logo





پالاشیو والدز

«جنایت در کاله دلا پرسکویدا »

ترجمه علی اصغر راشدان

سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۱ - ۲۵ دسامبر ۲۰۱۲

PALACIO VALDES
The Crime on Calle de la Persequida

« همین من، که رو به روت نشسته م و می بینی، یه قاتلم.»
گیلاسش را پرآبجو کردم، خندیدم وپرسیدم:
«چی جوری پیش اومد، دن ا لیاس! »
دن الیاس ازکم حرف ترین و منظبط ترین افراد شرکت تلگراف است.رئیسش داد هم میزد که شلوارت را بالا بکش، قادربه اعتراض نبود.
« آره، آقا. تو زندگی آدم اتفاقاتی پیش میاد. یه لحظه هائی پیش میاد که صلح جو ترین مردام ...»
من که کنجکاوی آزارم میداد، گفتم:
«ادامه بده،ادامه بده،قضیه رو تعریف کن»
« قضیه تو زمستون هفتادوهشت پیش اومد. به خاطرسازمان بندی جدید بیکارشده و رفته بودم که بادخترازدواج کرده م تو « یو » زندگی کنم. زندگیم اونجا خیلی ساده بود: خوردن، تو اطراف قدم زدن وخوابیدن. گاهی به دامادم که توامورشهری دولت مشغول بود و صورت جلسات منشی راکپی میکرد، کمک میکردم. بدون استثنا ساعت هشت شام میخوردیم. نوه مو به تختخواب میبردم. دختری سه ساله بود،این روزاشبیه یکی ازاون دخترای بلوندوتپل خوشگل به نظرمیرسه.(چشمهام را با شرم روبه پائین گرفتم و قلپی آبجو نوشیدم). کمی بعدسرشبارو با « دوفیانیوس»، بیوه ای که کار دامادمو واسه ش جورکرده و تو خیابون « پسکیودا » تنها زندگی میکنه، میگذروندم. اون توملک خودش تو یه خونه خیلی بزرگ قدیمی به گودی نشسته که یه دروازه ورودی تاریک باراه پله سنگی داره زندگی میکنه. دن جراردوپیکیورو هم معمولا اون دورواطراف پرسه میزنه. اون تو پرتو ریکو مدیر گمرک و بازنشسته شده بود. بیچاره چند سال پیش مرد. اون حول وحوش سا عت نه میو مد اونجا. من هیچوقت پیش از نه ونیم به اونجا نمیرسیدم. اون ساعت ده نیم و باسرعت ازاونجا میرفت، من تایازده یا بیشتر میموندم.
یه شب مثل همیشه همین حدودا ازاونجا بیرون اومدم. دو فیا نیوس خیلی اقتصادیه و خودشو فقیرنشون میده. به اندازه کافی ثروتمنده ومی تونه مثل یه خانوم بزرگ محترم زندگی کنه. اون هیچوقت لامپی واسه روشنائی راه پله ها و ورودی روشن نمیکرد. موقع رفتن دن جراردو یا من راهو بالامپی ازتو آشپزخونه روشن میکرد. تادروازه رو می بستیم، لامپوخاموش میکردومارو تو تاریکی میگذاشت. اونجارو به سختی لامپی ازتوخیابون روشن میکرد.
قدم اولو که ورداشتم، چیزی رو که به شکل زشتی میگن سیلی، تو صورتم حس کردم. باید بگم ضربه ای سنگین کلاهمو پرت کرد رو بینیم. باوحشت جلوپریدم وبه دیوارخوردم. فکرکردم صدای نیشخندی رو شنفتم. کمی از ترسم ریخت، کلاهمو بالاکشیدم.
باصدائی بلند و ترساننده دادزدم« کیه اونجا!»
هیچکس جواب نداد. فوری چند قضیه رو حدس زدم. دزد بهم زده؟ گروهی گانگسترکوچک خودشومهمون پولام کرده؟ میتونه یه رفیق باشه که یه جور مسخره بازی میکنه؟ تصمیم گرفتم تادوازه بازه فوری فاصله بگیرم. وسط ورودی که رسیدم، ضربه شدید یه کف دست سنگین رو رونام کوفته شدو پنج یا شش نفر جلو دوازه رو گرفتن. باصدائی فروخورده داد زدم:
« کمک ! »، دوباره به دیوارکوبیده شدم. مردا بااشاره هائی وحشیانه جلوم شروع کردن به بالاوپائین پریدن. وحشتم مرزی نداشت.
یکی پرسید« این وقت شب کجامیری دزد؟»
یکی دیگه گفت« میباس بره یه جنازه بدزده، اون دکتره.»
فکرکردم اونایه عده مستن، خودمو جمع کردم. باصدای بلند دادزدم:
« بیرون سگا!بگذارین رد شم!وگر نه یکی تونو میکشم.چماق آهنی مو که سرکارگرکارخونه نظامی بهم داده بود وشباهمیشه باخودم داشتم، بیرون آوردم. مردا اصلا محلم نگذاشتن، رقص وا شارهای وحشیانه شونو جلوم ادامه دادن. تو نور تیره خیابون تشخیص دادم که یه مرد نیرومندو مصمم رو جلوشون دارن و بقیه پشت سرش پناه گرفتن.
چماقمو مثل یه آسیا بادی تکون دادم وداد زدم« ازسر رام برین کنار!»
اونا رقص مسخره شونو ادامه و جواب دادن« تسلیم شو سگ! »
بااین گفته واینکه هیچ اسلحه ای تو دست شون برق نمیزد،دیگه اصلا شک نداشم که اونا مستن، آروم وخونسرد شدم. چماقو پائین آوردم. سعی کردم به گفته هام حالت تحکم بدم، گفتم:
« خیل خب حالا، دست از مسخره بازی ور دارین، راهو بازکنین دیگه.»
« تسلیم شو سگ! داری میری خون یه مرده رو بمیکی؟ داری میری که پای یکی رو فطع کنی؟گوششو بکنی! یه چشو دربیاری! بینیشو ببری!»
اینا جوابائی بود که به پرسشم داده شد. به طرفم پیش اومدن، یکیشون، نه اون نفراول، یکی دیگه، رفت روشونه نفراول و بینی منو گرفت و همچین پیچوند که ازدرد فریاد کشیدم. به یه طرف پریدم، پشتم به دیواربود. خودمو آماده کردم که بهر شکلی شده ازشون فا صله بگیرم. ازعصبانیت کورشدم، چماقمو بلن کردم و رو همو ن که رو دوش نفراول بود فرو کوفتم. بدون هیچ فرایادی باسنگینی رو زمین افتاد. بقیه فرارکردن.
تنهابودم، ناراحت رو به روی مرد زخمی منتظرمو ندم که ناله کنه ویاتکون بخوره. هیچ چی،نه ناله ای، نه کوچکترین حرکتی. خیال ورم داشت که نکنه کشته باشمش. چماق حسابی سنگین بودو تموم سرگرمی زندگیم قبراق نگاهداشتن خودم بود. عجله کردم و بادستای لرزون کبریتو ازجیبم در آرم ویه کبریت روشن کنم....
نمیتونم توضیح بدم که تو اون لحظه توذهنم چی میگذشت. یه مرد مرده مچاله شده رو زمین و روبه آسمون افتاده بود. آره، مرده! خیلی روشن مرگو تو چهره رنگ پریده ش خوندم. کبریت ازدستهام افتادو دوباره توتاریکی بودم. اونو فقط یه لحظه دیدم، کابوس چنان آشکاربود که هیچ توضیحی نجاتم نمی داد. مردپرگوشت وگلی بود باریشی ژولیده. بینی ئی درازوعقابی داشت. پیرهن آبی، شلوارودمپائیائی رنگی پوشیده بود. یه کلاه سیاه پشم بره روسرش بود. انگارکارگرکارخانه اسلحه سازی بودو تو اون حول و حوش یه اسلحه ساز مینامیدنش.
چیزائی رو که تو اون یه لحظه تو تاریکی به فکرم هجوم آورد، میتو نم با اطمینان بهت بگم که الان هیچوقت نمیتونم تو یه روزم ازفکرم بگذرونم. اتفاقاتی رو که درانتظارم بودآشکارا پیش بیش کردم: آفتابی شدن مردمرده خیلی زود تو تموم شهر، دست گذاشتن پلیس رومن، ناباوری دامادم، دلهره دخترم، شیونای نوه م. بعد زندانی شدن، ماهها وشایدم سالهاادامه دادگاههای خسته کننده، مشکلات ثابت کردن این که مرگ نتیجه دفاع از خود بوده، محکوم شدنم تو دادگاه بخش و یه آدمکش نامیدنم، اتفاقی که تو همه مو ضوع های اینجوری پیش میاد. دفاع وکلام برپایه درستکاری نیاکانم. بعد صدورحکم دادگاه واحتمالا تبرئه یا شایدم محکوم شدنم به زندون....
با یه خیز تو خیابون پریدم و تو گوشه ای دویدم. متوجه شدم که بدون کلاهم اومدم و برگشتم. دوباره باوحشت وانزجاراز میان ورودی گذشتم. کبریت دیگری روشن کردم و به امید دیدن نفس کشیدن قربانیم، ازگوشه چشم نگاهی بهش انداختم. هیچ! زردو ریک زده، بدون نقطه ای از رنگ تو چهره ش، تو همان نقطه افتاده بود. وادارم کرد که فکرکنم باضربه مغزی مرده! کلاهمو پیداکردم، دستمو توش خیزاندم و بهش شکل دادم وگذاشتم روسرم و ازاونجا بیرون زدم.
این دفه تو فرار عجله نداشتم. غریزه دفاع ازخود به کلی رهام کرده بودو کمکم کرد که درباره تموم راههای چگونگی فراراز عدالت فکرکنم. ازکنارو تو سایه دیوارحرکت کردم، بدون هیچ سروصدائی خیلی زود گوشه خیابون پرسکیودارو دور زدم که وارد سان خواکیم بشم و برگردم به خونه. سعی کردم کاملا به خودم اعتماد بدم وتاحدممکن خونسردیمو حفظ کنم. تو خیابون « آلتاویلا» آعصابم آروم میگرفت که ناگهان یه افسر پلیس ازسالن شهرداری پیدا شد:
« دن الیاس، میتونی لطفا بهم بگی...؟»
دیگه چیزی نشنیدم. ازجاپریدم وباتمام سرعت چن یارد بین پلیس وخودم فاصله گرفتم. بدون نگاه کردن به عقب بادرماندگی توخیابونا دویدم. به حول وحوش شهر رسیدم ووایستادم. قلبم می تپید وغرق عرق بودم. دوباره به احساسم مسلط شدم. « عجب دیوانگی ئی کردم!» پلیسه منو میشناخت. به احتمال زیاد بهم نزدیک شده بود که یه چیزی در باره دامادام ازم بپرسه. رفتار زشتم پاک گیجش کرده بود. ممکنه فکرکرده باشه من دیوونه شده م، فرداصبح که اخبارجنایت همه جاگیرشه، مطمئنا شروع به حدس وگمان می کنه وبهم مشکوک میشه و به قاضی میگه. ناگهان خودمو یخزده حس کردم.
وحشتزده راه افتادم وخیلی زود به خونه رسیدم. وارد که شدم، فکرشادی توخودم حس کردم. مستقیم به اطاقم رفتم. چماق آهنی رو تو کمد انداختم و یه چوب دیگه که داشتم ورداشتم ودوباره ازاطاق خارج شدم. دخترم خیلی متعجب دم درپیدا شد. بهانه آوردم که بایه دوستم تو کازینو قرار ملاقات دارم و واقعا شتابزده به همان طرف رفتم. او نجا هنوز یه عده تو اطاق کنار اطاق بیلیارد که محل گفتگوهای گروه آخرشبی بود، دورهم چمع بودن.
بین اونا نشستم، قیافه ورفتارخوبی ازخود بروز دادم و اظهارشادی و سرخوشی کردم. تموم حقه هارو به کاربردم تا اونا رو متوجه عصای سبکی که تودستم داشتم بکنم. اونو به شکل یه قوسی چرخوندم، رو شلوارم چسبوندمش، به شکل یه شمشیرچرخوندمش، پشت یکی ازگوینده هارو باهاش لمس کردم که یه چیزی ازش بپرسم. عمدا گذاشتم که رو زمین بیفته. خلاصه واسه جلب توجه ها به عصا هیچ کاری نموند که نکرده باشم. سراخر که جماعت ازهم پاشیدو تو خیابون ازهمراهی بامن جدا شد، یه جوری آرام بودم. دوباره تو خونه و تو اطاقم اندوهی کشنده منو قبضه کرد. متوجه شدم این نیرنگ ازنظرمشکوک شدن بهم ممکنه وضعمو بدترکنه. به شکلی مکانیکی لباسامودرآوردم و رو لبه تخت نشسته ماندم ومدت درازی بیهوده تو افکاری سیاه غوطه خوردم.سر آخر سرما وادارم کرد که بخیزم زیررختخواب.
نتونستم چشامو ببندم. هزاربارتوملافه چرخیدم و شونه به شونه شدم. اسیرنگرانیای شدید شدم. هرآن منتظر شنیدن تقه خوردن رو درو صدای قدمای پلیس رو پله ها بودم. سرآخرنزدیک طلوع صبح خوابم برد. باید بگم بیشتر انگارتو یه خواب آلودگی شدید بودم که صدای دختر م بلندم کرد.
« پدر، ساعت دهه!چشمات وحشتناک به نظرمیرسه، شب بدی رو گذروندی ؟ »
باعجله جواب دادم « برعکس، خیلی خوب خوابیدم. »
حتی به دخترمم اعتماد نداشتم. بابی تفاوتی ئی تاثرآور پرسیدم:
« اکوی کومرس » اومده؟»
« عجب سئوالی میکنی!»
« واسه م بیارش .»
منتظرشدم تا دخترم بره. بادست لرزان روزنامه رو بازکردم. باچشمای نگران ورقش زدم. چیزی پیدا نکردم. ناگهان عنوانی رو باخط درشت خواندم:
« جنایت تو خیابان پرسکیودا »،ازوحشت یخ زدم. دوباره بادقت بیشتری خو ندم. توهم ورم داشته بود. عنوان اصلی مقاله این بود « ملاک روزنامه های ایالت.» سرآخر باتلاش زیادخودمو کنترل کردم. خودمو وادار به خوندن بخش دری وریا کردم. اونجا یه بخشی رو پیداکردم وخوندم:
« حادثه مرموذ »
« پرستارهای مرد بیمارستان ناحیه برای تمرینات مشکوک ازهم اطاقیهای بی گناه دیوانه های این تیمارستان درانجام دستورات گوناگون، ازجمله انتقال جنازه به ا طاق کالبدشکافی استفاده میکنند. چهارنفرازاین دیوانه ها شب گذشته سرگرم انجام یکی از دستورات بودندکه دروازه پارک را که به داخل « سان آد لفونسو » نیمه باز می یابند. دیوانه ها همراه باجنازه می گریزند به داخلش. به محظ مطلع شدن مدیر بیمارستان از این قضیه، مامورین گوناگونی به جستجویشان میفرستدو پیداشان نمیکنند. ساعت یک صبح چهارنفر دیوانه بدون جنازه به بیمارستان برمیگردند. جنازه کمی بعدکنار نگهبانی تو خیابان پرسکیودا، داخل دروازه ورودی خانه دونا نیوز مندز پیدا میشود.
ازرئیس بیمارستان ناحیه تقاضاداریم مراقبت های لازمه رامعمول دارد که این اقدامات شرم آور دیگر تکرارنشود.»
گذاشتم که روزنامه ازدستم بیفتد، ناخودآگاه گرفتارخنده ای شدم که سرآخر بدل به قهقهه ای جنون آمیزشد.
« که اینجور، تو درواقع مردی رو کشتی که مرده بود؟»
« دقیقا!!!»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد