logo





حسام هم رفت

دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۲۸ ژانويه ۲۰۱۳

بهمن امینی

دیروز تا ظهر پیش حسام بودم. کا‌ترین و دخترش هم بودند. زیر اکسیژن و زیر مُرفین، در حالتی شبیه خواب فرو رفته بود. گاهی چشم‌هایش را باز می‌کرد. نگاهش پشت پرده‌ای از مه گم بود. نمی‌توانستم باور کنم حسام در بستر مرگ است.

با کا‌ترین از علاقه او به کتاب صحبت کردیم. از صمیمی بودنش، دوست بودنش، درست بودنش. برایش گفتم که کم هستند مثل حسام که در شرایط دشوار، خودشان بمانند. ارزش‌های انسانیشان را حفظ کنند و باورشان را به خوب بودن و خوبی از دست ندهند. حسام که چشم باز می‌کرد، کا‌ترین سر و صورت او را غرق در بوسه می‌کرد و می‌گفت عشق من گوش می‌کنی، داریم از تو حرف می‌زنیم. به ما نگاه می‌کرد و دوباره چشم‌هایش را می‌بست. خسته بود. معلوم بود که دیگر خسته شده است. از درد کشیدن. از انتظار کشیدن.

در تمام این مدت، دخترش ساکت کنار تخت نشسته بود و دست چروک خورده و پیر شده او را در دست‌های جوان خودش می‌فشرد. مثل اینکه می‌ترسید اگر دست او را‌‌ رها کند، پدرش را ببرند. گهگاه سرش را بر می‌گرداند که ما چشم‌های پر از اشکش را نبینیم.

ظهر، علی با دو برادر حسام که در سوئد زندگی می‌کنند و شوهر خواهرش که در آلمان زندگی می‌کند آمدند. نشانه‌های بد. هشدار که لحظه تلخ دور نیست. از اطاق بیرون می‌آیم. سر بر شانه علی بغضمان می‌ترکد. همه می‌دانیم که کار تمام است. هیچ کس نمی‌تواند باور کند. نمی‌خواهد باور کند.

کمی می‌مانم و بعد می‌گویم تا فردا و می‌زنم بیرون.

ساعت ده شب زنگ زدم به کا‌ترین. تازه رسیده بود به خانه. برادرهای حسام پیشش مانده بودند. کا‌ترین باید مواظب پسر و دختر نوجوانش هم باشد. دخترش آنقدر ظریف است که آدم می‌ترسد در زیر آوار این درد خُرد شود. می‌پرسم حسام چطور بود. با بُغض می‌گوید مسئله چند ساعت و یا چند روز است. پاسخی کوتاه. واقعیت دردناکی که کم کم باید باورش کنیم. چند ساعت و یا چند روز.

صبح زود از خواب بلند می‌شوم. همانطور که توی رختخواب دراز کشیده‌ام فکر می‌کنم چه کتابی را برای حسام ببرم. دیروز با کا‌ترین صحبت کردیم که بیایم و برایش کتاب بخوانم. کتابی را که یکماه پیش برایش برده بودم نشانم داد. نشانه‌ای می‌گفت که یک سوم کتاب خوانده شده است. گفت تا اینجا بیشتر نتوانست بخواند. و گفت چقدر از کتاب‌هایش نخوانده مانده‌اند. می‌گفت دلم می‌خواهد کتاب‌هایش را بدهم به کسی، جایی که خوانده شوند. می‌گفت که حسام چقدر کتاب‌هایش را دوست دارد. با خنده می‌گفت نمی‌دانم چگونه می‌تواند همزمان چند کتاب را با هم بخواند. من هر کار می‌کنم دو کتاب را هم با هم نمی‌توانم جلو ببرم. و باز سر و صورت او را غرق بوسه می‌کرد. حسام در مرز خواب و بیهوشی، برای لحظه‌ای چشم‌هایش را باز می‌کرد و دوباره می‌بست.

تصمیم می‌گیرم برایش دفتر شعرهای سهراب را ببرم.

دارم آماده می‌شوم که بروم بیمارستان. به کا‌ترین گفته بودم ساعت نُه آنجا خواهم بود. گفته بودم اول صبح حسام حالش بهتر است و می‌شود کمی برایش کتاب خواند. ساعت هشت و ده دقیقه تلفن همراهم زنگ می‌زند. تعجب می‌کنم، کمی هم نگران می‌شوم. این ساعت کمتر تلفن دارم. نگاه می‌کنم، شماره علی است. دلم فرو می‌ریزد. تلفن که وصل می‌شود، علی فقط می‌گوید تقی، حسام رفت. برای چند لحظه، تنها می‌توانم بگویم‌ای وای، و تکرار کنم‌ای وای. بعد می‌پرسم کی؟ با گریه می‌گوید ساعت هفت و ربع و اضافه می‌کند که برادر‌هایش پهلویش بودند. می‌گوید باید به چند نفر دیگر زنگ بزند و تلفن را قطع می‌کند.

وقتی می‌رسم بیمارستان، بعد از اطاق حسام، توی هشتی راهرو چندتا از بچه‌ها را می‌بینم که ایستاده‌اند. جلو در اطاق حسام می‌ایستم. از پشتِ شیشه حسام را می‌بینم که روی تخت به خواب ابدی فرو رفته است. کنار تخت، کا‌ترین، پسر و دخترش، پشت به در، گویی در او غرقند. برای چند لحظه همانجا می‌مانم، و بعد به بقیه می‌پیوندم و سر بر شانه هم می‌گرییم.

کا‌ترین و بچه‌ها از اطاق بیرون می‌آیند، چند لحظه‌ای با ما می‌مانند و بعد ما را ترک می‌کنند. کا‌ترین می‌رود که سفر حسام را تدارک ببیند.

تا ظهر که حسام را به سرد خانه منتقل می‌کنند همانجا می‌مانیم. خواهرش، پسر خاله‌اش و یکی دو نفر دیگر به ما می‌پیوندند. ده دوازده نفری می‌شویم. بین راهرو و اطاق حسام تقسیم شده‌ایم.

حسام آرام گرفته است. دیگر هیچ چیزی در جهان نمی‌تواند این آرامش ابدی را از او بگیرد. پیشانی بلندش را می‌بوسم. سردِ سرد است. وقتی دیروز موقع رفتن بوسیدمش، همین پیشانی داغ و غرق عرق بود. در کمتر از بیست و چهار ساعت، سرمای مرگ جای گرمای زندگی را گرفته بود. صدای شاملو در گوش‌هایم می‌پیچد: دیگر نه گاو نر بازش می‌شناسد، نه انجیربُن. نه اسبان، نه مورچگانِ خانه‌اش. نه کودک بازش می‌شناسد، نه شب. چرا که او دیگر مرده است.

محسن می‌گوید من که رسیدم هنوز گرم بود.

ساعت نزدیک یک بعد از ظهر است. حسام را می‌برند و ما می‌آییم پایین در انتظار کا‌ترین که پس از چند دقیقه‌ای پیدایش می‌شود. می‌گوید آنچه را که باید، انجام داده است. حسام را از اینجا به یک خانه مردگان، نزدیک گورستانی که در آنجا دفن خواهد شد می‌برند. تا جمعه هر کس بخواهد می‌تواند به دیدار او برود. جمعه ساعت یک بعد از ظهر از او خداحافظی می‌کنیم و در تابوت را می‌بندیم.

بعد از ظهر جمعه اول فوریه ۲۰۱۳، جسم حسام را به خاک می‌سپاریم. گرمای وجود و جان روشن‌اش اما با ما خواهد بود که همواره شهادت دهد می‌توان خوب بود، خوب ماند، و گرچه خُرد و خراب، خوب رفت.

بهمن امینی
پاریس، ۲۵ ژانویه ۲۰۱۳

*حسام هاشمی، زندانی شاه و تبعیدی شیخ، پس از چند سال مبارزه با بیماری سرطان، در سحرگاه ۲۵ ژانویه ۲۰۱۳، برای همیشه از میان ما رفت.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد