آینهام آینهام، مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
مثنوی مولانا برای کسی قابل درک است، که آنچه را از نوای نی ِ مهجور از نیستان الهی میشنود ببیند. یعنی در لحظههای ناب ِ تنهایی ــ به دور از غوغای زندگی برون خویش ــ نگاهی به این دریای بیپایان معانی بیندازد. اگر چه بیشتر مطالب مثنوی در همان «نی نامه و نخستین حکایت،» شاه و کنیزک «اجمالا بیان شده است، اما تا خواننده همگام با رشد استعدادهای ادراکی خویش پابپای شیوه سخن مولانا پیش نرود، نمیتواند ژرفای مثنوی را ببیند. وی بسان مسافری درون کشتی اگرچه میداند روی آب اثری از ماهیان پیدا نیست و هر چه هست در اعماق میگذرد، اما مادام که قصد غواصی نداشته باشد، به غیر ترشحی از معانی این دریا تماسی با آن نصیبش نخواهد شد. بنا براین باید گفت در مثنوی ــ که بنا بر سخن مولانا جزیرهای ست بر آمده بر قلب اقیانوس معانی و اسرار ناگفتنی و ناآموختنی بین الفاظ و تمثیلات و حکایات روابطی معنایی، بیرون از دایره» حرف و صوت و گفتار «پدید میآید،
که خواننده را به دنیای» وحدت و اتحاد «* عشق و عاشق و معشوق میکشاند. وی در مییابد دنیای محسوس، نمودی بیش نیست که نقشهایش را آن نقاش اعظم» درون «** ما مینگارد. نقاشی که در نهایت با خویشتن ِ خویش» نرد خدمت «میبازد:
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی ۱/۱۷۸۷
بنابراین پرسیدنی ست، در این میانه نقش انسان چیست و جایگاهش کجاست؟ پاسخ مولانا خاموشی ست و بس. نه از آن جهت که مردد بوده و پاسخی آماده نداشته باشد بل از آن روی که این پاسخ در لباس سخن» ناگفتنی «ست؛ به قالب واژه نمیتواند در آید. به نیروی شهود خود را مینمایاند، بنابراین تنها بر آگاهان ِ راه نمودار میگردد:
چیز دیگر ماند، اما گفتنش،
با تو روح القدس گوید بیمنش
نی، تو گویی هم به گوش ِخویشتن
نَی من و، نی غیر ِمن،ای هم تو من! ۳/۱۲۹۸
خوانندهٔ مثنوی اگر در طلب این پاسخ صادق باشد، وقتی استعداد درک آن پاسخ را یافت خود غواص معانی گشته، قدم از» جزیره «بیرون میگذارد:
گر شدی عطشان ِبحر ِ معنوی
فرجه یی کن در جزیرهٔ مثنوی
فُرجه کن چندانکه اندر هر نَفَس
مثنوی را معنوی بینی و بس ۶/۶۷
***
حکایت» دژهش ربا «یا» قلعهٔ ذات الصور «پایان راه دراز آهنگ ِهمان» نی «است که در آغاز مثنوی از جداییها شکایت میکرده است. آن نی ِ جدا مانده از نیستان الهی، در این حکایت پایانی ِ دفتر ششم، عاقبت به مقصد خویش رسیده است. گروهی از مثنوی شناسان این داستان را نیمه تمام انگاشتهاند، زیرا دیدهاند مولانا با وجود سرایش بیش از هزار و چهارصد بیت، سرنوشت برادر سوم را تنها در یک بیت خلاصه کرده است:
آن سوم کا هلترین ِ هر سه بود
صورت و معنی بکلی او ربود
و دیگر هیچ.... درنیافتهاند که در ابیات پیشین ِ این حکایت، مولانا خود تاکید میکند:
این مباحث تا بدینجا گفتنی ست
هرچه آید زین سپس بنهفتنی ست ۶/۴۶۲۰
یعنی خوانندهٔ حکایت متناسب با استعداد ِروحی که در یافته و عطای الهی که نصیبش گردیده است، میتواند و مجاز است، حقایق را در یابد. بیگمان کسانی که ناتمامی ظاهری داستان را میبینند، در نظر خویش صادقند، چرا که فراتر از یافتههای خویش را نمیتوانند دید
سابقهٔ حکایت
سرچشمه این داستان در چند جای مقالات شمس آمده است؛ ولی ذهن ِ پویای مولانا همانگونه که در دادههای فلسفه و دانش زمان خویش تصرف روا میدارد در نقل حکایات هم متناسب با نظر خویش تغییراتی بوجود میآورد. برای نمونه ابتدا همین حکایت ِ» دژ هش ربا «نخست به نقل از مقالات شمس آمده، سپس با روایت مولانا مقایسه میگردد:
{پادشاهی بود، او را سه فرزند بود؛ فرزندان عزم سفر کردند به مهمی. پدر ایشان را وصیت میکرد یک باره و دو باره و ده باره، که در اینجا قلعهای ست صفت او چنین، چون بدانجا
برسید، الله الله زود برگذرید و بر آن قلعه میایید!....... از این وصیتها ایشان را تقاضایی و خارخاری خاست، که:» عجب در آن قلعه چه چیز است که او چندین منع میکند؟ «... در آن قلعه در آمدند ــ حکایت معروف است ــ دیدند بر دیوار آن صورت دختر پادشاه؛ و عاشق شدند. آمدند به ضرورت خواستگاری کردند. پادشاه گفت:» مرا دختر نیست «(به نگهبانان گفت:» بروید ایشان را بنمایید آن خندق پر سر ِ بریده، که هر که خواستگاری کرد و نشان دختر نیاورد، حال او چه شد «..... پسر بزرگین دعوی کرد که:» من نشان بیاورم «، عاجز آمد. او را نیز بکشتند. دوم نیز همچنین. آن پسر کوچکین آمد.. شرط کرد و در طلب ایستاد دایه را بر صدق او رحم آمد. او را دلالت کرد که گاوی زرین بسازد و در اندرون آن گاو رود. تا به حیلهها در کوشک دختر راه یافت. هر شب که خلق آرام گرفتی..... از گاو بیرون آمدی، و شمعها و شرابها را از جا بگردانیدی، و سر ِ زلف ِ دختر را پژولانیدی.... چون روز شدی نشانیها دیدندی و هیچ کس ندیدندی. حاصل، تا روبند ِ دختر بستد، که نشان آن بود .
بیامد که:» نشان آوردم «. خلق خود بینشان، چندان به فر ِ او و صدق ِ او مرید شده بودند که (میگفتند):» اگر این پادشاه قصد او کند، ما غوغا کنیم.... البته او را هلاک کنیم «. گفت » حاجت نیست. من خود نشان بنمایم، چنانکه در حال، پادشاه بمیرد. شما پای او بکشید مرده، و برون آرید! «} (۱)... چنین کرد و مالک دختر شد.
: اما فشرده» دژ هش ربا «به روایت مولانا چنین است
{شاهی سه پسر برومند و باتدبیرداشت. ایشان را برای آشنایی بیشتر با گوشه و کنار ملک به سیرو سیاحت تشویق کرد. گفت:» هرجامیتوانیدبرویدمگردر فلان قلعه که نامش را «هوش ربا» یا «ذات الصور» نهادهاند. «فرزندان چنین قول دادند و راه سفر در پیش گرفتند، اما همین نهی پدر، آنان را بیش از پیش به دیدار درون قلعه تشویق کرد.... چنین کردند و دست قضا قدر را پیش آورد........ قصری دیدند پرشده از تصاویر زیبا. در آن میانه تصویردختری پری چهره دل از هرسه تن ربود. در پی پافتن صاحب تصویر برآمدند. پیری ایشان را گفت:» این نقش به دختر پادشاه چین تعلق دارد. اما وی بشدت غیرتمند است و هر کس نشانی دختر را بگیرد از وی میخواهد یا ثابت کند پادشاه را دختری ست و نشانی از وی بیاورد، و یا به جرم ادعای دروغ، تن به مرگ دهد. مردم نیز در این تعصب ورزی با وی شریکند و نمیتوان آشکارا نشان وی را پرسید. اینان بر آن شدند که بصورت ناشناس وارد آن دیار شده آنقدر صبرورزند تا راهی برای رسیدن به دختر بیابند..... خود را در قالب صوفیان آن دیار در آوردند و به زبان رمز با یکدیگر سخن میگفتند. مدتی گذشت و مرادی بدست نیامد. برادر بزرگ بیش از آن طاقت نیاورده، نصیحت برادران را نادیده گرفت و لاابالی وار خود را به درگاه پادشاه چین رسانید.
شاه «پیری» روشن ضمیر بود و از پیش حال هر سه برادر را میدانست. اما بروی خود نیاورد و دلیل آمدن به آن مکان را پرسید. جوان را عظمت و جلال شاه چنان تسخیر کرد که قدرت بیان حال پنهانش را نداشت. گفته شد که وی خود شهزادهای ست برومند و درپی ِ خدمت به پادشاه چین رهسپار آن دیار شده است. شاه وی را نواخت و نزد خود نگاه داشت. پس از گذشت مدتی آن جوان که از صبر و بردباری درراه رسیدن به معشوق به تنگ آمده بود جانش به لب آمد و درگذشت.
برای عزاداری، برادر کوچکتر دربستر بیماری بود اما برادر میانی به درگاه شاهی رفت. پادشاه وی را هم نواخت و برجای برادر بزرگ نشانید و دلداری داد. او نیز مدتی در خدمت شاه چین ماند.
در این مدت لطف آن عارف ربانی نصیبش شده، به کشف و شهود عارفانه رسید. بتدریج، در دل او غروری پدیدار شد و در باطن، خود را هم طراز با شاه دید. آن پیر روشن ضمیر را اندیشه ی پنهان جوان کشف گردید. دانست که مریدش مغرور کار و کردار خویشتن گردیده. دلش بدرد آمد. همین رنجش خاطر، چون تیری برجان برادر میانی کارگرشده وی را هلاک کرد. برادر سوم هیچ کوششی برای یافتن دختر پادشاه نکرد، ولی هم به دختر دست یافت و هم به مقامات ِ معنوی رسید.} از مقایسۀ این دو روایت چنین بر میآید که منبع اصلی، سخنان سینه به سینه نقل شدهٔ مردم است، مینویسد ک «حکایت معروف است». دیگر اینکه نام «دژ هش ربا» و یا «قلعهٔ ذات الصور» بر آمده از اندیشه و ابیات مولاناست:
هر کجاتان دل کشد، عازم شوید
فی امان الله، دست افشان روید
غیر آن یک قلعه، نامش «هش ربا»
تنگ آرد، بر کله داران قبا
الله الله، ز آن دز ِ «ذاتُ الصُوَر»
دور باشید و بترسید از خطر
وی حکایت شمس را با آنچه خود اندیشیده پیوند زده، و سخن ازشهر ِ استادان نقش، چین میآورد. در پایان داستان ِ مقالات، مردم قرار است پای جنازه شاه را گرفته از قصر بیرون اندازند برعکس آن، پادشاه ِ حکایت شمس محبوب خلق است و مردم نسبت به او غیرت میورزند.
حکایت مولانا به نسبت آن حکایت عامیانه، جاندارتر است و راز آلود. خواننده تا عناصر حکایت را با چشم بصیرت ننگرد، نمیتواند به نقش واقعی ِ بازیگران آن پی ببرد. و اما وجه تسمیۀ این نامها که مولانا بر آن قصر نهاده است، شاید بر این گمان باشد که نقشهای قصر درون آن دژ از نهایت زیبایی هوش از سر میربوده و «ذات الصور» هم میتواند صفت قصری باشد که دارای نقوش فراوان است. ــ [ذات، مؤ نث «ذو» به معنی دارنده و صاحب چیزی ست] همچنین احتمال دارد که مولانا در انتخاب این نام، نظری به غزوه «ذات الصور» داشته باشد، که بنا به گزارش بلعمی در «ترجمه تفسیر طبری» در زمان معاویه میان مسلمانان و سپاهیان رومی در دریا، بر کنار مصر در سال سی و یکم هجری در گرفت: «در این سال قسطنطنین رومی بقصد تسخیر مصر و اسکندریه، با پانصد کشتی مشحون به مردان ِ جنگی به دریا نشست و معاویه بن ابی سفیان چهل کشتی... به دفع ِ رومیان فرستاد و در موضع ِ» ذات الصّور «به هم رسیدند، و مسلمانان به نصرت اختصاص یافتند و قسطنطنین در سفینهٔ فرار نشست.» (۲
شاید مشابهت تقریبی شکست قسطنطنین مشهور با پانصد کشتی از اعراب ِ دریا ندیده و در آبها جنگ نیازموده، آن هم با چهل کشتی، با سرنوشت شهزادگان این داستان ــ که در برابر هر جنگی پیروز بر میآمدند اما در برابر فرمان دل خویش شکست خوردند ــ مولانا را به انتخاب چنین اسمی واداشت. یک احتمال را هم نباید فراموش کرد که مولانا در این حکایت سلطۀ بیش از هزارسال تطور ِ اندیشه ارسطو را در بارۀ عقل به چالش میکشد. چرا که پادشاه این حکایت در برابر شاه چین کم میآورد. البته شارحان دیگر مثنوی تا کنون از چنین احتمالی در نامگذاری سخن نگفتهاند و این حدس و گمان من میباشد. از بروز اختلاف نظر در تفسیر و تاویل ِ ادب راز ورانه و سمبولیک صوفیه گریزی نیست. در آینده نیز امکان دارد باز هم برداشتهای متفاوت دیگری ارائه شود زیرا افق زبان و اندیشه و دانش بشر طی دورانهای متفاوت تاریخی گسترش مییابد. بنا بر این پیش از پرداختن به موضوع داستان لازم است نگاهی به سابقۀ تفسیر این حکایت تمثیلی افکنده شود
محمد بینش (م ــ زیبا روز)
منبع این نوشتار:
http://zibarooz.blogfa.com/post-25.aspx
ادامه دارد
زیرنویسها
*وحدت واتحاد: وحدت به معنای یگانگی و اتحاد به معنای پیوستگی ست. درادبیات کهن و زبان صوفیه اغلب این دو معنی را بجای یکدیگر بکار میبرند ولی باید دانست در «وحدت همامیزی چنان است که هیچگونه مرز و حدی در ذات و اصل ِ پدیدآورندگان وحدت نسبت به یکدیگر قابل تصور نیست چون وجود ندارد؛ اما در «اتحاد» چنین مرزی موجود است، زیرا پدید آورندگان اتحاد ذاتا از یک نوع و سنخ نمیباشند.
**درون: منظور، نهاد و ضمیر انسان میباشد که در ادب کهن و نیز زبان امروزی ِ اغلب فرهنگها به قلب یا بخشهای درونی آن اطلاق میشود. امروزه دانش پزشکی هیچ نشانی از قلب یا مناطقی از آن بعنوان وسیله تماس با جهان غیب را نمیدهد. قابل قبولترین سخن آنست که هیچگونه مقایسۀ مادی و یا توجیهات شبه علمی از این گونه رابطه به عمل نیاورده، تنها معانی هنرمندانه و شاعرانه را در نظر بگیرند. بقول مولانا:
اتصالی بیتکیّف بیقیاس
هست رب ّ ِ ناس را با جان ِناس
۱: مقالات شمس تبریزی، تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، ج۱ ص۲۴۶
۲: حبیب السیر، خواند میر، تاریخ نگار دوره صفوی [به نقل از فرهنگ دهخدا]