ازخود بیگانگی سیاسی
مبنای تحلیل مارکس، بررسی تئوری دولت و فلسفه حقوق هگل است. هگل دولت را به مقام خدایی (الاهی ) ارتقاء می دهد. به نظر او دولت موجود پروس نقطه اوج تکامل تاریخ است. Bottomre و Rubel دیدگاه های هگل را چنین جمعبندی کرده اند:
" بنا بر نظریه ی هگل، حقوق آبستراک ( انتزاعی) هر فرد به اخلاق تعالی می یابد، اخلاق به خانواده تعالی می یابد، خانواده به جامعه تعالی می یابد، جامعه به دولت تعالی می یابد، و سرانجام دولت به تاریخ جهان تعالی می یابد.“[1]
هگل، بین دولت و جامعه تفاوت میگذارد. به اعتقاد او، دولت روح الاهی است که در جهان تجلی می یابد. از این رو، وظیفه هر فرد این است که دولت را به مثابه تجلی روح الاهی ستایش کند. افزون براین، انسان باید پیش خودش چنین مجسم کند، همانطور که شناخت طبیعت دشوار است، شناخت ماهیت دولت بسی دشوارتر است.[2]
در فلسفه هگل، دولت سازمانی مستقل از مناسبات اجتماعی و تاریخی است، که از این مناسبات تکامل یافته. اما جامعه از افراد تشکیل میشود ( هگل و نیز مارکس هر دو در این نقد، اصطلاح"جامعه بورژوازی" را به کار بردهاند). افراد، منافع و علایق متضاد دارند. هگل چنین میپندارد که این تضادها در" جامعه بورژوازی" فقط هنگامی برطرف می شوند که همه شهروندان قدرت و سلطه ی دولت را بپذیرند و از پرنسیپ الاهی بودن دولت تبعیت کنند.
دولت در دیدگاه هگل ایده ی آبستراک( انتزاعی) است. اگرچه او معتفد است این ایده در نظام دولت پروس عصر خودش تحقق یافته. از اینرو او دولت را مستقل از انسان هایی که رعیت دولت هستند تلقی میکند. یکی از عواقب و نتایج این ایده این است که فرد در تئوری دولت هگل هنگاهی ظاهر می شود که ساختمان ایده دولت به انجام رسیده و کامل شده است . بنا بر این،" فرد" و" دولت" مستقل از یکدیگر بررسی می شوند.[3]
نظر مارکس بر خلاف هگل این است که واضح است فرد حتی از جنبه ی تئوری از محیط اجتماعی اش جدا نتواند یود. انسان موجودی اجتماعی است. دولت نه تنها مخلوق انسان است، بلکه سازندهی چارچوبی است که برمبنای ساختار جامعه بنا شده است. بدین ترتیب دولت یکی از فاکتورهایی است که بر فرد و بر رفتار اجتماعی فرد تاثیر می گذارد.
تلاش هگل به منظور منفرد کردن انسان و جدا کردن او از ساختار جامعه اش، هم چنین تلاشی است که فلسفه دولت او به تفکیک عرصه خصوصی انسان از عرصه عمومی انسان منجر شود. عرصه خصوصی انسان ، از جمله، فعالیت اقتصادی انسان را در بر می گیرد . دراین عرصه، خود خواهی انسان تسلط دارد . فقط در عرصه عمومی انسان می تواند تابع منافع عموم شود. تفکیک عرصه خصوصی از عرصه عمومی، متناسب است با تفکیک "جامعه ی بورژوازی" از" دولت". این تفکیک، هم چنین مبیّن تفاوت گذاشتن بین انسان به مثابه ی "homme " [ آدم ] با انسان به مثابهی" citoyen „[ شهروند ] است ، یعنی تفاوت گذاشتن بین شخصیت انسان با رعیت » Untertan« .
مارکس از این تفاوت گذاری به شدت انتقاد می کند و این تفاوت گذاشتن را تجلی از خود بیگانگی سیاسی تلقی میکند. نظریه هگل در مورد دولت نه تنها فقط تئوری انتزاعی بود، بلکه " ایدئولوژی" نیز بود تا فنومن تاریخی ـ دولت پروس ـ را توضیح دهد و به آن مشروعیت دهد. مارکس این نظریه هگل در باره ی دولت و عملکرد آن را همان نظریه ای تلقی می کند که شبیه مذهب است. چون مذهب نیز توانایی انسان را بر مبنای ایده ای انتزاعی تصور می کند و مانند مذهب احساس ناتوانی بیشتری در انسان بر می انگیزد. مارکس از نو همان سئوالی را که در تحلیل عملکرد و نقش اجتماعی مذهب مطرح کرده بود تکرار می کند: چرا انسانها چیزهایی را، نیروهایی را که خارج از خودشان و انتزاعی هستند، فرا سوی خودشان مجسم می کنند، در حالی که این نیروها از آنِ خود آنهاست.
مارکس بر خلاف حدس و گمانهای متافیزیکی هگل در باره ی دولت و جامعه ، به این سئوال پاسخ جامعه شناسی می دهد: " دولت و مؤسسات اجتماعی از نقطه نظر سیاسی دو چیز متفاوت نیستند." امروز این اظهار نظر قطعی شاید اظهار پیش پا افتاده ای به نظر رسد، اما در سال ۱۸۴۴ که این جمله نوشته شده برای بسیاری نشانی از شهامت و اصالت بود.
بنا بر نظریه مارکس، تلاش به منظور جلوه دادن خصلت الاهی دولت، کارکرد از خود بیگانه شدن انسان را دارد. چون آنگاه وجود مشکلات اجتماعی را نمی شود بر گردن دولت نهاد.
درک هگل از دولت و اتوریته دولت، به نظر پوپر، کاملا مشخصات توتالیتر ( تمامیت خواهی) دارد. ( همانجا ) . پوپر که مارکسیسم را رد می کند، می گوید: مارکسیست ها اصولا می بایست تئوری دولت هگل را آن طور که واقعا بود افشا می کردند: تئوری دولت هگل، تئوری منافع طبقاتی اوست و از اینرو هدفش خدمت به تحکیم ایدئولوژی سلطه برتر طلبی دولت پروس است. از اینرو، تئوری هگل نه تنها مبین فلسفه متافیزیکی اوست بلکه فراتر از آن تلاشی است به منظور استفرار مجدد سلطه سلطنت فردریک ویلهلم سوم . ( پوپر، همانجا ).
خصوصیت استبدادی تفکر هگل هم چنین از این درخواست او که رعیت باید از دولت اطاعت و تبعیت کند آشکار می شود. به واقع، این درخواست هگل حتی وظیفه هر فرد است که باید انجام دهد. مارکوزه خاطر نشان کرده است که دولت در این میان نقش ارشاد و تادیب به خود می گیرد.[4]
مارکس در نقد تئوری دولت هگل به موضوع دیگری هم می پردازد. او تحلیل دقیقی از بوروکراسی ارائه می دهد. بنا بر نظر هگل، اعضای بوروکراسی، کارمندان دولت، فونکسیون مهم میانجی گری را ایفا میکنند. ما اشاره کردیم که هگل بین جامعه و دولت ـ که نمایندگان منافع و علایق عموم است ـ تفاوت می گذارد. جامعه از خانوادهها، اقشار و سایر گروههای طبقات تشکیل می شود. وظیفه بوروکراسی این است که بین منافع و علایق عمومی و گروههایی که اسیر منافع و علایق متضاد هستند میانجی گری کند.
مارکس از این نظریه انتقاد کرد. او خاطر نشان کرد که تشکیلات بوروکراسی خصوصیت فورمالیته ( صوری ـ تشریفاتی ) دارد و از اینرو به سرعت با افراد که باید در خدمت آنها باشد در تعارض قرار می گیرد. نقد بوروکراسی هم مدرن است و هم مساله روز. مارکس بوروکراسی را تجسم از خود بیگانگی سیاسی می نامد . بنا بر نظریه مارکس، بوروکراسی تجسم از خود بیگانگی سیاسی است. بوروکراسی، به ویژه بوروکراسی دولتی، قدرتی کسب می کند که ممکن است قدرتی شود برای خود و نه برای رسیدن به هدف و به دشواری قابل کنترل است. بوروکراسی خودش را " ارادهی دولت" وانمود می کند و با اعتماد به نفس، بنگاه و مؤسسه ای تشکیل می دهد که دولتی است در دولت.
" از آنجا که بوروکراسی کارهای"صوری ـ تشریفاتی" خود را محتوای کارهایش میسازد ، درهمه جا با هدف واقعی در تعارض قرار می گیرد. از اینرو ناگزیر می شود چنین کار را به عنوان محتوا وانمود کند ... بوروکراسی روح دولت، و روان جامعه را تصاحب می کند و مالک خصوصی آن می شود . روحیه عمومی بوروکراسی پنهان کاری است و حفظ اسرار و از طریق هیرارشی ( سلسله مراتب) در درون خود و در خارج، به شکل یک بنگاه بزرگ سربسته آن را حفظ می کند. .. از اینرو خود کامگی ( اتوریته) پرنسیپ ماهیت و موجودیت بوروکراسی است. " ( MEGA I.1.S.249)
این تحلیل بوروکراسی حاوی نکات اساسی تئوریهایی است که امروز هم بوروکراسی را به عنوان وسیله شیء وارگی انسان( یا شیء شدن ) میبینند. در تحلیل مارکس، بوروکراسی قدرتی است علیه انسان در حالی که باید در خدمت انسان قرار گیرد.
هرگاه تئوری دولت هگل و انتقاد مارکس به این تئوری را با تفاوتهایی که در فوق ذکر شد تحلیل کنیم میتوانیم تئوری هگل را تئوری معطوف به جامعه بنامیم. هگل در جستحوی امکاناتی است که تعارضات و تضادهایی را که بین گروهها و افراد در نقش شان به عنوان افراد خصوصی و به عنوان شهروند در جامعهای توتالیتر بروز می کنند برطرف کند . برعکس، تئوری مارکس که معطوف به فرد است، دولت و بوروکراسی دولتی را " جدا از فرد و نسبت به او بیگانه تعریف می کند . دولت به زندگی فرد فرد انسان در جامعه ای که اشتراک مساعی وجود ندارد توجه نمی کند و به فکر او نیست و فرد در مناسباتش با چنین دولتی درمی یابد که همبستگی وجود ندارد."[5]
سرانجام، می خواهیم باز هم به جمله مارکس علیه دیالکتیک فلسفه تاریخ هگل که بنا برآن دولت برترین مرحله تحقق تفکر بشری است بپردازیم. مارکس مدعی است که در این تفکر متافیزیکی، تمام اسرار فلسفه دولت هگل نهفته است. راه حل برطرف شدن شکاف موجود و از خود بیگانگی ناشی از آن، به عقیده مارکس نمی تواند دولت توتالیتر باشد، بلکه نظام دمکراسی است. او تاکید می کند که این دمکراسی با انسان آغاز میشود. " همانطور که مذهب خالق انسان نیست ، بلکه انسان خالق مذهب است " همان طور قانون اساسی آفریننده مردم نیست، بلکه مردم آفریننده قانون اساسی هستند."[6]
مارکس از دمکراسی سخن می گوید، اما از دمکراسی بدون دولت. چون در دمکراسی واقعی دولت مضمحل میشود. در چنین وضعیتی از خود بیگانگی انسان برطرف تواند شد. انسان به عنوان موجود اجتماعی می تواند در نظام اجتماعی که متناسب با طبیعت اجتماعی انسان است به خود آید و تحقق یابد :" هر نوع رهایی از قیمومیت معطوف به رسیدن جهانی انسانی است که در آن مناسبات انسانی برقرار است.[7]
هنگامی می توان بر از خود بیگانگی سیاسی چیره شد که مبنای اساسی تر از خود بیگانگی، یعنی از خود بیگانگی اقتصادی برطرف شود. از اینرو مارکس ابتدا با افشای الهیات (تئولوژی) عصر خود، از خود بیگانگی مذهبی را توضیح می دهد. سپس به نقد نئوری دولت و از خود بیگانگی سیاسی می پردازد. بر مبنای نظریه او، هر دو مورد، هم مذهب و هم دولت ، فونکسیون ( کارکرد ) اجتماعی مشابهی دارند. مذهب، فقر و نکبت دنیوی را پرده پوشی میکند، در حالی که تبعیت از دولت توتالیتر، بایستی اوضاع اسف بار و فساد اجتماعی موجود را پنهان کند. با این روش، بایستی جامعه ای تخیلی و واهی به وجود آورد تا توجه به تضادها و تعارضات اجتماعی موجود منحرف شود. در این رابطه فاکتورهای مهمی که به زندگی افراد جامعه مربوط می شوند کدامند؟ مارکس این فاکتورها را در ارتباط با دولت چنین جمع بندی می کند:
" زندگی مادی افراد به هیج وجه به« اراده ی» آنها وابستگی ندارد. شیوه تولید و شکل مراودات و داد و ستد افراد که به طور متقابل لازم و ملزوم یکدیگرند، اساس و مبنای واقعی دولت اند . در کلیهی مراحل تقسیم کار و مالکیت خصوصی که هنوز ضروری است، زندگی مادی افراد مستقل از اراده آنهاست. این مناسبات واقعی را به هیج وجه قدرت دولت به وجود نمیآورد، بلکه برعکس، مناسبات واقعی ( شیوه تولید و دادوستد) قدرت دولت را بوجود می آورد.“ [8]
[1] T.B. Bottomore und M.Ruber, Karl Max: Selected Writtings in Sociology and Social Philosophy, Inroduction. New York – Toronto- London 1964, S.6
[2] K.R.Popper, The Open Society and Its Enemies. London 1945, Bd.II.S.28. Die offene Gesellschaft und ihre Feinde. Bd. II : Falsche Propheten. Hegel, Marx und die Folgen. Bern 1958, S.41
[3] Avineri, The Social and Polical Throught of Karl Marx. 1970
[4]- H.Marcuse, Vernunft und Revolution, S.181 ff.
[5] - L.R.Langslet, a.a.S.83
[6] - MEGA.I.1.S.434
[7] - MEGA S.435, 599
[8] - MEGA I.5,S.307