logo





چشمانی به شیرینی عسل

دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۷ - ۰۹ مارس ۲۰۰۹

مهستی شاهرخی

mahasti-shahrokhi.jpg
عصر توی اتاق استراحت کارمندان، پشت کامپیوتر بودم که صدای زنده و شادابش را شنیدم.
- شیرینی! مادام شیرینی نمی خورید؟
صدای پر شور جوانی بود که می گفت ظهر ناهار نخورده و الان رفته شیرینی شرقی خریده و می خواست همان یک دانه شیرینی اش را با دیگران تقسیم کند.
همانطور که سرم به کارم بود، گفتم: نه مرسی.
و باز شنیدم صدای پرشور و بی ریای او را که با صفایی خاص به کسی دیگر شیرینی اش را تعارف می کرد. آخرش همان یک شیرینی را به همه ی افراد توی اتاق تعارف کرد. سخاوت اش باعث شد چشم از کامپیوتر بردارم و به او نگاه کنم. هرگز ندیده بودمش. تازه آمده بود.
یکی گفت: چیه این شیرینی تو؟
- شیپوری است. توش عسل و هل و دانه های معطر و چیزای خوشمزه شرقی است که اسم همه شان را نمی دانم ولی خوشمزه است. یه ذره بچش!
جوان روبرویی چشید و گفت: آهان! آره! خیلی خوبه!
تا دید دارم نگاهش می کنم، دوباره گفت: مادام شما نمی خواهید؟ مطمئن اید؟
این دفعه از جایم بلند شدم و به سوی شیرینی رفتم و نگاهش کردم و به چشمان عسلی مهربانی که با خنده ای شیرین آن را به سویم گرفته بود. گفتم: نه مرسی. خودت بخور! فقط می خواستم ریخت این شیرینی ای که داری به همه تعارف می کنی را ببینم.
- شیپوری است! مثل قیف!
- می بینم. نوش جان! خودت بخور!
برگشتم پای کامپیوتر ولی روحم از حس دریافت چیزی شیرین و معطر سیر و پر شده بود.
***
فردا که سر کار دیدمش، چشمانش به همان رنگ عسلی دیروز بود.
پرسیدم: تازه آمدی؟
- بله.
- اسمت چیه؟
- تئو!
- تو بودی که دیروز شیرینی ات را به همه تعارف می کردی؟
- آره.
- چرا؟
- برای این که تقسیم چیزای خوب، حس خوبی دارد. چه معنی دارد که من یک شیرینی بخرم و آن را در جمع تنهایی بخورم. لذتش دو برابر می شود وقتی همان شیرنی را با کسی تقسیم کنی.
من بر و بر نگاهش می کردم. الان من مجموعه ای هستم از اخلاق لری و رفتار فرانسوی. سادگی و هالویی کوهپایه های نیاکانم در لرستان ضربدر بیست و پنج سال زندگی در پاریس! هیچ اخلاق دخترهای ایرانی را ندارم که با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم. ناز و نوز ندارم و خیلی رک و خالص و صمیمی ام. بسیاری از ایرانیان ممکن است هیچ تلقی درستی از رفتار و گفتارم نداشته باشند ولی مطمئنم تئو می فهمد و بین ما هرگز سوء تفاهمی پیش نخواهد آمد.
در آن لحظه، از شنیدن پاسخ تئو، بدون آن که از شیرینی دیروز ذره ای چشیده باشم از دریافت چیزی ناشناخته، چیزی مثل هدیه تولد و یا یک پاداش غیرمنتظره، روحم سیر و پر شده بود. باز به چشمان عسلی اش نگاه کردم و از ته دل پرسیدم: تئو، تو تا کی با ما می مانی؟
***

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد