logo





ویس و رامین، منظومه جاودان (بخش پایانی)

سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۲ فوريه ۲۰۱۳

نیلوفر مهدیان

veis-o-ramin3.jpg
درسه فمینیستی: مطلب زیر بخش سوم و پایانی پژوهشی در منظومه «ویس و رامین» به قلم نیلوفر مهدیان است. اولین و دومین بخش این پژوهش را می توانید در لینک های زیر مطالعه کنید:
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25461

http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25462

ماجرای ویس و رامین از پرده برون می‌افتد

هر چند این حوادث ممکن است تکراری و شبیه به هم به نظر برسد، اما هر حلقه از داستان دنباله حلقه پیشین است و هر یک از شخصیت‌ها نیز ماجراهای خودشان را به سوی سرانجامی دنبال می‌کنند. به گونه‌ای که به عنوان مثال رفتار ویس با مشاهده واکنش‌ها، به خصوص از جانب شاه، اندک اندک تغییر می‌یابد. مثلاً همین بار، وقتی شاه پس از شنیدن حرف زرد ویس را‌‌ رها می‌کند و حیله گرانه به او می‌گوید: «امشب چون بجَستی زین همه بند» ویس بر خلاف ایستادگی همیشگی در مقابل شاه، پاسخ می‌دهد «کردگارش» او را‌‌ رها کرد: «توَم کاهی و یزدانم فزاید/ توَم بندی و دادارم گشاید/ چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن/ تو با یزدان همی کوشی نه با من» و تظاهر به این می‌کند که رامین در باغ نبود، هر چند آن‌ها با یکدیگر در خواب در بستری از گل آرمیده بودند و شاه با آمدنش خواب شیرین آن‌ها را خراب کرد؛ و شاهنشاه این را از او باور می‌کند.

بروز نشانه‌های تسلیم ظاهری در مقابل شاه، عادت کردن به زندگی با او و هر بار آشتی پس از هر بار دعوای سخت، در عین عمیق‌تر شدن کینه، بیانگر تغییرات آهسته در روحیات و زندگانی ویس است که همراه می‌شود با نقطه اوجی که به انگیزش اتفاقی در بیرون داستان در مقابل شخصیت‌های داستان و خوانندگان قرار می‌گیرد، و در آغاز این نوشته به آن اشاره شد. ماجرای ویس و رامین از پرده برون افتاده و دیگر از هر شهر و روستای ایران شنیده می‌شود. گوسان نواگر گویی به همین منظور به بزم خاندان شاه و ویس دعوت می‌شود و داستانی را که بار دیگر روایت می‌کند قرار است با خود به سرزمین‌های دور و نزدیک ببرد.

«اوج» از آن جهت که ویس و رامین عشق خود را تا «رسوایی» کامل پیش می‌برند اما «افسانه» آن‌ها خودشان را به حدی درمانده کرده و آن دو از خشونت رفته چنان لت و پارند که رامین برخلاف اعلام عشق و وفاداری در روایت از فردای‌‌ همان روز به نصیحت «بِه گوی» فرزانه دوری و جدایی از ویس را پیشه می‌کند؛ و ویس نیز بهانه را دستش می‌دهد؛ تا عشق مسیری دشوار و نزولی را برای آن دو تا رسیدن دوباره به اوجی سرفرازانه رقم بزند.

چو رامین سیر گشت از رنج دیدن/ شب و روز از پی جانان دویدن
به دامی اوفتادن هر زمانی/ شنیدن سرزنش ازهر زبانی
به شاهنشاه پیغامی فرستاد/ که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندی می‌گدازد/ بود کم آن هوا بهتر بسازد
همی خواهم ز شاهنشاه موبد/ که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندرستی/‌‌ رها گردد تنم از رنج و سستی
خوش آمد شاه را پیغام رامین/ بداد از پادشاهی کام رامین
ری و گرگان و کوهستان بدو داد/ به شاهی مهر و منشورش فرستاد. (ص۱۶۷)

«تندرستی» و «هوای بهتر یافتن» با کوچ آزادانه از شهری که سراسر رنج دیدن از پی جانان بوده به شهری که در آن سپهبد باشی، امکانی است که برای ویس برای لختی تأمل در زندگانی وجود ندارد. اما رامین پا را از این فرا‌تر می‌گذارد:

همی دانی که از تو ناشکیبم/ و لیک از دشمنانت بانهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من/ ز من بیزار شد پیراهن من
... نتابد مهر بر من جز به خواری/ نبارد ابر بر من جز به زاری (ص. ۱۶۹)

به این ترتیب حتی رامین نیز با وجود اینکه هنوز مهر ویس را در دل دارد آزار رفته به خودش را از ویس می‌بیند هر چند در ابتدا تنها در همین حد تردیدآمیز، و به ویس نیز امید می‌دهد که «چه دانی کز پس تیره جدایی/ چه مایه بود خواهد روشنایی» و به خداوند تکیه می‌کند «خدای ما که با عدل است و دادست/ همه کس را چنین امید داده ست». از آن سو: «سمنبر ویس گفت آری چنین است/ ولیکن بخت من با من به کین است/ نپندارم که چون یارم رباید/ دگرره روی او با من نماید/ از آن ترسم که تو روزی به گوراب/ ببینی دختری چون درّ خوشاب».

همی نالید ویسه در جدایی/ شکیب از من جدا شد تا تو آیی
قضای بد تو را در ره فگنده/ هوای دل مرا در چَه فکنده
نگارا تا تو باشی مانده در راه/ هواجوی تو باشد مانده در چاه
چه بخت است اینکه گم بادا چنین بخت/ گهم بر خاک دارد‌گاه بر تخت. (ص۱۷۱)

اگرچه ویس نیز «استثنائاً» به واسطه «جمشیدگوهر» بودن از سایر زنان در برخورداری از امکانات زندگانی متمایز است (چنان که مادرش شهرو)، و ظاهرا اصرار بیش از حد شاه برای حفظ ازدواج با او نیز به همین دلیل است و همواره کلید گنج‌های شاه در اختیارش و فرمان روایی (البته در صورت جدا شدن از رامین) در انتظار او است؛ اما به هر حال، هنگامی که رامین در دوران جدایی از ویس به گوراب می‌رود، فرمان روایی «دادگرانه» بنیان می‌نهد، و با بانوی گوراب ازدواج می‌کند، ویس در سرای شوهر جهاندار خویش به زهد می‌گراید. تا الگویی باشد برای زنان بعد از خود:

الا‌ای عاشقان مهرپرور/ منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی/ نصیحت خواهم کرد رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرند/ دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینید حال من نیوشید/ دگر در عشق ورزیدن مکوشید. (ص۱۸۳)

از آن سو، ازدواج رامین نیز در گوراب بلافاصله انجام نمی‌شود. در ابتدا «دلش بی‌ویس با فرمان و شاهی/ به سختی بود چون بی‌آب ماهی». در اندوه ویس روزگار می‌گذراند و بیشتر توجه خود را بر دادگستری صرف می‌کند: «چنان بی‌بیم و ایمن کرد گرگان/ که می‌شان را شبان بودند گرگان». به این ترتیب روزگار سپری می‌شود تا «تا یکی روز/ به ره بر دید خورشیدی دل افروز». رامین از دیدن آن «بت» حیرت زده بر جای مانده که زن پیش‌اش می‌آید و سر صحبت باز می‌کند:

«بدو گفت‌ای جهان را نامور شاه/ ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آی/ غمین گشتی یکی ساعت بیاسای

و گفتگوهای آن دو چنین ادامه می‌یابد:

جهان افروز رامین گفت:‌ای ماه/ مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادی/ تن سیمین بدادی یا ندادی
چه نامی وز کدامین جایگاهی/ مرا خواهی به جفتی یا نخواهی
اگر با تو کسی پیوند جوید/ ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قند است/ نگویی تا ازان قندی به چندست
اگر قند تو را باشد بها جان/ به جان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوی/ سروش دلکش آن حور پری روی
نه آنم من که پوشیده ست نامم/ کسی را گفت باید من کدامم
مرا مامک گهر بابا رفیدا/ درین کشور به نام نیک پیدا
منم گل برگ گل بوی گل اندام/ گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب خستو/ که من هستم کنون گوراب بانو
چه پرسی از من و از خاندانم/ که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامینی شهنشه را برادر/ که مهر ویس با جانت برابر
توبشکیبی ز دیدارش به گوراب/ اگر هرگز شکیبد ماهی از آب
جدا مانی تو زان شمشاد آزاد / اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباهی/ گر از زنگی شود شسته سیاهی
دلت بسته ست بر وی دایه پیر/ به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانی که از وی بازگردی/ و با یار دگر انباز گردی
چو زو نشکیبی او را باش تنها/ تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته/ خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین/ به دل مر بیدلی را کرد نفرین
کجا از بیدلی گشت او علامت/ شنید از هر که در گیتی ملامت
دگرباره به نرمی گفت با ماه/ سخن‌هایی که برد او را دل از راه
... مکن مرد بلادیده ملامت/ ز یزدان خواه تا یابد سلامت
مرا بر سر مزن کِم کار زشت است/ قضا بر من مگر چونین نبشته است
مکن یاد گذشته کار گیهان/ که کار رفته را دریافت نتوان
... اگر من یابم از تو کامگاری/ بیابی تو ز من کامی که داری
... تو باش اکنون به کام دل مرا ماه/ که من باشم به کام دل تو را شاه
تو را بخشم ز گیتی هر چه دارم/ و گر جانم بخوانی پیش‌ات آرم
سرایم را نباشد جز تو بانو/ روانم را نباشد جز تو دارو

... جوابش داد خورشید گل اندام/ منه راما مرا از جادویی دام
نه آنم من که در دام تو آیم/ چنین بی‌رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایی/ نه خودکامی و نه فرمان روایی
نه می‌دانی پر از آشوب لشکر/ نه ایوانی پر از دینار و گوهر
مرا کامی است از تو گر بیابم/ سر از فرمان و رایت برنتابم
تو باشی پیش من شاه جهاندار/ چومن باشم به پیش تو پرستار
... نباید مر تو را مرز خراسان/ هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو/ زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربان است/ کجا چیز کسان زان کسان است
بکن پیمان که نه مهرش پرستی/ نه پیغامش دهی نه کس فرستی
چو بشنید این سخن رامین از آن ماه/ زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه/ گرفتش دست و بردش سوی خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا/ گرفته دست ماه سروبالا
گهر صد جام در پایش فشاندند/ به‌گاه زرنگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند/ زمین در عنبر سارا گرفتند (ص ۱۷۶)

می‌بینیم که گفتگوی ازدواج این دو به تنهایی و بی‌دخالت دیگران صورت می‌گیرد؛ و چنان که پیش از این نیز اشاره شد، این منطقه دارای فضای سیاسی و اجتماعی نسبتاً بازتری نشان داده می‌شود. به عنوان مثال، در عروسی رامین و گوراب بانو که یک ماه در شهر به طول می‌انجامد» کِه و مِه، پاک مرد و زن «در جشن و سرور شرکت دارند که آشکارا با تصویری که از مراسم عروسی در مرو ترسیم می‌شود متفاوت است. در مرو دسته دسته» گل فامان «از بام‌ها تماشاگرند و» رامشگران و رودسازان «برنامه اجرا می‌کنند؛ در حالی که در اینجا همگان در متن، در» نخجیر «و» رامش‌گاه و بیگاه «،‌گاه» زوبین «می‌زنند و»‌گاه طنبور «،»‌گاه ساغر «گاه» چوگان «و» جهانی عاشق و معشوق با هم / نشسته روز و شب بی‌رنج و بی‌غم «هستند. (ص۱۷۷)

چندی بعد، رامین هنگام صحبت با» گُل «ناخودآگاه او را در زیبایی با ویس مقایسه می‌کند و خشم او را برمی انگیزد. سپس برای آرام کردن او جفاکارانه نامه‌ای به ویس می‌نویسد و ضمن اعلام ازدواج‌اش با گل، از مهر ویس در گذشته بیزاری می‌جوید و می‌گوید که» بدان ویسا که تا از تو جدایم/ به دل بر هر مرادی پادشایم/.. گل خوشبوی را در دل بکِشتم/ که با گل من همیشه در بهشتم/... مرا گل زن بود تا روز جاوید/ چو او باشد نخواهم ماه و خورشید/... سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری/ ازو دیدم نشاط و کامگاری/ چو یاد آید گذشته سالیانم/ ببخشایم همی بر خسته جانم/... من آنگه از جهان آگه نبودم/ که در سختی همی شادی نمودم/... کنون زان خفتگی بیدار گشتم/ وزآن مستی کنون هشیار گشتم/کنون بند بلا بر هم شکستم/ وزآن زندان بدروزی بجستم «(ص۱۸۰)

پیش از آنکه نامه به دست ویس برسد، شاه از آن آگاه می‌شود، آن را می‌خواند و شادمان ویس را مژدگانی می‌دهد که» بشد رامین و در گوراب زن کرد «. از این سخن، ویس» ز سختی خونش اندر تن بجوشید/ ولیکن راز از مردم بپوشید/ لبش بود از برون چون لاله خندان/ شده دل زاندرون چون تفته سندان... «

پنهان کاری که با گذشت زمان رفتار ویس شده است تنها نزد دایه و نزدیکانی که کم کم برای خودش دست و پا می‌کند از میان برداشته می‌شود. در واقع ویس نه تنها در زمان و مکان، بلکه در زبان نیز، چنین خلوتی نهان از شاه و بیگانگان برای خویش درست می‌کند:

بدو گفت از خدا این خواستم من/ که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید/ بهانه هر زمان بر من نجوید
کنون اندر جهانم هیچ غم نیست/ که جانم را ز بیم تو ستم نیست
... کنون دلشاد باشم در جوانی/ به آسانی گذارم زندگانی
.... همی گفت این سخن دل با زبان نه/ سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد/ ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر/ که در چنگال شاهین باشدش سر
... همی غلتید در خاک و همی گفت/ چه تیرست اینکه آمد چشم من سفت
بیا‌ای دایه این غم بین که ناگاه/ بیامد مثل طوفان از کمینگاه
... یکی درمان بجو از بهر جانم/ که من زین درد جان را چون رهانم. (ص۱۸۱)

دایه می‌گوید که رامین نیز مردی مثل بقیه مردان است. زود از مهر زن سیر می‌شود. به زودی از مهر گل نیز سیر خواهد شد. ویس نیز از دایه می‌خواهد حال که او خود ویس را بدین کار» کور رهبر «بوده و در چاهش افکنده خود نیز از چاه درش آورد؛ و نامه‌ای سراسر پند و اندرز به رامین می‌نویسد که این چنین با او بد نکند و اکنون با ساختن خانه نویی در کوهستان، خانه کهن در مرو را خراب نکند؛ و نامه را به دست دایه می‌سپرد تا به رامین برساند. دایه شتابان رهسپار می‌شود؛ رامین اما با دیدن دایه بی‌سلامی» بدو گفت‌ای پلید دیوگوهر/ بدآموز بداندیش و بداختر/... تو را برگشت باید هم ازیدر/ که هستت آمدن بی‌سود و بی‌بر/ برو با ویس گو از من چه خواهی/ چرا سیری نیابی زین تباهی؟ «

سپس سفارشش می‌کند که» شوهر نیک «ی که» دادار «به او داده نگه دارد و» جز او هر مرد را کمتر به یاد آر «د و دایه نیز» کور و پشیمان «باز می‌گردد.

پس از این ماجرا ویس بیمار می‌شود، در حالی که» ماهرویان، زنان مهتران و نامداران «به بالینش نشسته‌اند و هر یک چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید چشم خورده، دیگری می‌گوید افسون شده؛ پزشکانی» همه فرهنگ خوانده «، از درمانش عاجز مانده،» یکی گفتی همه رنجش ز سوداست/ یکی گفتی همه دردش ز صفراست «.» اختر‌شناسان و حکیمان و گزینان خراسان «یکی» قمر به میزان «و دیگری» زحل به سرطان «را مسئول می‌شمرند. شاه نیز» از درد او پیچان «است و ویس در تنهایی از او، می‌نالد که:» مرا‌ای عاشقان از دور بینید/ بسوزید ار به نزد من نشینید «. سپس» مشکین «،» دبیر دیرین «ش را که همواره» رازدار ویس و رامین «بوده فرا می‌خواند:

مرو را گفت مشکینا تو دیدی/ ز رامین بی‌وفا‌تر یا شنیدی؟
... مرا دیدی که راه پارسایی/ چگونه داشتم در پادشایی؟
کنون از هردوان بیزار گشتم/ به چشم دوست و دشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم/ نه اندر پارسایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی/ بزرگی جُستن و فرمان روایی
من اندر جُستن رامم همه سال/ فدا کرده دل و جان و سر و مال
... اگر دارم هزاران جان شیرین/نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خَست/ کنون پشت مرا یکباره بشکست
... قلم برگیر مشکینا به مشک آب/ یکی نامه نویس از من به گوراب. (ص۱۸۸)

در این نامه ویس یک به یک خطاهای رامین را برمی شمرد و باز از پشیمانی نهیب‌اش می‌زند و نصیحتش می‌کند که از این راه برگردد:» دلم ناید به یزدانت سپردن/ جفایت پیش یزدان برشمردن/ نبیناد ایچ دردت دیدگانم/ که باشد درد تو هم بر روانم «

سپس ده نامه دیگر برای او می‌نویسد:

نامه اول در صفت آرزومندی و درد جدایی
نامه دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن
نامه سوم اندر بدل جستن به دوست
نامه چهارم خشنودی نمودن از فراق و امید بستن بر وصال
نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست
نامه هفتم اندر گریستن به جدایی و نالیدن به تنهایی
نامه هشتم اندر خبر دوست پرسیدن
نامه نهم در شرح زاری نمودن
نامه دهم اندر دعا کردن و دیدار دوست خواستن
صفت درود و تمام شدن نامه

وصف این نامه‌ها در این نوشته کوتاه نمی‌گنجد اما هر یک از آن‌ها دریایی از تجربیات ارزشمند عشاق آن زمانه است. ویس این نامه‌ها را همراه با پیغام‌های دیگری به» آذین «که» تا امروز چاکر «بوده، از این پس» آزاده برادر «و همچون» فرزند «او می‌شود، می‌سپرد تا به رامین برساند.

از آن سو، رامین، پس از چندی پیوستن با گل، چنان که پیش بینی می‌شد، از او سیر می‌شود، اما پیش از آنکه» زن دوم «را بگیرد، عشق ویس گریبانش را می‌گیرد و او را از این راه بازمی گرداند. به این ترتیب که هنگامی که در بهاران، در صحرا، روزی با سواران می‌گردد و زمین رنگارنگ از گل و سبزه است» ز یارانش یکی حور پری زاد / بنفشه داشت یک دسته به او داد «و رامین یاد بنفشه‌ای می‌افتد که ویس در اولین آشناییشان به او داده بوده تا هر‌گاه رامین بنفشه می‌بیند او را یاد کند و هم چنین سوگند وفاداری که با هم خوردند.» پس آنگه کرد نفرین فراوان/ بران کاو بشکند سوگند و پیمان/ چنان دلخسته شد آزاده رامین/ که تیره شد جهانش بر جهان بین «. و تقریبا بلافاصله، پس از اینکه ماجرا را با فریدا، پدر گل، در میان می‌گذارد، به تنهایی، راهی دیار یار می‌گردد. رامین و آذین در راه به هم برمی خورند و رامین» همی تا نامه دلبر همی خواند/ ز دیده سیل بیجاده همی راند «و به نوبه خود نامه‌ای عاشقانه سراسر پوزش خواهانه می‌نویسد و به آذین می‌سپرد تا پیش از رسیدن او به وی برساند. ویس نیز با شنیدن خبر بازآمدن رامین» دو روز آن نامه را از دست ننهاد/ گهی خواند و گهی بوسه همی داد «.

اما رسیدن دوباره آن‌ها به یکدیگر به همین سادگی و آسانی نیست. عاشق و معشوق آن قدر از هم گله و شکایت دارند که یک شب کامل سرد زمستانی به آن سپری می‌شود. در ابتدا ویس در را به روی رامین باز نمی‌کند و از روزن اسب او را برای بیان درد‌هایش خطاب قرار می‌دهد. به رامین نیز می‌گوید راه آمده را باز گردد و خودش را خسته نکند. رامین» هزاران گونه لابه و پوزش «می‌کند، ثمری ندارد. چنان می‌شود که ویس از روزن نیز بازمی گردد و او را در سرما نگه می‌دارد. رامین که با خود عهد کرده نومید از این در نرود همچنان می‌ماند تا ویس خود دوباره نگران شده باز گردد. دوباره درد دل‌ها آغاز می‌کنند و باز با خشم از یکدیگر رو برمی گردانند. این بار رامین راه بازگشت در بیابان را پیش می‌گیرد، که ویس از این همه تندی خود پشیمان شده دایه را در سرما به دنبالش می‌فرستد و خودش نیز از پس می‌رود. حال رامین در مقابل پافشاری ویس برای بخشش استقامت می‌کند و ویس و دایه برمی گردند. با برگشتن آن‌ها، رامین پشیمان می‌شود و دنبالشان می‌رود:

سخن‌هایی که صدباره بگفتند/ دگرباره‌‌ همان از سر گرفتند
جفاهای کهن را تازه کردند/ دگرباره یکایک برشمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند/ سخن‌های جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان/ جهان مانده شگفت از کار ایشان
.. چو تنگ آمد به خاور لشکر شام/ برآمد چون درفشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید/ دل ویسه ز رسوایی بتفسید [۱]
کجا رامین شدی از هجر شیدا/‌‌ همان ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخن‌ها گشت کوتاه/ دل گمراه‌شان آمد سوی راه
ه‌مان گه دست یکدیگر گرفتند / ز بیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند/ سرای و گوشک را در‌ها ببستند
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند/ میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر/ درو آن دو سمن بر چون دو پیکر. (ص۲۵۳)

رامین یک ماه پنهانی نزد ویس است که برای جلوگیری از شک بردن شاه ترفندی می‌کنند که رامین از شهر بیرون برود و دوباره این بار با سر و صدا وارد شود. و شاه از او استقبال می‌کند.

با رسیدن فصل بهاران، شاه هوای نخجیر به سرش می‌زند» که آنگاه بود شهر و خانه دلگیر «. ویس از رفتن شاه شادان و از نگرانی اینکه رامین هم با او برود دل توی دلش نیست و برمی دارد نامه‌ای به او می‌نویسد که نرود. از سویی شاه نیز راه نیرنگ بر رامین می‌بندد و همراه خود راهی‌اش می‌کند. دو یار از اینکه در این فصل باید از هم جدا باشند غصه دارند و در شب نشینی شاه، رامین» نه رامش کرد با شاه و نه می‌خواست/ بهانه کرد درد پا و برخاست «. ویس، از دایه می‌خواهد که راهی به وصل دوست برایش بگشاید و بیدلی و بخت بدش را در داستانی پر سوز و گداز دگرباره نزد او آغاز می‌کند. دایه که درد و رنج و غم خوردن همیشگی ویس قرارش را برده بهتر آن می‌بیند که ویس از عجز درآید و چاره‌ای اساسی برای خود بجوید که اکنون» هم تخم است و هم آب است و هم جوی «؛ و به این ترتیب اندیشه توطئه علیه شاه را با او در میان می‌گذارد:

نیابی همرهی بهتر ز رامین/ به سر بر نِه مرو را تاج زرین
تو بانو باش تا او شاه باشد/ به هم با تو چو خور با ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار/ که نه در کار او با تو بود یار
نخستین یاورت باشد برادر/ پس آنگه نامور شاهان دیگر
که شاهان پاک با موبد به کین اند/ همه رامین و ویرو را گزینند
مدارا با خرد بسیار کردی/ بلا از بهر دل بسیار خوردی
کنون چاری به دست آور ز دانش/ که این اندوه‌ها گرددت رامش
کنون کن گر توانی کرد کاری/ که زین بهتر نیابی روزگاری
به مرو اندر نه شاه است و نه لشکر/ تو داری گنج شاهنشاه یک سر
چه مایه رنج بردست او به این گنج/ کنون تو یافتی همواره بی‌رنج
به دینارش بخر شاهی و فرمان/ که شاهی را بها داری فراوان...
گر این تدبیر خواهی کرد منشین/ ز حال خویش نامه کن به رامین
بگویش تا ز موبد بازگردد/ به رفتن باد را انباز گردد
چو او آید یکی چاره بسازیم/ که موبد را به بدروزی بتازیم
چو بشنید این سخن ویس سمن بوی/ برآمد لاله شادیش از روی

از سوی دیگر، رامین نیز که طاقتش از بیداد شاه و خواری در مقابل او طاق شده در اندیشه‌ای مشابه است:

دلا تا کی روا داری چنین حال/ که از غم ماه بینی وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید/ نه با فرهنگ و با آرام جوید
نترسد بی‌دل از شمشیر برّان/ نه از پیل دمان و شیر غران
... دلا گر عاشقی چندین چه ترسی/ ز هر کس چاره و درمان چه پرسی
ز تو فریاد و زاری که نیوشد/ چو تو خود را نکوشی پس که کوشد
چه باید مهر با چندین زبونی/ تو را کمی و دشمن را فزونی
به سر باز افگن این بار گران را/ ز دل بیرون کن این راز نهان را
... کنون یا بند را باید گشادن/ و یا یکباره سر بر سر نهادن
... نیابم بهتراز دستم برادر/ برادر را به از شمشیر یاور
نه مردَم گر کنم زین پس مدارا/ بهل تا گردد این راز آشکارا. (ص ۲۶۴)

رامین، با دریافت نامه ویس تا شب منتظر می‌ماند وانگاه با کسان ویس که چهل نفر می‌شوند راهی مرو می‌گردد؛ در حالی که فرستاده‌اش از پیش خبر می‌برد که ویس و دایه بر بام دز هشیار آمدن او باشند. فرستاده» چون زنان پوشیده در چادر «در میان مهمانان ویس وارد قصر او می‌شود. ویس‌‌ همان دم که پیغام را می‌گیرد کسی را نزد زرد می‌فرستد و ضمن بهانه کردن بیماری ویرو، از زرد می‌خواهد دروازه شهر را برای خروج او از شهر به قصد آتشگاه باز کند. به این ترتیب ویس با همراهانش خارج می‌شوند و:

به دروازه به آتشگاه خورشید/ که بود از کرده‌های شاه جمشید
چه مایه ریخت خون گوسفندان/ ببخشید آن همه بر مستمندان
چه مایه جامه و گوهر برافشاند/ چه مایه سیل سیم و زر ز کف راند

با فرا رسیدن شب فرستاده‌ای رامین را به آتشگاه می‌آورد. زنان و مهتران می‌روند و ویس و رامین و نزدیکانشان می‌مانند تا چهل تن» جنگیان را برنشانده «همراه آن» گُردان دلاور «که» چون زنان روی در چادر «کشیده‌اند از دروازه بگذرند. سپس آن‌ها وارد قصر شاه،» دز کندز «، می‌شوند و همگان را قلع و قمع می‌کنند و زرد نیز طی زد و خوردی با رامین به قتل می‌رسد. رامین، پس از عزاداری زرد، دو روز در مرو می‌ماند و سراسر گنج‌های شاه را برداشته، ده هزار استر از شهر گرد می‌آورد؛ سپس ویس را» در مهد زرین «نشانده و شتابان از شهر می‌گریزند.

دیلمان، که راوی مردمانش را جنگجو و خود آن سرزمین را» دوشیزه «می‌نامد که از دوران» آدم «تا آن روز هیچ شاهی» به پیروزی آن را نگشاده «، جایی است که رامین در آن بر تخت می‌نشیند. او با رسیدن به آنجا» چرم گاوی را بگسترد «و پنجاه کیسه طلا و نقره بر آن خالی می‌کند و در میان مردمان می‌پراکند. به این ترتیب مردم گردش جمع می‌شوند و

بزرگانی که پیرامنش بودند/ همه فرمانش را طاعت نمودند
چو شکیر و چو آذین و چو ویرو/ چو بهرام و رهام و سام و گیلو
شهان دیگر از هر جایگاهی/ فرستادند رامین را سپاهی
چنان شد لشگر رامین به یک ماه/ که تنگ آمد بریشان راه و بیراه
سپهدار بزرگش بود ویرو/ وزیر و قهرمانش بود گیلو

اطرافیان شاه این ماجرا را از شاه پنهان می‌کنند. زیرا او شاهنشاهی» بدخو «است و هیچ کس را یارای گفتن این مطلب به او نیست. تا بالاخره پس از سه روز می‌فهمد و» خرد یکباره از وی روی بنهفت «. هیچ چاره‌ای برای خویش نمی‌یابد و راه پس و پیش در مقابل بسته می‌بیند. نمی‌داند به سرزمین خودش خراسان برود یا سراغ رامین و ویس در گرگان. می‌ترسد به خانه بازگردد بگویند از رامین ترسیده. از سوی دیگر سپاهیانش نیز با او به کین شده‌اند و می‌داند که به شاهی رامین را بر او برخواهند گزید:

جوان است او و هم بختش جوان است/ درخت دولتش تا آسمان است
به دست آورد گنج من سراسر/ منم مفلس کنون و او توانگر
نه خوردم آن همه نعمت نه دادم/ ز بهر او همه بر هم نهادم
مرا مادر به این پتیاره افگند/ که بر رامین دلم را کرد خرسند
سزد گر من به بدروزی نشستم/ که گفتار زنان را کار بستم

مرگ شاه به آسانی و روانی، پیش از آنکه سختی حادی برایش پیش آید، اتفاق می‌افتد؛ هنگامی که او بالاخره راهی گرگان شده تا با رامین بجنگد، در حالی که در راه مدام مست است و سپاهش را با بخشش خلعت و سیم و زر و ساز جنگی همراه ساخته، یک شب گرازی به لشگرگاه می‌زند و شاه را از پای در می‌آورد.

راوی در مگر شاه می‌سراید:

جهانا من ز تو ببرید خواهم/ فریب تو دگر نشنید خواهم
تو را با جان ما گویی چه جنگ است؟ / تو را از بخت ما گویی چه ننگ است؟
به جای تو نگویی تا چه کردیم؟ / جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم؟
نگر تا هست چون هیچ سفله/ که یک یک داده بستانی به جمله؟
کنی ما را همی دو روزه مهمان/ پس آنگه جان ما خواهی به تاوان
نه ما گفتیم ما را مه‌مان کن/ پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهی بی‌گناه از ما چه خواهی؟ که ریزی خون ما بر بی‌گناهی؟
... چو بختم را به چاه اندر فگندی/ مرا زان چه که تو چونین بلندی
... هر آن مردم که خوی تو بداند/ تو را جز سفله و ناکس نخواند
خداوندا تو را دانم ورا نه/ به هر حاجت تو را خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند/ و یا خود بر زبان نامش برانند. (ص ۲۷۰)

رامین از اینکه فرجام موبد بدون خونریزی طی می‌شود، نهانی خداوند را شکر می‌کند. خود او صد و ده سال در جهان زندگانی می‌کند و از این مدت هشتاد و سه سال شاهنشاه است. هنگامی که شاهنشاهی بر او مقرر می‌شود» جهان در دست ویس سیمتن کرد «.» ولیکن، «خاص ویس» آذربایگان «است.» همیدون کشور ارّان و ارمن/ سراسر بُد به دست آن سمن تن «. آنان» به شاهی سالیان با هم بماندند/ به نیکی کام دل یکسر براندند «. دو فرزند از ایشان به دنیا می‌آید و ویس بعد از هشتاد و یک سال بودن با رامین زود‌تر از او جهان را وداع می‌کند. بعد از مرگ ویس رامین پسر خود را به پادشاهی می‌گمارد و خود» در آتشگه مجاور گشت و بنشست/ دل پاکیزه با یزدان بپیوست/ گهی در دخمه دلبر نشستی/ شبانروزی به درد دل گرستی/ گهی در پیش یزدان لابه کردی/ گناه کرده را تیمار خوردی «. سه سال پس از ویس، رامین نیز از دنیا می‌رود و او را مجاور ویس به خاک می‌سپرند.

پایان

پانوشت این بخش:

[۱] تفسیدن: تفتیدن، گرم شدن و سوختن

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد