![]() |
|
ماکس هورکهایمر در نامه ای باورنکردنی و گمراه کننده که در پنجاه سال پیش به دوستش آدورنو نوشته است، اشاره ای به همکار جوانی دارد که به تازگی وارد موسسۀ پژوهش های اجتماعی(معروف به مکتب فرانکفورت) شده است. آن همکار جوان نامش یورگن هابرماس بوده است.
در آن نامه، هورکهایمر از عدم اطمینان نظری به افکار هابرماس سخن می گوید و چند بار ناراحتی خود را از وابستگی "کورکورانه" وی به مارکس جوان ابراز می دارد. به زعم هورکهایمر شخصی به موسسه راه یافته که به اندازه کافی از تجربیات تاریخ معاصر درس نگرفته است. با این حال قضیه به همین جا ختم نشده است زیرا هورکهایمر اظهار داشته که هابرماس هنوز به تحقق سیاسی فلسفه از طریق انقلاب باور دارد. (تاریخ نامه بدین قرار است ۲۷،۹، ۱۹۵۸ و در کتاب مکاتبات آدورنو و هورکهایمر وجود دارد.) البته در این میان گذر زمانه بر نوشته ی مغرضانۀ هورکهایمر شولای فراموشی انداخته است. غرض ورزی که به اخراج هابرماس جوان از موسسۀ پژوهش های اجتماعی منجر شد و در نوع خود رفتار مفتضحی بود. از منظر تاریخ شناسی البته ماکس هورکهایمر به حق بنیانگذار نظریۀ انتقادی خوانده می شود. او مدیر نظری موسسۀ پژوهش های اجتماعی بود که سپس، با گذشت زمان، جانشین بر حقی چون یورگن هابرماس یافت. در واقع نظریه پردازی هابرماس، پس از آن اقدام اقتدارگرایانۀ هورکهایمر، به طرز پویا و مبتکرانه ای هستۀ درخشان مارکسیسمی را در خود پروراند. درخششی که با پنجاه سال سابقۀ کار دیگر به خوبی به چشم نمی آید. اکنون، به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد آن همکار جوان و تازه وارد به موسسۀ پژوهش های اجتماعی در فرانکفورت، بایستی دوباره یادآوری کنیم که آن هستۀ درخشان خاموش نگشته و هنوز انگیزش اساسی نظریه پردازی هابرماس را تشکیل می دهد. به رغم چنین قصدی، این تصور فراگیر نیز وجود دارد که هابرماس خود را از روند نظریه پردازی مارکسیستی جدا کرده است. نکته ی که یکی از عناصر موثر و در عین حال پارادوکس(ناسازگار) فرایند نظریۀ انتقادی را تا به امروز تشکیل می دهد. برخی معتقدند ارائه نظریۀ کنش ارتباطی توسط هابرماس نقطۀ عطفی در مسیر اندیشۀ وی به شمار می رود و همچنین نشانۀ گسست وی از نظریۀ مارکسیستی است. این جا از آن دار و دسته تندرو چیزی نمی گوئیم که در این میانه حتا از خیانتکاری هابرماس هم سخن گفته است. البته همان اشاره به هابرماس و روایت وضعیت نظری اش در نامه هورکهایمر به آدورنو می تواند در این جا شاهدی علیه داوری های خام درباره هابرماس باشد. این نکته شامل ارزیابی عده ای هم می شود که در شخصیت او نماد رفُرمیسم و اعتدال مکتب فرانکفورت را می بینند. این داوری درست نیست. اگر که کلیت افراد وابسته به موسسه و مناسباتشان را در نظر بگیریم. به واقع هورکهایمر در همان نامه که از غرض ورزی لبریز است، نکتۀ درستی را دیده است. در تاریخ فعالیت موسسۀ پژوهش های اجتماعی فرانکفورت اگر یک نفر پیدا شود که خواسته سنت اولیه مارکسیستی را دوباره پویا سازد و تداوم بخشد، به جز هابرماس شخص دیگری نیست. پس از این که در سال ۱۹۵۴ فیلسوف جوان تحصیل دانشگاهی خود را زیر نظر اریش روت هاکر با کسب مدرک دکترا به پایان رساند، تلاش کرد خود را از گرایش به اندیشۀ هیدگر رها کند. گرایشی که به گذشتۀ او تعلق داشت. از این مرحله به بعد است که هابرماس توجه بیشتری به درک و دریافت های مارکسی پیدا میکند و جذبش می شود. مقالۀ "دیالکتیک عقلانی سازی" هابرماس، که هورکهایمر در نامۀ خود چند بار بدان اشاره کرده، تلاشی است برای آن که از زیر ساختی هیدگری – مارکسی در جهت ارائۀ نظریۀ اجتماعی استفاده کند. نظریۀ اجتماعی که بعدها تکمیل می شود. وی بر اساس ارزیابی و تشخیصی که از امر از خود بیگانگی انسان ها در جامعه حرکت می کند، وضعیّت ناگواری را خاطرنشان میس ازد که نتیجۀ پیشرفت تکنیکی و تاثیرش بر جهان زیست است. علت اساسی چنین وضع ناگواری بدین صورت خوانده می شود: از یک سو، در تبلیغات مدام سخن از افزایش قدرت واستفاده بیشتر از ابزار است و از سوی دیگر، برای مردم امکانات آموختن از تجربیات کاهش می یابد و چشم اندازشان محدودتر می شود. در این ارزیابی و تشخیص وضعیّت زمانه که نیم قرن پیش صورت گرفته، به درستی بدین نکته اشاره رفته که عقلانیت ابزاری در صدد نابودی همبستگی اجتماعی مُدرنیته است. گرچه تشخیص هابرماس در این رابطه به طور عمده وام دار تجزیه و تحلیل هستی شناسانه هیدگری است. هابرماس در مقالۀ یادشده برای فهم پویندگی و تلاش در تاریخ انسانی پل ارتباطی میان افکار گلن(Gehlen) و مارکس برقرار می سازد تا هم روش بالابردن توانایی ابزار تکنیکی را بفهمد و هم با کمک دیدگاه هیدگری پیامد تمدنی چنین کاری را به صورت بیگانگی فزاینده از جهان بخواند. تصویری که در این جا از ساختار خود ویژۀ جامعه مُدرن و پیشرفته به دست داده می شود متکی بر این تصور است که روند عقلانیت ابزاری یکسویه باعث پیدایش بی عدالتی ها و آسیب ها در مناسبات زندگی مردمان است. البته بعدها هابرماس برخی از پیش فرض های مقالۀ یادشده را کنار گذاشت. به ویژه از وقتی که به میزان همکاری هیدگر با نازیسم پی برد، خشمناک و سرخورده از تمایلی پیشین خود به هیدگر، از او روی برگرداند. از این مرحله به بعد بایستی جای خالی تجزیه و تحلیل هایی پُر می شد که متاثر از نگرش هستی شناسانۀ هیدگری بود. به همین دلیل گرایش نظری وی بیشتر به سمتی می رود که بحث های فلسفی پیرامون مارکس و نظریه های مارکسیستی را در نگر گیرد و در تامل بر آن ها دیدگاه خود را سازمان دهد. در این مرحلۀ تعیین کننده از شکل گرفتن اندیشۀ هابرماس دو برداشت اساسی نظری تداوم و گسترش نظریۀ اجتماعی او را مشخص می سازد. برخلاف آن چه هورکهایمر گمان می کرد فعلیت یابی نظر مارکس نزد هابرماس، باعث رشد و گسترشی می شود که سهمی در نوآوری انگیزه های قدیمی "تئوری انتقادی" داشته است. نخستین برداشت هابرماسی که از بطن پرداختن به میراث مارکس زاده می شود، خود را در درک و دریافت ماتریالیستی از تاریخ انسانی نمایانگر می سازد. درک و دریافتی که کوشش های عملی و خردمندانه انسان را برای گسستن زنجیرۀ قهر و زور و سرکوب خاطر نشان می سازد. هابرماس همچنین، از همان زمان نگارش دانشنامۀ خود، به پیامدهای آن ایده ای اندیشیده که به پایان تاریخ فلسفه باور داشته است. این ایدۀ مُبلغ پایان فلسفه در نزد مارکس یافت می شود که در ضمن نتیجه واکنش وی به دیدگاه فیخته مبتنی بر هم کنشی خدا با من برتر است. مارکس، با این واکنش، پروژه ی نظری خود را همچون پروژهای ماتریالیستی مشخص می سازد. بدین ترتیب مارکس غلبه بر شرایط فاسد و ناگوار دوران خود را بصورت تفسیری سکولار از "گناه نخستین" در نظر می گیرد که از طریق مبارزه برای رهایی بایستی تحقق یابد. مبارزهای که بشریت خود را در آن همچون اتحادی از تولید کنندگان همدل و هم نظر باز می یابد و پیش شرطی است برای آزاد شدن از دست فشار و اجبار مادی. البته هابرماس این تصور ساخته شده در تاریخ فلسفه را (که معتقد به برگذشتنی انقلابی است و در نتیجه باز تولید قهر در تاریخ انسانی را به جان می خرد) در چارچوب نظریه خود به کار نمی بندد. اما تصور یادشده با تغییراتی در نظریه پردازی وی حضور می یابد. چون با اتکا بر آن تصور است که پلیدی ها یا آسیب های موجود در شرایط مسلط بر ما آشکار می شوند و در پرتو بازاندیشی گذشته سنجیده می شوند. باقیمانده ای از نگرش فلسفۀ تاریخ که در دیدگاه مارکس به صورت ضرورت انقلاب عقلانی – عملی ترجمه شده، انقلابی که بایستی سلطۀ بیگانه بر آدمی و تداومش را در تاریخ متمدنانه محو سازد، در نظریۀ پروردۀ هابرماس نیز هنوز یافتنی است. چون نظریه هابرماس نیز می خواهد به صورت فاعل شناسایی خردمند و منتقد به افشای قدرت پیچیدۀ عقلانیت ابزاری بر آید. عقلانیت ابزاری که در این میانه سپر دفاعی برای خود ساخته و بر ساختارهای ارتباطی جهان زیست سایه انداخته است. دومین برداشتی که هابرماس از پرداختن به میراث مارکس به دست آورده و نخواسته از کف بدهد، در به کار گیری امر هماهنگی نظری است که مارکس در خصلت عملکرد اجتماعی دیده بود تا به وسیله اش بتوان در برابر مناسبات زور مدار و اجباری که پیچیده است، مقاومت کرد. برغم زنهارهایی که برخی پیشکسوتان داده اند، هابرماس در همان مطالعات اولیه آثار مارکس تصوری را از آن خود می کند که آسیب های اجتماعی بدون علت نیستند. اجبار سود، بهره و افزایش مدامشان در اقتصاد بازاری تاثیر ناگوار خود را برجا می گذارد. در همان مقالۀ " دیالکتیک عقلانی سازی" سخن از پدیدهای می رود که به صورت برتری طلبی گرایش ابزارسازانه انگشت نشان شده و زیر عنوان " مستعمره سازی جهان زیست" مطرح می گردد. پدیده ای که در نتیجه محاسبات سودجویانۀ اقتصادی یک طرفه به وجود آمده و قلمروهای کار و کنش را نیز زیر تاثیر خود می گیرد. هرچقدر هم که هابرماس در بازبینی آثار پیشینی که در امتداد سنت فکری انسان شناسی، فلسفۀ تاریخ و مارکسیسم بوده، تصحیح روا داشته یا فورمولبندی های خود را تغییر داده باشد، اتفاقاتی که بر اثر بررسی های تجربی یا چرخش زبانشناسانه پدید آمده اند، از این برنهاد مارکسیستی دست نشسته است که سمتگیری اقتصادی می تواند در عمل ذات مستقلی یابد و به صورت خود بنیاد کار کند. این برنهاد در شکل های مختلفی در نظریۀ هابرماس تا به امروز تکرار می شوند. پروژه ی نظری وی در طی این سال ها همواره بازبینی پیش فرض ها و ارزیابی های قبلی بوده، تفکیک و تمایز گذاری میان خواسته اولیه و نتیجۀ پژوهش که هر لحظه ابعاد پیچیده تری را در برابر خود داشته کلیت برنامه او را ساخته اند. اما به واقع چه می ماند از این کلیت نظری سیستماتیک که فراز و نشیب های بسیاری را پشت سر گذاشته است؟ اگر کار بدون انگیزه اخلاقی صورت گرفته بود. این تمایل را نیز او در جوانی از مارکس آموخته است. او، با تمامی دگرگونی هایی که در تلاش نظری خود داشته، از این حس مسئولیت جان گرفته که در برابر تحمیلات نظام ارزشی کاپیتالیستی مقاومت کند که می تواند خود سر شود و مجزا عمل کند. خود سری و جدایی که می تواند مثل بلاهای طبیعی نیروی ارتباطی در جهان زیست را تهدید کند و به مخاطره افکند.(...) __________________________________ *- این مطلب ترجمه یادداشتی از هونت است که به سال ۲۰۰۹ نگاشته شده است. منبع بقرار زیر است: Axel Honneth:Sublimierungen des Marxschen Erbes-…,In;Blaetter fuer deutsche und internationale Politik6-2009 نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|