به کولاک و شقایق
شاداب وجدی
گزیده هفت مجموعۀ شعر:
ازسال 1336 – 1385
تاریخ نشر:2007
ناشر: انحمن هنرمندان درتبعید.
چاپ و صحافی بوک پرس – لندن
این دفترهمانگونه که درشناسنامه اش آمده است شامل برگزیده های هفت دفترشعر خانم شاداب وجدی است که انتخاب ومنتشرکرده است. پیشاپیش بگویم که کمتربه بررسی یا نقد شعر میپردازم. .اما گاهی اوقات با مطالعه برخی دفترهای سخن سرایان نمیتوانم آرام بگیرم وپرهیزچند ساله را رعایت کنم. سروده های پرمغزخانم شاداب وجدی از آنهاست که این عادت دیرینه ام را هم می ریزد. سخن گفتن ازسادگیِ زبان وکلام وسنجیدگی مفاهیم شعری شاید به دلایلی که سال هاست تحت نفوذ تحولات وارداتیِ مدرنیته، در ادبیات ما پیش آورده است، نوعی ساده پنداری های مبتذل، در لفاف ساده گوئیِ عامیانه را رواج داده است. از این طریق فکرو اندیشه درمفهوم و معنای شعر پاره ای ازسخن سرایان، جای شعارهای قالبی نشسته است که بازکردن بحثش خارج از حد این مقال است.
حالا که دفتر«کولاک وشقایق» را باز میکنم با اولین سرودۀ این دفتر «صخره» درذهنم قد میکشد. گوش میسپارم به درد دلِ سنگ منجمد، با وقارتاریخی وسرسنگین با عمر پیرانه اش: «صخره بودم دردیاری بی نشان/ سینۀ کوه گران کاشانه ام/ سرخوش از انوار خورشید جهان/ جام زرگون فلک پیمانه ام. ... ... ... ... لیک روزی آتش کوهی غمین / بر تن و برقلب و برجانم رسید/ سختیم را دید و در راهم دوید/ رشته های جان من از هم گسست/ پاره های پیکرم در تاب شد/ وای! دیدید آن گرانسنگ عظیم/ ناگهان درهم شکست و آب شد؟!/ صخره بودم در دیاری بی نشان/ پیکرم ویران شد وآواره شد/ آن دلی کز رنج خود هرگزنسوخت/ ازغم دیگر کسان صد پاره شد!»
صد پاره شدن صخره ازدیدن آتش کوهی غمین، تمثیلِ زیبائیست ازحس همدردی با پدیده های طبیعی وتعمیم آن به انسان باپیامِ لبریزازمهرِ تکان دهنده اش اززبان صخره. غمگساری با دیگرپدیده ها، چون پاره تنی چسبیده به فکرشاعر، ملکۀ ذهنش شده است. در «شبدرهای عشق» میگوید: «بوته کوچک/ درسکوت دره خاموش/ چگونه شب را تحمل خواهد کرد/ وقتی صدای پاک زنجره خاموش می شود. ... ... ... ... جاده را نگاه کن/ که چه نومید پای بند زمین است/ آن بوته کوچک/ که درهجوم شب تنها خواهد ماند.»
هرچه دراین دفترپیش میروی، برگردانی ازتجربه های گوناگون ومتنوع شاعر، درآینۀ ذهن ات شکل میگیرد. بال و پرمیگشاید. با اندیشه های انسانی وتحول یافته اش تو را با خود به کانون آفرینشِ هنریِ شاعر میبرد. آنجا که دردهای پیرانه را نشترزده و شکافته است: «... ودنیا کهنه زندانی ست گوئی زشت و آلوده/ گلستان با همه گل های شادابش خزان دیده/ وصحرا با تمام سبزه هایش پیش چشمم/ چون کویری خشک وخاموش است/ که می گوید پرستوی بهاری پر گشوده؟ / که می گوید جهان از نو جوان شد؟ / ... ... / خیابان با همه انبوه انسان های خوشدل/ بهر من خالی/ وصحرای غبارآلود را ماند/ میان جمع تنهایم.» در« انفجار» مرزها را ویران میکند، هرگونه حائلِ حسی را درلایه های پنهانِ درونش هم میریزد. صدا تهی میشود. سقوط میکند: «... ... دراین برهوتِ ظالم/ کلام را دیگر برلب پیامی نیست/ وسینۀ پاره پارۀ آسمان/ دیریست / ازهمهمۀ ستاره ها خالی مانده/ چشم را تا کی میتوان به خنده آلود؟ / وقتی که عبور نگاه/ جزاز دالان های عذاب/ ممکن نیست/ وصدا فریاد دوره گردانیست/ که دربساط خود / جز دروغ متاعی ندارند/ و صدا طنین قدم های مسافریست/ که با چشمان بسته/ ازدالان های محصور بی بازگشت می گذرد/ بیرون صدای باران/ جای پای عابران را/ از سنگفرش خیابان شسته/ وقلب کوچه/ ازهق هق گریه های تنهائی/ پُر است/ دل را به فریاد می سپارم/ درمن چیزی به انفجارنزدیک است.» تابلوی هنرمندانه ای از: دوپارگی خاصیتِ صدا، تجسم خیالی زندانبانیِ حکومت و زندانی مردم؛ یاد آورِ شگردهای هشیارانه ی هنرمندان و نقش آفرینان صحنه های نمایشی، درحکومت های دیکتاتوری.
در«خاموشی»، شاعر درشگفت است که با این همه سرکوب وخفقانِ مدام، چرا مردم ساکت وخاموش نشسته اند. باچهرۀ گرفته ودلی اندوهناک میپرسد:«چرا ازاین همه دل/ که می تپد در اعماق دوزخ وحشت/ برون نمی آید/ غریوفریادی/ الا تو ای شب خاموش خانه بردوشان/ بگو که درکف این تند باد بنیان سوز/ حریم کوچک چندآشیانه ویران شد/ درخت پرگل چند ارغوان به خاک افتاد؟/ صدای هق هق باران به کوچه ها جاریست/ به پشت توده ی تاریک ابرها ای شب/ بگو که در دل محزون ماه آهی ماند؟ / ... ... .../ چرا ازاینهمه دل/ که می تپد دراعماق دوزخ وحشت/ برون نمی آید/ فغان و فریادی.»
در«پرسش» پس ازصحنه آرائی زیبا وهشیارانه، شب را پاورچین به خلوت گل ها میفرستد و اشکِ ماه را برگونه های سرد برکه ها. «سموم بادهای وحشت/ تنفس خاک را بیمارکرده است.». شاداب، به مخاطبین پیام میدهد که سرکوب وخفقان نه تنها انسان راعلیل وبیمارمیکند، بلکه وحشت، تنفس خاک را هم بیمار و زهرآلود کرده است. پرسشی دارد که رگ و ریشۀ آلودگی های فرهنگِ تحمیلی را روی دایره میریزد. میپرسد: « آنهمه چشم پس برای چه بود؟/ که احتضار نسلی را/ نظاره گرباشد/ ازفوران گلدسته ها/ صدای خون/ صدای اذان مرگ/ و تیشه گورکن می آید/ روح سبزخدا را/ بر پشت گنبدها/ به مسلخ کشیده اند/ زمین رادریابید/ شب پاورچین/ با خلوت گل ها رسیده است/ و یاس سپید ماه/ و بهت خاموش/ در وسعت صحرا پراکنده.»
در«مداربسته» از فصل فراموشی فریادش بلند میشود: « ... ... ... منجلاب است/ و بوی گند مُردار است/ و جشنوارۀ کشف قبور چندین هزارساله است / و بیداد ظلمت است/ می بینی پایکوبی مُرده خواران را/ من از ظلمت آنقدرها نمی هراسم/ که ازآنان/ که ظلمت را باور دارند/ انقدرها پروا نمی کنم/ که ازآنان/ که جذام شکار فرصت/ مغزشان را تهی کرده است/ ... ...»
«آه ای صدای مهر"به مادرم"» درد دلی ست که بوی عطرآگین عاطفۀ مادر و فرزندی لحظاتی خواننده را مسحورمیکند. نفرینش همگانی و قابل درک است: «امروزهم صدای گرم تو آمد/ وبعد از آن سکوت/ آه ای صدای مهر/ در من رسوب کن / با من بمان که اشک/ رهایم نمی کند/ نفرین به هرچه فاصله/ نفرین به هرچه مرز/ نفرین به هرچه حایل و دیوار/ نفرین براین حجاب و جدائی.»
«شمعدانی های سرخ شفق» پنداری، که ندامت نامه ای ست ازهدررفتن آمال ملتی که نسنجیده و نیندیشیده با دلی سرشاراز احساس، باصدق وصفا به خیابان ها ریختند. وفریاد فروپاشی استبداد را سردادند. جانشین آن رژِیم، آن نبود که ملت به پیشوازش رفته بودند این باروحشت استبداد با قانون الهی درهم آمیخت وابدی شد. شاداب با اشاره به حوادث آن روزها، گسترش دروغ وریا درخیابان های شهررا توضیح میدهد: «گفته بودم/ در خیابان ها/ بوی عفونت دروغ می آید/ آه اینک/ درچند قدمی سال دوهزار/ عفونت آن غدۀ سرطانی/ در اندام فرسودۀ شهر/ ریشه کرده است.
در«خدای من» بعد از شرح کرامت ها ومهر و محبت های ی او: «خدای من/ چشمی است نگران/ وپس ازهرانفجار/ سر بر بالش ابر/ به پهنای آسمان/ زار زار میگرید/ خدای من/ اگرباشد.».
در پایان بگویم که گمان نشود غمگساری شاداب لجام گسیخته وسیاه است تا بیزاری از هستی وخوشی وکامیابی های زندگی. نه هرگز! سرودۀ زیبائی دارد که اهل ذوق را سرمست میکند «مِی مهتاب»؛ چون قلندری میخواره ظاهرمیشود. باده به دست، مست و ملنگ، شنگول از مِی و میخانه و ساقی جام دیگری میطلبد:
«یک جام دگر برمن آزاده بنوشان/ ای ساقی خندان رخ و زیبای بهاری/ گلها همه مستند ازاین جام طرب خیز/ درساغرخود ساقی سرمست چه داری؟ / من راهی صحرای وجودم که ز یاران / دیریست جدا مانده ام و راهبرم نیست / من رود شتابنده به دریای خروشم/ ز آنانکه نجوشند ز مستی خبرم نیست / یک جام دگر برمن آزاده بنوشان / تا بانگ خدائی شنوی از سخن من/ من چنگی پیرم که جومست طرب آیم / بس روح شود مست زچنگ کهن من/ ازساغرمهتاب که دربزم شب آمد/ گلها همه مستند عروسانِ فلک نیز/ من مست طرب از می مهتاب بهارم / ای ماه به جانم گهر شعر فرو ریز . ..»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد