اقتصادی، سیاسی و تئوریک. هر چه آگاهی طبقاتی در میان اکثریت کارگران تسریع شود، امکان یگانگی سازمانی بیشتر میشود. در واقع علیرغم سازمان شورائی آقای حکیمی، سازمان یگانه طبقاتی کارگران تنها میتواند سازمانی باشد که تحت نظارت و کنترل بخش آگاه کارگران یعنی کمونیستها، سازمانهای مبارزه اقتصادی کارگران را نیز به سازمانهای کمونیستی تبدیل کند. به این معنی که توده کثیر کارگران را به قبول رهبری کمونیستها متقاعد کند. سندیکای مستقل (مستقل از مبارزه طبقاتی کارگران) از نظر طبقه کارگر یک سازمان بورژوائی کارگری ست. بنابراین کمونیستها هر سازمان اتحادیهای کارگری را عرصهای متشکل از توده کارگرانی میدانند که وظیفه آنها آگاه کردن ایشان برای ورود به مبارزه همه جانبه طبقاتیست. بنابراین خود به تشکل چنین اتحادیههائی کمک میرسانند و سعی میکنند آنان را از زیر نفوذ و کنترل و نظارت توده کارگر ناآگاه برهانند. این چنین وظیفهای در شورائی که آقای حکیمی تشکیل خواهد داد نیز به گردن اقلیت در حال افزایش کارگران آگاه خواهد بود.
فکر سمجی که کلمه توده را برای آقای حکیمی به نحو مقاومتناپذیری جذاب کرده است او را رها نمیکند و در او به یقینی تبدیل شده که از او یک دعوتگر برای رنجبران ساخته است. او کارگران پیشرو را دعوت میکند که الگوی جنبش تسخیر وال استریت و به خصوص منشور آن و ایدههای «مجمع عمومی» با تکیه بر تودههای مردم و انقلاب جهانی آن را نصب العین خود قرار دهند، ایشان توضیح بیشتر نمیدهند و به همین ده فرمان خود بسنده میکند، ما نیز انگیزهای نداریم که به سخنرانیای که ایشان حوالت میدهند مراجعه کنیم. همینقدر بگوئیم که حکیمی عزیز ما کماکان و به صورتی منسجم به همان تودههای ناآگاهی اقتدا میکند که جنبههائی از آن به روشنی در منشور جنبش وال استریت وجود دارد. جنبشی که ناگزیر است منشور خود را از منشور طبقاتی گذارنیده و عناصر بورژوائی و خردهبورژوائی آن را از طبقه کارگر تجزیه کند. بحران جاری نظام که از سال ۲۰۰۸ گریبان آن را گرفته و استیصال شیوه تولید سرمایهداری را به صورت عینی آشکار کرده است تا کنون به هیچ وجه امکان توسعه سازمانهای سرنگونی طلب کارگران را فراهم نکرده است. بنابراین مبارزه برای الغأ سرمایهداری تنها یک مبارزه سیاسی ساده نیست و تجهیز چنین مبارزهای تنها از طریق سازماندهی سازمان سیاسی کارگرانی ممکن است که به صورت تخصصی برای مقابله با چنین دشمنی مجهز شده باشد. اینکه چنین سازمانی در کجای سازمان مبارزه گسترده اقتصادی و سیاسی کارگران و حتی همه توده مردم قرار بگیرد و چه نوع رابطهای با آن داشته باشد عاملی نیست که وجود آن را ساقط کند.
جنبش تسخیر وال استریت رابطهای کنائی با این موضوع دارد. حداکثر سازماندهی در طرف الیگارشی مالی و حداقل سازماندهی در طرف مردم. از سوئی چنین جنبشی اشارهای طنازانه به این مقوله دارد که دیگر دوران مبارزات روشن طبقاتی باز نمیگردد؛ هر چه هست اعتراض عمومی ۹۹ درصدی علیه اقلیت ۱ درصدی حاکم است. حداقل سازماندهی رابطهای خیلی روشن با سازماندهی غیر طبقاتی دارد و در حقیقت به نوعی مدافع جنبه خود به خودی سازماندهی علیه جنبه آگاهانه آن است. در این شعار تلویحاٌ این نیت نهفتهست که کثرت عدد خود به خود چاره ساز مشکل است و همین جاست که حکیمی شیفتهوار به رویای انقلاب جهانی فرو میرود. حال آنکه در آن سو جنبه خصوصی و حرفهای سازماندهی، آن اقلیت ۱ درصدی را به نیروی قاهری بدل کرده است که در اوج ناتوانی آشکار در مدیریت انسانی جهان هیچ واهمه سیاسیای از مجمع عمومی ۹۹درصدی به خود راه نمیدهد؛ به جز اینکه مسیر در حال رشد مبارزه طبقاتی مثلاٌ در کشوری در پیرامون؛ چون مصر، و چشم انداز احتمالی توسعه آن در خاورمیانه عربی که کاندیدای نمایش وضعیت انقلابی است و تأثیر بیدار کننده آن بر طبقه کارگر کشورهای «توسعهیافته» که به تدریج باید بیاموزد که باید به حساب خود، نه به حساب کارگران و دیگر مردم زحمتکش جهان زندگی کنند، خواب از چشمان آنان برباید. شبح کمونیسم در همه جهان به گردش افتاده است. هنوز در جهان توسعه نیافته آموزههائی وجود دارد که امثال جنبش وال استریت باید نصب العین خود قرار دهد، و در رأس آن زدون اندیشه مذهبی «همه با هم» است که بعد از تجربه تلخ ایران، در مصر با پوزه به دیوار خورده است.
اما آیا در نگرانی آقای حکیمی نسبت به انحراف اقلیت آگاه حتا ذرهای از حقیقت نهفته نیست؟
آیا همانطور که او ما را در جمله بعدی خود راهنمائی میکند همین اقلیت کذائی نبود که در شوروی و چین و کوبا و کره شمالی و غیره سرمایهداری دولتی را مستقر کرد؟
انسان باید به دلیلی خود را متعهد کرده باشد که خود را در سطح قضایا نگهدارد که سیر پیشرفت تحولات مهم تاریخ اجتماعات انسانی را به انحراف و کجراهه رفتن اقلیتی از مبارزان سیاسی منتسب کند. تا آنجا که میدانیم آقای حکیمی یک ماتریالیست دو آتشه است و اصولاً نباید برای نقش شخصیتها تا این درجه در تاریخ اهمیت قائل باشد. به انقلابات روسیه و چین که از اهمیت تاریخی جهانی برخوردارند اگر در کلیت جهانیشان نگاه کنیم حقیقتی خود را نمایان میکند که بهتر است آقای حکیمی به آن توجه کافی مبذول کند. یکی در مقطع جنگ امپریالیستی اول و دومی در مقطع جنگ امپریالیستی دوم به ثمر رسیدند، گذشته از تاریخ مشخص هر یک از دو انقلاب که نطفههای خود را از اوائل قرن بیستم در دو شرائط تا اندازهای متفاوت از نقطه نظر توسعه سرمایهداری، اما مشابه از نقطه نظر توسعه سیاسی منعقد کردند. میتوان گفت که احزاب انقلابی در این دو کشور که در زمره حلقههای ضعیف سیستم سرمایهداری بودند از شرائط جنگ میان گرگها برای کسب قدرت استفاده کردند. تمرکز اقتصاد و سیاست در اروپا و آمریکا و ژاپن امکان جهانیشدن گردش سرمایه را از طریق زور سیاسی متکی بر تولید گسترده فراهم کرده بود. جدا از نتیجه هر دو جنگ در آرایش نیروهای سیاسی در قلمرو جهانی، برای هر دو انقلاب فقط یک راه توسعه در جهانی وجود داشت که سرمایه انحصاری بر سر تصرف قهری هر منبع مواد خام، هر حوزه سرمایهگذاری و نیروی کار ارزان و هر موقعیت استراتژیک، و حتا ربودن این فرصتها از دست رقبای به غایت مسلح خود میجنگید. این دو کشور که بدون در نظر گرفت تفاوتها، در زمره کشورهای توسعه نیافته سرمایهداری محسوب میشدند دارای طبقه کارگر کم تعداد و دهقانانی بودند که اکثریت غالب جمعیت را تشکیل میدادند. همه احزاب کارگری انقلابی در این دو کشور بر سر این موضوع اتفاق نظر داشتند که انقلاب آنان انقلابی دموکراتیک با ماهیت سرمایهداریست. وجود احزاب مارکسیستی که جای خود را در میان احزاب لیبرال و خورده بورزوائی انقلابی باز کرده بودند یک فکر تئوریک وسوسه آمیز را تشویق میکرد: نقش رهبری کننده طبقه کارگر کم تعداد ولی دارای احزاب متشکل و مؤثر در انقلابی که تاریخاً در مرحله توسعه سرمایه دارانه بود. همه مشاجرات و انشعابات بعدی در این دو کشور میان کمونیستها بر سر تعین دقیق جایگاه طبقه کارگر کوچک آنها و تاکتیکهای ویژهای دور میزد که میبایست موقعیت ضعیف طبقه کارگر را (برای مثال ۳۵۰ ملیون نفر از جمعیت ۴۵۰ ملیونی چین دهقانان بودند) با موقعیت رهبری انقلاب تطبیق دهد. خود این تناقض کافیست که اتهام کجراهه رفتن اقلیت آگاه را به زیر سؤال ببرد، چون خود کارگران با تمام تعداد خود در اقلیت بودند. اقلیتی که باید اکثریت مطلق غیر کارگری جامعه نیمه مستعمره (برای هر دو کشور) را به «کجراهه» ی «دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» بلشویکها و «دموکراسی نوین» حزب کمونیست چین بکشاند که ترجمه چینی همان دیکتاتوری دموکراتیک روسی است. اگر چنین معجون سیاسیای که محصول دیالکتیک آگاهی سوسیالیستی و اقتصادهائی توسعهنیافته بود در تلاطم هجوم سرمایه امپریالیسم جهانی نتواند از میانبری تاریخی یک انقلاب سرمایهداری را مستقیماً به سوسیالیسم برساند، کنکاش در چگونگی شکست این احزاب در نابرابرترین شرائط مبارزه طبقاتی و یافتن جند مقصر از رهبران چه کمکی به حقیقت خواهد کرد؟ به خصوص اگر مطلع باشیم که اصلیترین رهبران این انقلابات به خوبی از امکان شکست برنامه خود آگاه بودند. البته یک آلترناتیو در جریان این انقلابات وجود داشت که کمونیستها را از شرکت در انقلاب دموکراتیک بر حذر میداشت؛ مِنشویسم؛ در این منشویسم خطر هیچ کجراههای وجود نداشت؛ همانطور که افتخار هیچ انقلاب طراز نوینی.
این انقلابها از نظر محتوای اقتصادی تنها میتوانستند در چارچوب انقلابات بورژوائی و از نظر تئوری سیاسی استفاده حداکثر و افراطی از ظرفیت سیاست تلقی شوند، چنین فاصلهای میان دو جنبهٔ یک انقلاب میتواند فقط به صورت موقتی و گذرا توجیه شود و ناپایداری آن از پیش مفروض است. امید به انقلابهای کمونیستی در اروپا این جنبه موقتی و گذرا و استفاده حداکثری از ظرفیت سیاسی را توجیه میکند. اما رهبران انقلاب روسیه که از انقلابات کمونیستی در اروپا و به ویژه آلمان نومیده شده بودند، در محاصره جهان بورژوائی که کشور را لحاظ اقتصادی محدود به استفاده از ظرفیتهای داخلی کرده بود، ناچار به عقبنشینی در مقابل گرایشهای بورژوائی که ظرفیتهای مهمی را به خصوص در کشاورزی در اختیار خود داشت میکرد. همین جمعبندی نیز به طور کلی در انقلاب چین کاربرد دارد که تا اندازهای امید خود را به کمکهای اتحادشوروی بسته بود. شاید در صورت وجود یک اتحاد پایدار استراتژیک میان این دو انقلاب و ایجاد یک بلوک چپ که امکان توسعه ظرفیتهای اقتصادی را فارغ از محدودیتهای جهان سرمایهداری برای هر یکدیگر مهیا میکردند (سیاستی که در حال حاضر در پیمان شانگهای به عنوان یک بلوک سرمایهداری پیش گرفتهاند)، امکان تحقق نظریه دموکراسی نوین یا دیکتاتوری دموکراتیک رادر قالب نوعی جامعه در حال گذار از جنس دیکتاتوری پرولتاریا فراهم میکرد. در هر حال، این دو انقلاب در نهایت ظرفیتهای جهان سرمایهداری را بسیار فراتر از آنچه به خودی خود میتوانست توسعه دادند؛ با الگوی سنتی جهان سرمایهداری این دو کشور فقط میتوانستند به صورت دو کشور در حال توسعه تداوم یابند.
بنابراین بیانصافی مطلق است که این انقلابات را به سادگی فقط به عنوان نمونه انحراف اقلیت آگاه به رخ طبقه کارگر کشوری بکشانیم که در آن مشکل نآآگاهی فقدان عنصر رهبری تشکیلاتی بیداد میکند. در ایران مشکل جنبش کارگری نه در آزادی بیش از حد اقلیت آگاه کارگری، بلکه در فقدان مفرط چنین اقلیتی نهفته است. اصولاً چنین فقدانی منحصر به طبقه کارگر هم نیست؛ بلکه حتا بورژوازی ایران و نیز روشنفکران کشور نیز در فضائی آکنده از جهل زندگی میکنند.
شورا و سندیکا
میدانیم که مباحثه در مورد سندیکا یا شورا پس از انقلاب به میان آورده شد. گروههای چپ از سندیکا طرفداری میکردند و طرفداران جمهوری اسلامی از شورا. چون سازمانهای چپ آلترناتیو حزب را برای مبارزه سیاسی و تجمع در نظر داشتند و شرائط را برای ایجاد شوراهای مسلحی که ارگانهای کسب قدرت باشند فراهم نمیدیدند، بنابراین فقط میتوانستند سندیکا را به عنوان سازمان مبارزه حرفهای و محل تجمع اکثریت کارگران مطرح کنند.
برای اینکه به قدر ارزشی این تفاوتهای اسمی بیشتر واقف باشیم تجربهای از شهر صنعتی آبادان در شرائط پس از انقلاب ذکر میشود. در این شهر به دلیل شرائط خاص صنعتی و اجتماعی در شرائط مناسب سال پنجاه و شش به بعد چندین گروه چپ که اعضای کارگری نیز داشتند و در ارتباط با محیطهای کارگری فعالیت میکردند به وجود آمد. آنها در همه حوزهها فعال بودند، از شرکت در مباحث تئوریک – سیاسی کشور، تبلیغات سیاسی و اقتصادی و چاپ و توزیع نشریات کارگری مختلف، مثل صدای کارگران نفت، و غیره تا سازماندهی اعتصابات کارگری در محیطهای شرکت نفت، پتروشیمیها، کارگران بیکار، سپاهیان دانش، دیپلمههای بیکار و غیره. در همان مقطع نوشتهای در مورد نوعی سندیکای نیمه مخفی – نیمه علنی از یکی از همین گروهها انتشار یافت که نزدیکی بسیار زیاد و در هم تنیده سندیکای کارگری با سازمان کمونیستی و ضرورت درجهای از کار مخفی را به تناسب نوع فعالیت آنها مشخص میکرد. تجربه ناپایداری آزادیهای سیاسی در ایران که فقط محدود به دوران بحرانهای سیاسی میشود زمینه ساز چنین تفکری بود و حکایت از تشخیص صحیح ضرباهنگ سیاست در ایران بود که در قلب استبداد میتپد. در آن دوره همه سازمانهای کارگری مهمی که در شهر به وجود آمد، بدون اینکه از چنین نوشتهای پیروی کرده باشند تا اندازه زیادی با این الگو مطابقت داشتند. در شرکت نفت آبادان دو شورا درست شد: شورای کارگران و شورای کارمندان. همزمان سندیکای معروف کارگران پروژهای که حدود ۱۳ هزار عضو داشت شکل گرفت. در هر سه این سازمانها، کارگران و کارمندانِکمونیست فعالین اصلی بودند. در همین اثنا تشکلی نیز به صورت نمایندگان کارگران زیر پوششی شرکت نفت، که همه کارگران پیمانی را نمایندگی میکرد به وجود آمد که مهمترین اعتصاب کارگران را در محوطه دروازه مرکزی شرکت نفت (محل اولیه اعتصاب قبل از انقلاب کارکنان) برگزار و شرکت نفت را مجبور به عقب نشینی مهمی کرد. این نمایندگان نیز به طور مشخص و مداوم از مشاوره همکاران چپ رسمی خود برای پیشبرد خواستههای خود بهره میبردند.
اعتماد به فعالین چپ در سطح شهر در میان مردم موج میزد و طرفداران حکومت نوپا با احتیاط خیلی زیاد فاصله خود را حفظ میکردند. فعالین گروههائی مثل مجاهدین از آنها حرف شنوی داشتند و خود را با آنها هماهنگ میکردند. سرپرست وقت شرکت نفت در دولت بازرگان آقای حسن نزیه طی اعلامیهای رسمی به اعتراضات یکی از گروههای کمونیستی محلی جواب داد و آنها را دعوت به مناظره کرد. در مقابل محوطه اطراف سندیکای پروژهای و خود محوطه داخلی آن همیشه مملو از کارگران و فعالین چپ زن و مرد بود و ایراد سخنرانیهائی با مضمون انقلابی از سوی رهبران سندیکا کاملاً عادی بود. محوطه اطراف سندیکا نیز محلی برای مباحثه بر سر حادترین مسائل کشور بود. کار این سندیکا چنان بالا گرفت که حکومت در مقابل آن در یکی از مساجد، سندیکائی با نامی مشابه اختراع کرد که در آنجا حتا نوعی حقوق بیکاری نیز پرداخت میشد که اصلاً از آن استقبالی نشد. حتا وزیر کار وقت، زنده یاد جهانگیر فروهر برای مذاکره با کارگران به سندیکا آمد و در حضور او نمایشنامه مهیج کارگر و سرمایهدار اجرا شد. به وضوح سندیکای پروژهای موقعیت انقلابیتری نسبت به شوراهای شرکت نفت داشت. آنها در روز کارگر سال پنجاه و هشت جمعیت قابل توجهای را شامل زنان و کودکان کارگران به خیابان آوردند و با استفاده از گاردهای کارگری خود، تهاجم اراذل حزب الهی را در هم شکسته و راه پیمائی خود را با خونسردی انجام دادند.
بنابراین نام سندیکا و نام شورا در یک شهر صنعتی و در محیطهای کارگری تعینکننده هیچ تفاوت معنیداری نبود. این سازمانها از شرائط آزادی که به دست آمده بود برای دستیابی به هویت حرفهای خود بهره گرفتند، با این تفاوت که مطابق با شرائط در تحولات سیاسی نیز شرکت میکردند. هیچ یک خود را ارگانهای تصرف قدرت نمیدیدند. پس از شروع جنگ در شهرهای مختلف، کارکنان شرکت نفت آبادان که حالا جنگزده بودند و به کاری اشتغال نداشتند در محل ستادهایی که شرکت نفت در شهرهائی مثل شیراز، اصفهان و ماهشهر تشکیل داده بوده تجمع میکردند و با انتخاب نمایندگانی از میان خود با شرائط جدیدی که به وجود آمده بود ضمن پیگیری خواستههای خود عمیقاً به مسائل سیاسی کشور واکنش نشان میدادند. در شیراز که تشکل کارگران و کارمندان وسیعتر بود ابتدا در خاکشناسی و سپس در اداره پخش به تدریج و با سازماندهی و دعوت فعالین چپ شرکت نفت آبادان تجمع وسیعی هر روزه برگزار میشد که میتوان گفت همه مهاجرین را جذب کرده بود و تقریباً محیطی شبیه سندیکای پروژهای قبل از جنگ به وجود آورده بود که کل فعالین چپ را به خود جذب میکرد. گردانندگان این اجتماع که فعالین گروههای چپ آبادان و اعضا محلی برخی سازمانهای غیر محلی بودند، دو کمیته، یکی مخفی و یکی علنی ایجاد کردند که اولی محصول توافق اعضای کارگرگروههای چپی بود که در جمع شرکت داشتند و عمیقاً مورد اعتماد کارکنان بودند و دومی با انتخابات آزاد به جای نمایندگان قبلی برگزیده شده بود و ارتباطی صد در صدی با کمیته مخفی داشت. فکر ایجاد این دو کمیته از همان نوشته سندیکای نیمه مخفی – نیمه علنی سرچشمه گرفته بود که به صورتی دقیقتر در این تاریخ دوباره منتشر شد. در روز کارگر سال پنجاه و نه این سندیکای نیمه مخفی – نیمه علنی تصمیم به راهپیمائی گرفت و کمیته مخفی شعارهای راهپیمائی را از شعارهای کاملاً انقلابی روز انتخاب کرد که به جز خود آنها مورد موافقت فعالین سندیکای پروژهای که به بهانه شرکت در این مراسم به فکر بازسازماندهی اعضای خود در شیراز بودند و در جلسه مخفی کمیته شرکت داشتند نیز قرار گرفت. آن راهپیمائی با تهاجم نیروی سپاه و بسیج به درگیری کشیده شد ولی کمیته مخفی با فرار دادن اعضای کمیته علنی، جمع را برای انجام یک تظاهرات موضعی به محل فلکه ستاد راهنمائی کرد.
این تجارب نشان میدهد که مرزبندی میان سندیکا و شورا و اشکال دیگر سازمان کارگری در ایران از اهمیت زیادی برخوردار نیست. تحت شرائط پلیسی دائمی نه شکل، که ناچار به صورتهای نامتعارف بروز میکند، بلکه مضمون فعالیت است که باید مورد بررسی قرار بگیرد.
شورا و مبارزه انقلابی
به شورای آقای حکیمی باز میگردیم. گفتیم نظارت ملازم با آگاهیست. اگر نظارت به توده ناآگاه سپرده شود نقض غرض است و راه به جائی نبرده و راه بر هیچ کجراههای نمیبندد. کجراهی صفتی متناسب با جنبش خود به خودی و توده ناآگاه است که خود حکیمی به شدت در فصل سندیکا به آن پرداخته است. مگر اینکه حکیمی پای غریزه طبقاتی را به میان کشیده و ناآگاهی را به درجه فضیلت ارتقأ دهد.
اولین صفت معرفی شده برای شورا به صورت اعمال رهبری خود به خودی به جریان آگاهی پا به عرصه وجود مینهد. چون نظارت تشکیلاتی از مقولات رهبریست. اما در این مکانیسم شورائی چه معجزتی نهفتهست که چنین دوست گرامی ما را مطمئن کرده است: عزل! این شاه بیت اراده طبقه کارگر علیه نمایندگان منتخبیست که به خصوص در کشوری مثل ایران قرار است جان در کف به جنگ سفاکترین نظام سرمایهداری بروند؟ کمون پاریس تعین حقوقی متوسط برای کارکنان کمون را تضمینی برای جلوگیری از ورود عناصر ناباب به کمون میدانست. حالا در کشور ما کمونیستی که آگاهانه شغل و مال و جان خود را در راه مبارزه با حکومت سفاک سرمایهداری فدا میکند باید به وسیله کارگر ناآگاهِ آقای محسن حکیمی سنگ قلاب شود. متأسفم که بگویم این دوست ما سوراخ دعا را گم کرده است و ناخواسته در حق طبقه کارگر دشمنی روا میدارد.
همین ضرورتی که اکثریت ناآگاه را به انتخاب نماینده از میان رفقای آگاه خویشتن میگمارد در بطن خود حقیقتی را حمل میکند که مفهوم نظارت را به طریقی اولیتر محقق میکند. اعتماد به رفیقی که در کنار تو مبارزه میکند و در جریان عمل استعداد و توانائی خود را برای رهبری مبارزه در مقاطع و در عرصههای مختلف بروز داده است عالیترین نوع نظارت را برآورده میکند. منتخبی که در کوران مبارزه کارگران انتخاب میشود، نمونه فداکاری ست و در درجه اول معتمد آنان است. اعتماد و سپس کنترل؛ این روش صحیح رابطه انتخاب کننده و منتخب است. توده ناآگاه ولی مبارز، از نماینده خود انتظار دارد که مناسبترین روشهای تقسیم کار و گزارش دهی را در تشکیلات مبارزه آگاهانه پیگیری کند و کار نظارت و کنترل را به نمایندگی از او دنبال کند. بسته به شرائط سیاسی جامعه از نظر آزادیهای مدنی کار این نظارت میتواند تا علنیترین و دموکراتیکترین شیوههای تودهای تداوم یابد.
شورای مورد نظر حکیمی که به وسیله توده کارگران ناآگاه رهبری میشود از پس چه جور مبارزهای بر میآید؟
حکیمی خود میپرسد:
«پرسشی که در اینجا پیش میآید این است که شورا به عنوان بدیل تشکیلات دوگانهٔ حزب - سندیکا چه گونه میتواند در عین ایفای نقش به عنوان تشکل کارگری و مبارزه برای خواستهای روزمرهٔ کارگران قدرت سیاسی را نیز به چنگ آورد و کل جامعهٔ آینده را برای برچیدن بساط سرمایهداری اداره کند؟»
ایشان به جای استدلال سه مثال میزنند و به قول خودشان تاریخ را به شهادت میگیرند. در این سه مثال بسیار نکات نهفته است که ایشان از آنها غفلت میکنند و ما را کاری به آنان نیست؛ اما این مثالها حداکثر ثابت میکنند که در شرائط اعتلای انقلابی خواستههای اقتصادی کارگران به سرعت تبدیل به خواستههای سیاسی میشود! آیا کسی هست که با چنین چیزی مخالفتی داشته باشد؟ ایشان اما در عین حال دومین ویژگی شورای ابداعی خود را نیز برای ما مشخص میکند: اول مبارزه اقتصادی و بعد مبارزه سیاسی. یعنی مرحلهبندی کردن مبارزه طبقاتی پرولتاریا. اما پیوندی مستحکم میان خصلت اول و خصلت دوم این شورا وجود دارد و ایشان را به هیچ وجه نمیتوان به پراکندهگوئی متهم کرد. شورائی که رهبران آن توده ناآگاه کارگران باشند، به عنوان نماینده غریزه معصوم طبقاتی کارگران به جز وظیفه اصلی و اولی خود، یعنی مهار کارگران آگاه کار دیگری به جز مبارزه بر سر مزد و شرائط کار نمیتواند بکند. اما همین شورا در موقعیتی که جامعه وارد اعتلای انقلابی میشود البته خواستههای اقتصادی را تبدیل به خواستههای سیاسی میکند، حالا چه سیاستی خدا میداند. سیاستی که هیچ تجربه و تشکیلات از پیش آمادهای برای آن تدارک دیده نشده است؛ آخر آسیاب به نوبت؛ آخر باید مهمیز این کارگران آگاه را کشید که میخواهند از همان اول (آری از همان اول) مبارزه سیاسی کمونیستی را با مبارزه اقتصادی روزمره کارگران پیوند بزنند و برای این کار حزب معینی بسازند که باید برای این کار معین کادر تربیت کند و آمادگی لازم را برای مبارزه با پلیس سیاسی که مدام در کمین است به وجود آورد، تشکیلات ویژهای از کمونیستها بسازند که به ترتیب برای امور زیر آمادگی لازم را به دست آورد: برای تبلیغ و تهییج کارگران علیه سرمایهداران و حکومت مستبد حامی آنان، برای سازماندهی اعتصابات موفق کارگری، کمک به تجانس میان خواستههای کارگران در کل کشور، کمک به ایجاد سازمانهای اتحادیهای تحت هر نام به نحوی که با توجه به شرائط تداوم آنها ممکن باشد، مثلاً با ایجاد اشکالی که بتواند رهبران اتحادیهها را از دید پلیس مخفی نگهدارد، پیونددادن مبارزه برای کار در میان نیروهای مسلح و برای ایجاد ارتباطات میان مبارزان سیاسی نواحی مختلف و برای ایجاد هماهنگیهای لازم با احزاب سیاسی دیگری که هریک به دلائل مختلف با رژیم حاکم مخالفت دارند و به دست گرفتن رهبری مبارزات آنان و غیره، برای ایجاد نشریات مختلف تئوریک که کل سیستم اقتصادی – اجتماعی کشور را از نقطه نظر مارکسیسم تشریح بکند و استراتژی برنامهای طبقه کارگر را در مقابل استراتژی حکومت، لیبرالهای داخلی، آلترناتیوهای بورژوازی مغلوب حکومت گذشته و کشورهای امپریالیستی در میان طبقه کارگر توضیح دهد؛ با استفاده از وسائل ارتباطی روز موقعیت سیاسی و بحرانهای داخلی و بین المللی حکومت را افشا کند و انواع وظایفی که فقط با کار مداوم سازماندهی برپا کردن تیمهای پژوهشی از میان روشنفکران کمونیست و کارگران، ممکن میشود.
حکیمی این فکر که شوراها را ارگان دوران انقلاب میداند تحریف تاریخ میداند و شوراهای کارگری سال ۵۷ را شاهد میگیرد که برای مبارزه اقتصادی آغاز کردند و بعد وارد مبارزه سیاسی شدند.
«برخلاف این تحریف تاریخی که گویا شورا فقط در اوضاع سیاسیِ انقلابی تشکیل میشود، شوراهای کارگریِ پیش از انقلاب ۵۷ در کوران مبارزهٔ اقتصادی به وجود آمدند و به سادگی و به گونهای طبیعی وارد مبارزهٔ سیاسی شدند، زیرا بین این دو شکل از مبارزهٔ طبقهٔ کارگر دیوار چین نمیکشیدند.»
او باز هم خود را در قید و بند اسمها اسیر میکند. شورا داریم تا شورا. آن شورائی که ارگانهای دوران انقلاب هستند، شوراهای کسب قدرت سیاسی هستند. شوراهای طبقاتی هستند که هرگونه تفاوت حرفهای از میان آنها رخت بر بسته است. شوراهائی که در دوران انقلابی خونین تشکیل میشوند یکی از صفاتشان مسلح بودن است که موجب میشود به اقتدار هیچ ارگان سیاسی غیر از خود اعتنائی نکنند. این شوراها حاصل تجمع پیشروان و آگاهان مردم است که در فضای آزاد انقلابی انتخاب میشوند. ما در دوران انقلاب پنجاه و هفت چنین شوراهائی نداشتیم و سلاح در کف سازمانهای کارگران قرار نگرفت.
برای مثال شوراهای کارکنان شرکت نفت در آبادان را در نظر میگیریم. این شوراها پس از انقلاب و بدون داشتن هیچ ارتباط روشنی با فعالین اعتصاب قبل ار انقلاب از میان ادارههای مختلف تشکیل شدند. دو شورای کارمندی و کارگری تشکیل شد. این شوراها اساساً با اداره کنندگان اعتصاب قبل از انقلاب که در دروازه مرکزی و بیمارستان شماره دو اجتماع کرده بودند و اساساً از همان آغاز سیاسی بودند (به رغم تصور رژیم که با اضافه کردن هفتصد و پنجاه تومان به حقوقها سعی میکرد آن را اعتصابی اقتصادی جلوه دهد.) به کلی دو چیز جداگانه بودند. عناصر فعال این اعتصاب بعد از انقلاب بعضاً به عنوان نماینده در شوراها بودند، ولی فعالیت خود را در گروههای سیاسی محلی و غیر محلی، در سطح ادارات و کارگاهها به صورت عضوگیری از میان کارگران، افشاگری سیاستهای حکومت و حتا خود این شوراها و نشر جزوات کارگری ادامه میدادند. اعتصابیون قبل از انقلاب خیلی از شوراهای بعد از انقلاب سیاسیتر بودند، چرا که اساساً شرکت در آن اعتصاب با خطر دستگیری و حتا کشته شدن ارتباط مستقیم داشت. مثلاً رهبران اعتصاب که هیچ نام معینی برای جمع خود انتخاب نکرده بودند و عموماً از فعالین گروههای چپ بودند در روز سیزده آبان بعد از شنیدن خبر سرکوب دانشجویان جمع اعتصابیون را که از آمادگی سیاسی کامل برخوردار بودند دعوت به ماندن در محل اعتصاب در طول شب کردند و جمع عموماً از رفتن به خانه منصرف شدند. در عوض دوستان و فامیل آنها به محل اعتصاب مراجعه کرده و در اطراف حصار محوطه همراه با اعتصابیون باقیماندند. این عمل ورود ارتش (که از عناصر شهربانی با لباس ارتش استفاده شده بود) را اجتناب ناپذیر میکرد و رهبران این را میدانستند. پس از چند خطابه جانانه اعتصابیون از میان زنان و مردان در مقابل عناصر طرفدار خمینی که برای شکستن اعتصاب از طرف حکومت نظامی به محل آورده شده بودند، بیم این میرفت که نظامیان تیراندازی نکنند که فرمانده آنان دستور شلیک گاز و گلولههای پلاستیکی داد که منجر به زخمی شدن عدهای شد. اعتصاب از فردای آن روز در محل بیمارستان شرکت نفت ادامه یافت. رهبران جمع شناسائی شده و شبانه نیروی پلیس برای دستگیری آنان یورش میبرد ولی اغلب این رهبران شبها را در جاهای دیگر به سر میبردند. اعتصابیون شاید از لحاظ عددی بیش از ده درصد کارکنان را شامل نمیشدند و و فرایندهای کار با استقرار نیروی حکومت نظامی اگر چه تا اندازهای مختل شده بود ولی ادامه داشت. کارکنان پتروشیمی آبادان نیز از همان آغاز به کارکنان شرکت نفت ملحق شده بودند و از آموزش و پرورش و کارخانههای مهم برای اعلام همبستگی نمایندگانی در تجمع حاضر میشدند. مردم شهر در رو به روی محل تجمع تظاهرات میکردند. در خود محل تجمع بین اعتصابیون چگونگی تداوم انقلاب بحث اصلی بود. در صورت خفه نشدن انقلاب چنین جمعی قطعاً میتوانست به شورای ارگان قدرت تبدیل شود.
اما جنبه حرفهای شوراهای پس از انقلاب در آبادان به جنبه طبقاتی آن میچربید مثلاً برای کارمندان و کارگران شوراهای جداگانه ساخته شد و به جای انتخاب نمایندگان از میان همه کارگران و کارمندان، نمایندهها از طریق انتخابات در هر اداره انتخاب شدند.
حکیمی ادبیات مناسب با افکار خود را دارد. او میگوید شوراها:
«به سادگی و به گونهای طبیعی وارد مبارزهٔ سیاسی شدند، زیرا بین این دو شکل از مبارزهٔ طبقهٔ کارگر دیوار چین نمیکشیدند.»
یعنی شوراها بدون هیچ آمادگیای از پیش و به گونهای «طبیعی» (این لغت چقدر آشناست) مبارزه اقتصادی خود را به مبارزه سیاسی ارتقا دادند. اگر خود او بلافاصله از این ارتقأ ساده و طبیعی نمینالید و گله نمیکرد کار ما کمی مشکل میشد:
«من در اینجا نمیخواهم به نقاط ضعف این شوراها به ویژه دنباله رویِ فاجعه بار آنها از بخشی از طبقهٔ سرمایهدار علیه بخش دیگر آن بپردازم.»
آخر دوست گرامی چرا نمیخواهید به دنباله روی این شوراها از بورژوازی بپردازید؟ آیا مگر اصل دعوا همین جا نیست؟ آیا این دنباله روی فقط نقطه ضعف است، یا ناشی از همان ساده و طبیعیبودن توده کارگر ناآگاهیست که رهبر شوراهای اقتصادی کذائی شمااند؟ آقای حکیمی هر چیز طبیعی که خوب نیست. مگر مبارزه «طبیعی» سندیکاها به سادگی به سیاست بورژوائی سندیکالیسم وارد نشد؟ پس چه گلهای از رهبران سندیکاهای بورژوائی دارید، آنها هم که مثل شما شیفته همین رفتار ساده و طبیعی توده کارگر بودند که بدون رهبری آگاه و به خصوص بدون آموختهشدن در مبارزه سیاسی- انقلابی از پیش، کار دیگری به جز دنبالهروی از بورژوازی نمیتوانند بکنند. اصلاً این دنباله روی از بورژوازی تقصیر شما است. آنها همان نصایح سنجیده شما را به کار بسته بودند، خود را از شر اقلیت آگاه با مکانیسم شورائی عزل خلاص کردند و در روز روشن از اول مبارزه طبیعی اقتصادی را آغاز کردند، ولی خوب چه کنند که بورژواها از همان اول احزاب سیاسی خود را توسط سیاستمداران حرفهای تشکیل داده بودند و افراد مستعد طبقه خود را برای تعیین استراتژیها و تاکتیکهای مناسب در دانشگاهها و مراکز پژوهشی جمع کرده بودند تا جلوی ورود طبیعی و ساده طبقه کارگر را به سیاست و کسب قدرت بگیرند. البته این بورژوازی مثل همیشه فقط نوک دماغ خود را میبیند، نیازی به این همه تدارک نبود تا وقتی که دوستانی در میان کارگران، اقلیت آگاه طبقه کارگر را منحرف مینامند و مبارزه انقلابی را به عنوان محصول خود به خودی مبارزه اقتصادی به طاق نسیان میکوبند.
اشتباه مهلک شما در همین جاست که نمیدانید میان مبارزه اقتصادی خود به خودی کارگران و مبارزه سیاسی کمونیستی یک دیوار چین رفیع کشیده شده است. مبارزه اقتصادی خود به خودی کارگران را فقط و فقط با مبارزه علیه جنبه خودبهخودی آن، یعنی با مبارزه سیاسی – تئوریک با انواع سندیکالیسم میتوان ارتقأ داد. جنبش سیاسی طبقه کارگر یک جنبش ساده و طبیعی نیست؛ جنبشیست علیه طبیعت سرمایهداری و علیه ساده بودن مبارزه خودبهخودی سیاسی و اقتصادی کارگران. چنین جنبشی از دل ارتقا رهبران طبقه کارگر به سطح رهبرانی مسلح به سوسیالیسم علمی متولد میشود که مجهز به برنامه روشن انقلاب و حاصل بررسی مارکسیستی شرائط و مختصات مشخص کشور باشد. نائل آمدن به چنینشناختی و پروراندن چنین رهبرانی نه ساده و نه طبیعیست.
پس شورای آقای حکیمی محترم با رهبری بخش ناآگاه کارگران، از مرحله طبیعی مبارزه اقتصادی آغاز میکند و به طور خودبهخودی و طبیعی به دنبالهروی از بورژوازی کشیده میشود.
حالا که بر خصائل شورای آقای حکیمی تمرکز کردهایم به رغم تمایل خود به محدود کردن مباحثه به همین نوشته مورد بررسی آقای حکیمی بیمسما نیست که این خصائل را وقتی که به صورت خیلی روشن و طبقهبندی شده ابراز میشود مورد مداقه قرار دهیم. در نوشتهای به نام «کشاکش دو رویکرد در کمیته هماهنگی و راه برون رفت از آن» ایشان دو نوع فعالیت «جنبشی» و «فرقهای» را تفکیک کرده و گرایش خود، یعنی گرایش جنبشی را که سرلوحه کار فعال جنبشی است با چهار خصیصه متمایز میکند:
۱- «اصل اساسی اقدام برای ایجاد تشکل کارگری پذیرش تقدم مبارزه طبقاتی کارگران بر سازمانیابی آنان است.»... «پذیرش این اصل و اقدام برای عملی کردن آن امکان این را منتفی میکند که جمع فعالان کارگری جایگزین تشکل توده کارگران شود.»
خواننده توجه دارد که این اصل راهنمای فعال جنبشیست برای مبارزه با هر فکر از پیش آمادهای که ضرورت سازمان را در میان جنبش خود به خودی از همان آغاز تبلیغ میکند و اکیداً سازمان را نتیجه مبارزه خودبهخودی کارگران میداند و موجبیست برای کنترل اقلیت آگاه که در اینجا به نام جمع فعالان کارگری خوانده میشود.
«۲- فعال جنبشی به جای عزیمت از نظریه و عقیده از عمل یا دقیقتر بگویم پراکسیس (عمل – اندیشه) کارگران عزیمت میکند. او دوری و نزدیکی خود به کارگران را نه بر اساس نظریهها و عقاید آنان بلکه بر مبنای عمل –اندیشه آنان تنظیم میکند.»
خواننده در اینجا نیز همان نادیده گرفتن نقش عنصر آگاه (علم و تجربه او) در تسریع انتقال آگاهی به کارگر ناآگاه و توصیه به پیروی عنصر آگاه از فرایند تجربه اندوزی (نه آگاهی سوسیالیستی) توده کارگران ناآگاه را میبیند. افراط در خصومت با عنصر آگاه تا جائیست که حتا آگاهی مبتنی بر عمل عنصر آگاه (یا به قول ایشان پراکسیس) را وادار به تبعیت از فرایند تجربهگرائی (نه آگاهی سوسیالیستی) توده کارگر ناآگاه میکند. حکیمی حتا اعلام میکند بسیارند کارگرانی که نه تنها مذهبی بلکه خرافاتیاند، اما در صحنه مبارزات روزمره خود بسیار فعالانه عمل میکند. البته چنین کارگران مذهبی مبارزی وجود دارند. برای مثال در یک فعالیتی که نگارنده در کارخانهای با ۴۰۰ کارگر برای دستمزد بیشتر و بهبود شرائط کار درگیر آن بودم، نزدیکترین همکار من در میان کارگران یکی از دو عضو انجمن اسلامی بود که در یک رابطه مخفی با نگارنده آن فعالیت طی دو سال به بهبود شرائط کارگران انجامید. اما در همان کارخانه بیش از ۵۰ کارگر خرافاتی چماق به دستان شورای اسلامی کارخانه و اهرم فشاری بر محیط بودند. همین کارگر عضو انجمن اسلامی در عین حال سرپرست فنیترین بخش کارخانه بود. در حالی که عضو دیگر انجمن اسلامی شبها برای سپاه در شهر نگهبانی میداد. کارگرانی از این دست نه بسیار که انگشت شمارند؛ آگ%D