هوا قهر وُ غضب دارد، شگفتا
که چون تومارِ مرموزی
چنین کز کرده وُ پیچیده در هم
بلور؛ آویزه ی گوشِ جهان، سرد
حریرِ زمهریری زیرِ پا فرش
به بغضی در گلوی باغ می ماند
تلنگر گر زنی
گُرگُر بگریَد چون یکی کودک؛
که گم کرده ره وُ مادر.
دلِ دنیا گرفته ست
مکان در انزوایِ زار بی پَر
نه کوکو گفتنِ مرغک
که در زندانِ ساعت سخت تنهاست
و گه گاهی زمان را می زَنَد فریاد؛
چو هذیانِ مریضی بسته بر بستر
نه رقصِ ساده ی رؤیای رقاصک
که گِردِ خویش می رقصد مکرر...
دلِ بگرفته ی ناشاد نگشاید
نه گلدانِ کنارِ پنجره اینک
که پاشد عطرِ نامفهومِ فردا
نه این پرده، نه این غم
که در چین وُ شکن آشفته خفته ست
به کردارِ کسی آونگ بر دار
نه این گل های بی حس جمله ابتر
که بر قالی ندارد شور وُ حالِ سازِ بیدار
نه اشیاءِ خموشِ خلوتِ خالی
سرودی می دهد سر
دلِ دنیا به چنگِ حیله ی بیهوده ی درد.
نشاط وُ شعله می باید
که آتش در زَنَد
بر هیزمِ تر
بگیراند مگر این تیره پیکر
و فانوسی برآرَد چون
نگاهِ یارِ من روشن
مرا از قابِ غمگینِ دروغین ات، رها کن
تو ای خوابِ زمستانیِ بی روزن
2013 / 2 / 13
http://rezabishetab.blogfa.com