logo





من گاو هستم

سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱ - ۰۴ دسامبر ۲۰۱۲

رضا اغنمی

من گاو هستم
عطا گیلانی
انتشارات فروغ. چاپ اول زمستان ۱۳۹۰ (۲۰۱۲ میلادی)

کتاب، مدتی پیش دستم رسید که درهمان هفتۀ نخست، مـتأسقانه به مهمانی رفت. تا برگردد سه ماهی طول کشید. بالاخره در مسافرتی که هنوز ادامه دارد با خود بردم و پای سخنان عطا گیلانی نشستم. با اینکه چند سالی ازآخرین دیدارمان گذشته با مطالعۀ رمان خواندنی اش، احساس کردم که دیدارهای گذشته دگربار تجدید شده است.

داستان رمان از کلاس دوم ابتدائی مدرسه ای دریکی ازشهرهای شمال، به احتمال زیاد رشت شروع میشود. بازیگر اصلی پسر بچه ای ست به نام احمد زاده. «اسم کوچک ندارد. مأمورسجل احوال هم جای نام را درشناسنامه خالی گذاشته است». فضای مدرسه، رفتارها وگفتارهای معلم و ناظم ومدیر، با اندک تفاوتی همان است که درمدرسۀ کمال تبریز سال های بچگی خودم را گذراندم.

قرار است بازرسی ازادارۀ فرهنگ برای دیدن وضع شاگردان به مدرسه بیاید. آقای معلم با تجربه ای که از دیدارهای گذشتۀ بازرسان دارد با شیوۀ کار وسئوالِ آن ها ازشاگردان آشنائی دارد. از نظافتِ موی سر و ناخن و تمیزی لباس بچه ها شروع میکند تا میرسد به پرسش آقای بازرس از شاگردها درباره اطلاعات درس هایشان. آقای صافدل که معلم کلاس احمد زاده است موضوع پرسش آقای بازرس را هم تخمین میزند. وکلمۀ «قسطنطنیه» را روی تخته سیاه مینویسد. برای فهم راحت بجه ها همان کلمه را به چهار بخش تقسیم میکند: قّس ... طن ... طنی ...یه!» وبارها تکرار میکند. برای این که بازرس گزارش رضایت آمیزی ازوضع مدسه وشاگردانش بدهد، معلم سفارش میکند که حتما بروند سلمانی و موی سرشان را کوتاه کنند تر و تمیزسرکلاس باشند. احمد زاده عزا میگیرد. مطمئن است مادرش پولی ندارد بدهد برای سلمانی. او که با رختشویی درخانه های مردم از صبح تا غروب جان میکند و به زور نان شب را فراهم میکند مشکل است برایش تهیه یک تومان. وقتی مسئله سلمانی را بامادر درمیان میگذارد مادرباخشم میگوید: «آموزگار به آن جای نابدترشون خندید.» حاصل اینکه پس از کلی چانه زدن با مادر، مادر با قیچی موهای فرزندش را کوتاه کرده و توی تشت سر او را میشوید وتمیزمیکند. «کله اش شده بود عین نقشه جغرافیائی که به دیوار روبرو آویزان بود. جای کوه و دشت و دره را می شد روی آن نشان داد.» احمد زاده یک صفحه هم را با تمرین قسطنطنیه پرکرده بود.

روزموعود که مدرسه درانتظارورود آقای بازرس بود، صافدل سرکلاس با دیدن نقش و نگار کلۀ احمد زاده خنده اش میگیرد اما چیزی نمیگوید. سفارش های لازم را باردگر به تأکید یادآور میشود. تا بازرس وارد میشود.

عطا، درصحنه آرائیِ حرکت ها ودیالوگ های این بخش، ازهنر و دانش بازیگری و تئاتری که درآن رشته مهارت دارد سود برده است. ترسیم وتجسم فضای ذهنی روایت، به گونه ایست که انگار در سالن تئاتربه تماشا نشسته ای و شاهد هنرنمائی بازیگرانِ در صحنه هستی. نقش احمد زاده و مادرش مریم، معرفی آموزگار، رفتار و حرکت های او، روایتگرذوق سرشارنویسنده ایست از تبار نمایشنامه نویسان و تئاتر. صافدل دربازخوانی شعر فردوسی است «که ازصدای خودش خوشش آمد»، در باز شده آقای بازرس همراه مدیر وارد کلاس میشوند. بعد از برپا گفتن مبصر ونشستن بچه ها، بازرس درتخته سیاه مینویسد «گاوان وخران بار بردار/ به زآدمیان مردم آزار». و رو میکند از شاگردها میپرسد چه کسی میتواند این شعر را بخواند. همه درسکوت اند. «جیک کسی درنیامد» احمدزاده که یادش رفته بنشیند سرپا ایستاده ازاو میپرسد:

تو پسراسمت چیست؟
احمدزاده!
نام کوچک؟
نداریم آقا!

بازرس نگاهی به مدیر و بعد به معلم انداخت وگفت:

مگر می شود نام کوچک نداشته باشی؟
نام ما احمدزاده است آقا!
بجه ها درموقع بازی به چه نامی صدایت می کنند؟
ما بازی نمی کنیم.
مادرت تو را به چه نامی می نامد؟
بچه!

بازرس نگاهی دوباره به مدیرانداخت و گفت:
باور کردنی نیست!

مدیر پا به پا شد وگفت:
متأسفانه همین طورست این بچه نام دیگری ندارد. یادشان رفته برایش نام کوچک انتخاب کنند. مأمور سجل احوال هم جای نام را در شناسنامه خالی گذاشته است.

بازرس درز می گیرد. و از احمدزاده می پرسد:
خوب حالا این نوشته را بخوان!

احمدزاده که درس دیروزرا خیلی خوب آموخته بود باصدای بلند ومطمئن پاسخ داد:
قسطنطنیه!
چی؟!
قس ... طن ... طنی ... یه!
چه کسی این رابه تو یاد داد؟
آقای آموزگار!

بازرس در دفتر خود یادداشتی می نویسد و از در بیرون می رود. بعد از رفتن بازرس، معلم خط کش خود را برداشته گریبان احمدزاده را می گیرد و می کشد پای تخته سیاه. «با صدائی که همسایه ها نشنوند، گفت: «گوساله...! گوساله...! گاو... گاو ...» و او را مجبور می کند که روی تخته سیاه بنویسد. می پرسد
چه بنویسم؟
بنویس که من گاو هستم.
احمد زاده می نویسد:
«آقای آموزگار گاو است»
شاگردش را می گیرد و از کلاس بیرون می کند و می گوید برو گمشو.

ساعت بعد از زنگ تفریح، 384 نفردانش آموز برای ورود به کلاس ها صف بستند و از برابراحمدزاده گذشتند. احمدزاده با کلاه کاغذی روی پله ایستاده بود. درست زیرسایۀ پرچم صبحگاهی، روی سینه اش تکه مقوائی از جعبۀ شیرخشک اهدائی ادارۀ اصل چهار دیده می شده روی آن باقلم درشت به خط نوشته شده بود:
«من گاو هستم.»

آقای صافدل به احمدزاده قدغن کرد که حق ندارد این تابلورا از خود دورکند. این مدال افتخار گاو بودن، باید همیشه و همه جا با تو باشد تا مردم جهان بدانند که تو واقعا یک گاو هستی! یک گاو بی شاخ و دم! و پسربچه دراثر همین توهین وتحقیر دچار بیماریِ افسردگی میشود.

دریغم آمد که این بخش از روایت گیلانی را عیناً نیاورم. بهتر آن دیدم که با خوانندگان این بررسی در میان بگذارم. وضع تربیتی بچه های هموطن را، حتا در شهر بزرگ و ریشه داری مثل رشت با آن تاریخ فرهنگ و مبارزات ش چه گذشته؟ معلم مسئول تربیت بچه های مردم، درلباس تعلیم و تربیت چه به روزگار شاگرد مدرسه می آورد. عطا با گشودن این پردۀ سیاه و ظلمانی، ننگینی های تاریخ همین چند دهه گذشته را خاطرنشان شده تلنگری زده به مداحان و وجدان های خموش و خفتۀ مسئولان تا بگوید: سلطنت فقها ازکره ماه نیامده. برگزیدۀ فرهنگِ مردم با آن مسئولان فرهنگی، جزمتاع گندیدۀ عهد بربریت چیز دیگری نمیشد، که رئیس جمهور انتصابیِ رهبر، مردم معترض را «خس وخاشاک» خطاب کند!

احمد زاده بیمارشده، لب به غذا نمیزند. کنارمرغ وخروس ها روی خاک افتاده با دانه های جو شکم خود را سیرمیکند. واقعا می پندارد که گاو شده. درمحل و مدرسه « شایع شده که احمد زاده گاو شده است» مادرش سراسیمه شده می گوید: « بچه ام، نازنین بچه ام، مثل بچه آدم فرستادمش به مدرسه از مدرسه گاو برگشته! توی مدرسه بچه ام را گاو کردند.». در مشورت با همسایگان و مراجعه به دعانویس و رمالی بالاخره گذارش به حاج عطار افتاده و بعد از شنیدن سخنان مادر، کتابی را از پستو می آورد ورق می زند میگوید «حکیم همدانی را میشناسم که این کاره است. همان که این کتاب را نوشته است. ... قول داد که حکیم را بسراغش بفرستد» . چند روز بعد حکیم با پوششِ مرد افغانی با الاغش وارد می شود. مرد یک راست میرود سرچاه و آب می کشد برای رفع تشنگی «خواست آبی بخورد، چشمش به خرافتاد. از خوردن آب خودداری کرد، سطل آب را جلو پوزه خر گرفت. خر تا توانست آب خورد. بعد نوبت به او رسید....» مرد حکیم با دیدن احمدزاده دستی به سراو می کشد و می گوید «خوراک خوب بهش بدهید و پروارش کنید تا عید اضحا آماده شود.»

دراین صحنه الاغ حکیم با احمد زاده حرف می زند. درمقابل حیرت و تعجب احمد زاده می گوید: «اسم من خر نیست. تربیت نداری تو! ... ... من بهمنیارم از طلاب برگزیده نظامیه! از تلامذۀ برگزیده شیخ الرئیس ابوعلی سینا شیخ الرئیس را بامن الفتی و عنایتی است. مرا هم پیوسته برا و ارادتی است که عنان اختیار خود را در سفر و حضر به او می سپارم»

بهمنیار، ضمن ملامت بیمار شرحی از زندگی بوعلی سینا و کتاب هایی که نوشته و در خورجین است را برای او روایت میکند. وقتی بیدارمیشود «غیر ازمادرش درحیاط کسی نبود که داشت تنکه اش را آب می کشید.»

باردوم که حکیم با الاغش میآید. با تمهیداتی وارد اتاق مریم خانم میشود. صدای نفس های تند آن دو و تحریک شدن وآویزان شدن آلت الاغ که به روی بیمارپریده، احمد زاده را متوجه اتاق مادر میکند. به آنسو رفته درِاتاق را باز میکند « لنگ های مادرش را می بیند که دارند توی هوا می جنبند وشیخ دروسط لنگ هایش درکنکاش است. مامان !». با این حادثه حال احمد زاده رو به بهبودی میرود. وشیخ که از نصفه ماندن کارش پکرشده با اوقات تلخی میگوید: «دیدی که چه معجزه ای درمعالجات من است.» شیخ و الاغش با عجله خانه را ترک میکنند. عبا وعمامه شیخ با کتابی به نام «رسالۀ الضحویه» ازآن بجا میماند «چشم احمد زاده به کتابی میافتد». دوهفته بعد احمدزاده تروتمیز به مدرسه میرود. صافدل میپرسد «کجا بودی پسر؟ میگوید گاوشده بودم آقا. و دیگر گاو نیستم اقا!». احمدزاده، از آخرین ملاقت شیخ این تجربه را دریافته که «نباید گاوبود وگرنه هرخری سوارت می شود وهرکس که ازراه میرسد مادرت را ...». رفتارصافدل و دیگر مسئولان مدرسه با احمدزاده عوض میشود راه مهر ومجبت را برمیگزینند. ازهدایای انجمن خانه ومدرسه لباس نو تنش میکنند. معلم وناظم ومدیربا اوعکس میگیرند. جزوشاگردان نمونه کلاس معرفی میشود. کتاب رسالۀ الضحویه، نوشتۀ بوعلی سینا که نزد اوست، پای دکتر معین را به مدرسه میکشاند و دیدار با او. دکتر معین با مشاهده کتاب صحت و اصالت آن را تأیید میکند. با موافقت احمد زاده و حفظ مالکیت آن، کتاب به کتابخانۀ شهر منتقل میشود.

عطا، در روایتِ زندگی مریم دست خواننده را میگیرد و با خود به وادی فقر و فلاکت میبرد تا تصویرِفاصلۀ طبقاتی درسرزمین پرنعمت و آباد گیلان را درمعرض دیدِ هموطنان قرار دهد. مادر، همراه مریم نوجوان قالی وجانماز یکی از اعیان شهر را جهت شستشو به رودخانه برده اند و آب آن ها را میبرد. مادربه دنبال گرفتنشان خود را به آب میزند وغرق میشود. «دو روزبعد جنازه مادر را... پیدا کردند. هنوز جانماز را با هردودست چسبیده بود.». مریم بیخانمان و بیکس آواره میشود. داستان پناهنده شدن او به کربلائی هاشم و شروع به کار درمرده شویخانه گورستان به حمایت آن مرد، سکته کردنش و ورود شبانه مریم به بالا سرجنازه و زنده شدن مرد، آن چنان پخته روایت شده که بهره گیری نویسنده ازفن نمایشنامه نویسی ونقش آفرینی او را لو میدهد.

مریم، توسط آقای شادمان اتاقی درخانه نوساز آقامهدی اجاره میکند. درمراسم سالانه آش نذری یکی ازهمسایگان، آتش سوزی غیرمنتظره ای درآن خانه رخ میدهد. اثاث خانه مریم هم میسوزد درآن شلوغی وازدحام که «همه به اطفاء آتش مشغول بودند»، مریم از شدت درد بخود میپیچد و به طویله گاوهای صغرا خانم پناه میبرد و« لختۀ لجنی ار درونش بریده شد و برزمین افتاد». صغراخانم که ازطویله برگشت خبرآورده گاو نوزادی را می لیسید که به قد یک موش بزرگ روی کاه ها افتاده. گفتند بچۀ جن است ببرند بگذارند توی مستراح شبیه آدمیزاد نیست. با کمک خانم سادات بچه را به مریم میدهند.«خانم سادات وقتی شنید که بچه دارد از پستان مریم شیر می خورد گفت این هم یک معجزه دیگر!» و سرانجام بچه به مریم واگذار شد. همان بچه که چون عیسای مسیح درطویله چشم به هستی گشود. احمدزاده .

حوادث سال های پرتنش ملی شدن صنعت نفت، تظاهرات دامنه داررشت هماهنگ با مردم دیگر مناطق کشور، و برانداختن مجسمه شاه، درگیری های طرفداران مصدق و توده ایها مطالبی ست که با دقت دراین رمان تعقیب شده است. جا داربگویم که از خواندنی ترین بخش های این رمان درمعرفی فرهنگ مردم کوچه بازارحوادث 28 مرداد است. زهراخانم همسر مهدی، چادرخود را به دختری میدهد که رشت را نمیشناسد. ازتهران آمده ودر تعقیب چمافداران اوباش است که در کوچه ای چادر ازسربرداشته به دخترمیدهد و بی چادربه خانه برمی گردد. به ویژه مریم، در لحظۀ بسیار خطرناکی که سروان شادمان تیرخورده، توسط رستم گاریچی به او پناهنده شده، فریدون پاسبان پسر صغرا خانم همسایه که مدتیست گیرداده به او. و آمدنِ مخفیانۀ دکتربرای پانسمان شادمان را هم دیده است. غفلتا وارد اتاق شده میخواهد ببیند آن توچه خبراست؟ مریم با رفتار خردمندانۀ خود جان سروان شادمان را از مرگ حتمی نجات میدهد. رستم گاریچی، وقتی که اسب زحمتکش گاری ش به دست چماقداران کشته میشود. «خائنین را اینطوربه سزای اعمال شان می رسانیم.» جنازه حیوان را روی گاری به کنار رودخانه زرجوب میبرد. در رثای او اشک میریزد : «روی زانو نشست. فاتحه خواند، اشکش را پاک کرد و راه افتاد.»

برجستگیِ روح والای آزادگی افراد ساده دل پائین دست جامعه دراین بخش از درخشانترین فصل های این رمان خواندنیست که جا دارد با دست مریزاد به استقبال عطا و رمان ش رفت.

احمد زاده، دربرگ هایی از رمان با مولانا و شمس همنشین میشود. با هدفِ ساختن بهشت در روی زمینِ خاکی وعشقبازیِ عشاق، ازیک چادرپشه بندی کارشان را شروع میکنند. لیلی و مجنون ها باپرداخت مبلغ کمی به کام دل میرسند. جالب اینکه شمس، چماق به دست مدیریت هتل شمس را به دست دارد کارشان بالا میگیرد. بهشت روی زمین به هتل بزرگی با ده ها لیلی زیبا درکنارمجنون ها بیشتر، مورد استفادۀ پولدارها دایر میشود. مهدی درمراجعه به هتل شمس، احمد زاده را که مدتی گم شده پیدا کرده ومریم را خبر میکند واو هم به آن جمع میپیوندد. دراثر اختلاف لیلی ها کارهتل شمس به ورشکستگی میکشد.

حالا این سئوال پیش میآید که چرا شمس دراین نقش ظاهرشده است؟ یادمان باشد که شمس، تمثیلِ شناخته شدۀ تاریخی ماست. همانگونه که نویسنده، بوعلی سینا وبزرگان دیگررا درهمین اثر به صحنه آورده است. بگویم که دانائی دردهای کهنِ اجتماعی و تمیز فاجعه بارآن، نه برعهدۀ سوداگران و مداحان، بلکه به یقین وظیفۀ روشنفکران است وعقل نقاد؛ میباید رفتاروکردارهای انسان را در ابعاد گوناگون زیر ذره بین نقد شرحه شرحه کند. پرده از زشتی و زیبائیها بردارد و به مردم بشناساند. نباید کوچکترین تردید داشت که: درگیرشدن با سنت های ویرانگر وشکستِ تابوها تکلیف روشنفکران وفرهیختگان است. سکوت مردم ازبیم وهراسِ سرکوب، پیام آورجهل است. زمینۀ گسترش غفلت وجهالت را میدان میدهد. وحشت آفرینی سازمان یافته و رعبِ مسلط، حقارت و فلاکت انسان را به نمایش میگذارد. عجز و زبونی انسان و برده وار زیستن را قانون میکند.

زندگیِ احمدزاده با رفتارهای مسیح گونه این آفریدۀ عطا، به ویژه، زندانی شدن و رهائی اش از چوبۀ دار یادآور روایتِ مصلوب شدنِ عیسای مسیح است. اگر درجلجتا، مریم مجدلیه نتوانست مسیح را ازبه صلیب کشیدن نجات دهد، اما درروایت عطا، (بنگرید به صفحات 300 تا 304 داستان عقدخوانیِ قدم خیربا احمدزاده) همو پا پیش میگذارد و احمدزاده را از مرگ نجات میدهد.

نویسنده ، درپایان کار احمدزاده را درنقش راننده تاکسی، روی صحنه میآورد. انگار سرنوشت، وطن است و بی سرانجامی آمال زیندگان دراین مرز و بوم وانفعال مسلط بر اندیشه ها !

کتاب به پایان میرسد. اما روایتِ احمدزاده و سرنوشت او، در رود همیشه جاریِ زندگیِ ما در جلوه های گوناگون ادامه دارد.

پایان

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد