logo





وقتی داشتم از سرما می مُردم

سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۴ فوريه ۲۰۰۹

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
نه! تمام شد. تمام شدم. طناب بود و تاريکی. پاهايم لرزيد. دلم در هم تپيد. خونم يخ زد. پلکهايم چندبار باز و بسته شدند. دستهايم کمکم نمی کردند. بسته بودند. از آنِ من نبودند. سال هاست که بسته اند. سال هاست که با من غريبه اند. مثلِ سايه ام که از من فرار می کند. شانه هايم از درد سِر شده بودند. مجالِ آه نداشتم. دردِ بزرگتر هنوز آوار نشده بود. آدم ها نگاهم می کردند. تصويرشان در چشمهايم می شکست. آنها به چه فکر می کردند! می دانستند در دل و اندامِ خسته ام چه می گذرد! در اين جسمِ رسن پيچ شده، در چشمهای من؛ نشانی از انسان نبود! چرا اينقدر سرد و بيگانه نگاهم می کنند! می خواهم حرف بزنم، زبانم ياری نمی کند. واژه ها در کاسه ی سرم ماسيده اند. قلبم با من غريبه نيست. صدای من را می شناسد، می شنود. حالا تند تند می زند. انگار می داند بعد از من می ايستد؛ فراموش می شود. توی گودالی پرتم می کنند. هرگز نبوده ام. رويم خاک می ريزند. گوشه ای ايستاده ام و می بينمشان. گودال را به سرعت می پوشانند. دست روی شانه هايشان می گذارم. حرف می زنم. صدا در سرم می پيچد. سرد و مات نگاهم می کنند. يکيشان می نشيند. سيگار روشن می کند. می روم و عرقِ روی پيشانی اش را پاک می کنم. آن ديگری به جايی خيره مانده است. هرچه نگاه می کنم؛ نمی فهمم آنجا کجاست. سرم را برمی گردانم و نگاه می کنم. آنها رفته اند. باد در چادرم پيچيده است. تنها مانده ام. روی زمين می نشينم. به دوردستِ خالی نگاه می کنم. صدای خنده ی نوزادی در بيکران می پيچد...
تصويرها چرخ می خورند. پهن می شوند؛کشيده می شوند. مانندِ طوماری دراز می شوند. در ابری رهگذر و سياه خلاصه می شوند. با آخرين قطره های شبنمِ اشک در هم می آميزند. از زيرِ پوستم، از ميانِ منفذهايم به بيرون می پاشند. نفسم پس می رفت. چه فشارِ سنگينی روی گردنم می آمد. تيک تاکِ بلندِ ساعتی در سرم منفجر می شد. تاريک شدم. تلاش می کردم خودم را بيابم. نمی شد. در خودم فرو می ريختم. پرتاب می شدم. با تاريکی يکی می گشتم...
ماريا نمی دانی چه هياهويی در ذهن دارم. وقتی صداها هجوم می آورند؛ از خودم خالی می شوم. در تهی چنگ می زنم. سرگيجه می گيرم. زيرِ پتو مچاله می شوم. تنها سياهی ست. بيشتر سردم می شود.
„پی ير؛ منو زد. هميشه به من مشکوکه. پنجره ها رو می بنده؛ پرده ها رو ميکشه. فکر ميکنه کسی اون پايين منتظرِ منه. گمان ميکنه بهش دروغ ميگم“
ماريا؛ فرزندانم فکر می کنند ديوانه ام. هذيان می گويم. گمگشته ام. بهانه می گيرم. تلخم. خيلی زود بغض می کنم. ساعت ها روبروی آينه می نشينم. کسی را که به من زل زده است؛ نمی شناسم.مرتب آه می کشم. راهِ خانه را گم می کنم. می ايستم و به آسمان نگاه می کنم. به پرنده ها و درخت ها خيره می شوم. چطوری می توانم اينها را نبينم! دلم برای همه شان تنگ می شود. صورتم را زيرِ باران می گيرم. با اشتياقی عجيب نفس می کشم. کشف می کنم چه چيزها که نديده ام. با خودم می گويم؛ چطور تو اين همه زيبايی را نمی ديدی! خنکی هوا روحم را تازه می کند. دلم می خواهد زمان را متوقف کنم. با پيرامونم و اين نسيمِ مهربان يکی بشوم. پَر بکِشَم. مثلِ عکسی زنده و شفاف؛ در حافظه ی زمان بمانيم...
بچه ها می گويند در خواب راه می روم. فرياد می زنم. زيرِ چشمهايم کبود شده است. تمامِ تنم نيلی ست. از روی صخره ای سقوط می کنم. ميانِ زمين و آسمانِ دست و پا می زنم.
„مامان داری از دست ميری؛ تو رو خدا بگو چت شده!“
ماريا تو هم به من شک می کنی. با دلهره نگاهم می کنی. می دانم خودت با „پی ير“ مشکل داری. به من نگاه می کنی ولی به دردهای خودت گوش می کنی. مانند زمانی که می مُردم؛ لبخند می زنم. سخت لاغر شده ام. نمی توانم راه بروم. پاهايم سنگين شده اند. فکر می کنی از پا خواهم افتاد! کفِ پاهايم را شلاق از ريخت انداخته است. آنکه ضربه می زند؛ به چه می انديشد! او هم مانندِ من؛ رگ و پی و استخوان دارد. او هم عاشق می شود. آواز می خواند. خودش را در آينه نگاه می کند. يک لبخندِ کوچک دلش را پُر از شادی می کند. نمی دانم ضربه ی چندُم بود که از هوش رفتم. توی تنم پُر از جيغ بود. قلبم تير می کشيد. احساس کردم جسدم را روی زمين می کشند. عده ای بالای سَرَم ايستاده اند و می خندند. از لای مژه های به هم چسبيده ام می ديدمشان...
ماريا آسوده نيستم. از تبسمِ خودم هم می ترسم. می گويم نکند اين تبسم هم به من خيانت کند. نمی توانم تکان بخورم. صورتم وَرَم کرده است. پاهايم وَرَم کرده اند. دورِ گردنم ماری چنبره زده است.
„نه عزيزم از سرماس. گفتم که بايد توی کفشهات روزنامه بگذاری وگرنه نميتونی کار کنی و سرِ پا بايستی... از پی ير، شکايت کردم. ولی ول کن نيس. همه جا تعقيبم ميکنه“
نه؛ قهوه نمی خورم. تو برو بخور. دلم چيزی ور نمی دارد. هنوز نخورده دل آشوب می شوم. توی سينه ام چيزی مدام می لرزد. نه؛ قلبم نيست. ملالی دورِ دلم را هاشور می زند. وقتی به خودم نگاه می کنم؛ وحشت می کنم. هاله ی رقت انگيزی مثلِ مِه از سينه ام بيرون می زند. پيشِ چشمهايم گشتی می زند و محو می شود. بعد؛ دلشوره به جدارِ جانم چنگ می کشد. پلنگی از درون من را می جَوَد. صدای خُرد شدنِ استخوانهايم را می شنوم.
„کفشهاتو در بيار، تا اين روزنامه ها رو بذارم توی کفشت. نمی تونی طاقت بياری“
از چهار طرف بادِ سرد می آيد. بچه ها می گويند وسواسی شده ام.
„مامان داری آب؛ رو با آب ميشويی“
نه، دارم اين خونِ خشکيده را پاک می کنم؛ خونِ خودم را. رگ هايم گشوده شده اند. خون بند نمی آيد. زخم ها جوش نمی خورند. تا خشک می شوند دوباره می ترکند. می دَوَم و ياری می خواهم. خيابانها جلوتر از من می دوند. سرِ چهار راه زمين می خورم. بلند می شوم. سايه ای از مقابلم می گذرد. بر می گردد و چيزی توی صورتم می پاشد. چشمانم می سوزد. جايی را نمی بنيم. دردِ بدی دارم.
شما می خنديديد. داشتم کور می شدم. از همه کمک خواستم. کسی کمکم نمی کرد. همه چيز تيره و تار شد. قلبم تکه تکه می شد. صدای پچپچه ها را می شنيدم. صدای خودم گم می شد. توی گوشهايم زنگ می زند. انبوهی مورچه و ملخ به من هجوم می آورند. نفهميدم چطوری اسيد را توی صورتم پاشيد. ناگهان سوختم. يک جهان رنج ريخت توی دلم. بخشيدمش. شما گفتيد نه. بايد چشمهايش را کور کرد. بايد توی چشمهاش اسيد پاشيد. گفتم نه. اين کار را نکنيد. التماس کردم. حالا می دانم کوری چقدر دردآور است.
„مامان چته، چرا دورِ خودت ميچرخی!“
چشمهايم سياهی می روند. اشباحی دور و نزديک می شوند. از سرما می لرزم. گوشه ای کِز می کنم. يازده سال توی زندان بودم. يازده سال نخوابيدم. غذا نخوردم. به طنابِ کابوسهايم آويزان بودم. با هر صدايی از خواب می پريدم. درِ سلولم که باز می شد؛ يخ می زدم. ماريا باور می کنی! چرا دست هايم اينقدر می لرزند.
„پاهات بهتر شد، يه کم گرم شدی! قاضی گفته اگه يه بارِ ديگه جلوت سبز شد؛ زندانيش ميکنم. نميدونی چقدر بده وقتی احساس ميکنی؛ يکی مدام تو رو زيرِ نظر داره“
پدرِ شوهرم طناب را به گردنم انداخت. شما گريه کرديد. التماس کرديد که من را ببخشد. دوستش نداشتم. برای من شوهر نبود. مرا؛ می زد. آزارم می داد. گفتم:
„بابا دورت برگردم داری منو مجبور می کنی“
برادرم شيشه ها را شکست:
„يا زنش ميشی، يا زنده به گورت ميکنم“
برادرم حالا نيامده است. حتماً خجالت می کشد. به همه گفته است:
„ديگه خواهر ندارم. اون مُرده و خاکشم باد بُرده“
قاتل نيستم. نمی خواستم او را بکُشم. او هر روز مرا کُشته بود. ولی هيچکس چيزی نمی گفت. همه می خنديدند. کجا بايست می رفتم. طرد شده بودم. توی زندان کار می کردم. سوزن می زدم. گُل دوزی می کردم. آستين و آستر می دوختم. هزينه ی زندگی را در می آوردم. گفتيد باز هم پوزش بخواه. دلش را نرم کن. گفتم مرا ببخشيد. پدر شوهرم گره ی طناب را محکم تر کرد. گفتم مرا به جوانی ام ببخشيد. گفتم عمو مرا می کُشی! گفت قسم خورده ام. به همه گفتم حلالم کنيد. آنها مرا رها نخواهند کرد. پدر و مادرم پشتِ درِ زندان نشسته اند. منتظرِ خبرِ آزادی منند. پدرم هی راه می رود و سيگار می کشد. مادرم گريه می کند. پدرم عصايش را می کوبد زمين. نمی خواهد گريه کند. گريه می کند.
„يه کاری بکن، تو رو به خدا يه کاری بکن“
ماريا از دست کسی کاری ساخته نيست! تو نمی توانی کمک کنی!
„ببين اون مشتری چی ميخواد“
فايده ندارد. تا حرف می زنم می گويند:“ببخشيد، ببخشيد!“. تا حاليم کنند که زبانشان را بلد نيستم حرف بزنم. تا به يادم بياورند بيگانه ام. شايد می خواهند تحقيرم کنند. دلم پُر از درد است ماريا. مثلِ قربانی همه دوره ام کرده اند. می خواهند انگشت شان را با خونِ من متبرک کنند.
„پاهات گرم شد! باز سر و کله ش پيدا شد. پشتِ اون ماشين قايم شده. تا ميياد تنم می لرزه. ما که از هم جدا شديم؛ پس از جونِ من چی ميخواد!“
„دق کُشت ميکنم“
ماريا برای آدمِ مُرده گرما و سرما چه فرق می کند. باور می کنی که پدرِ شوهرم طنابِ را محکم کند. بافتنی را که پوشيده بود؛ من برايش بافته بودم. هنوز يادم هست با چه شوقی؛ گل های رازقی را می بافتم. يادش رفته بود که چقدر از دست پختِ عروسش تعريف می کرد. مگر من عروسش نبودم. دخترش نبودم. تنها آب از دستِ من می نوشيد. چرا پسرش مرا می زد. چرا آزارم می داد.
„دخترم صبر داشته باش“
داشتم با چادر گُل گُلی اشکهايم را پاک می کردم. يادتان نيست! برای تنهايی شما گريه می کردم. پسرم سه ساله بود. چهار دست و پا گاگُله می کرد. به همه لبخند می زند. کسی نبود بغلش بکند. همان گوشه خوابش بُرد. دخترم پنج ساله بود. بغض کرده بود. حرف نمی زد. فقط نگاه می کرد. نگاه می کرد که مادرش را به چه خفت و خواری دستبند می زدند. ديگر بچه هايم را نديدم.
„قهوه ت سرد شد“
آنها بی من، بی مادرشان چه کار می کردند! وقتی سراغِ مرا می گرفتند به آنها چه می گفتند. سينه هايم هنوز پُر از شير است. اگر التماس می کردم مرا نکُشيد؛ برای بی پناهی شما بود...
سه سال زندانی بودم. وکيل نداشتم. کسی به فکرِ من نبود. کسی از من دفاع نمی کرد. من کی بودم! دنيای بيرون چه رنگی بود! يادم نمی آمد. کم کم داشتم شکل و شمايلِ بچه هايم را فراموش می کردم. فقط صدای گريه ها و شير خوردنِ تو را از ياد نمی بردم. تو را تازه زاييده بودم. به من قرص داد. سرم گيج می رفت. در „سراب“ بودم. چرا با من بد بود. من مادرِ بچه هايش نبودم! حمله کرد. عصبی و تند می زد. دم به دم بستری می شدم. خونريزی داشتم. عمه تان مرا بخشيد. می دانست که من برادرش را نکُشته ام. قرص خورده بودم. چرا هی به من قرص می داد!
عموتان عجله داشت که من هرچه زودتر بميرم. پيغام داده بود:
„يه مرد پيدا نميشه سرِ يه زن رو ببره بالای دار“
ماريا گاه گاهی به قبرِ من سر ميزنی! گورِ من خيلی پرت است؛ کنارِ درختِ زبانِ گنجشک. برام يک دسته گُلِ رازقی بيار. اينجوری می فهمم کسی بود که دوستم داشت. کسی بود که کمی به من فکر می کرد. کسی هست که دلش برای من تنگ شده باشد.
„آهای خانوم، اون بافتنی که گلهای رازقی داره چنده!“
„فروشی نيس آقا. فروشی نيس“
من که اينهمه به عموتان خدمت کرده بودم. مثلِ برادرِ خودم دوستش داشتم. عمه تان گفته بود که „من قاتل نيستم“. من هنوز جوانم. فدای شما بشوم. بی من چه کار خواهيد کرد! اگر نميرم و بمانم و پير بشوم؛ برای ديدنِ مادرتان به زندان می آييد! برای همه تان بافتنی بافته ام. می ترسم سرما بخوريد.
ماريا سرم گيج می رود. ببين پاهام دارند می لرزند. دستم را بگير.
„مالِ سرماست عزيزم. نگران نباش همين حالا برات قهوه ی داغ می گيرم. فهميد که ديدمش، به سرعت رفتش“
رفتم نمايشگاهِ نقاشی. اسمش بود „زندانی رنگها“. چشمهايش دودو می زد. نحيف بود. چقدر پير شده بود. لبخندِ قشنگی داشت.
„اينم قصرِ من. اونجام کارگاهه؛ زياد شرح نميدم، خسته ميشيد“
چقدر اين دختر را دوست دارم. خانم است. خيلی مهربان است. دستهايش هميشه رنگی است. چطور می تواند آدم کُشته باشد! اين لبخند، اين محبت و گرمی مرا هم دلگرم می کند. نقاشی ها؛ از ترس ها و هراس های ما بود. از آويزان شدن. از سايه ی طنابی که بالای سرمان دهان گشوده بود. دستهايش را می بوسم. می بوسم. در آغوشِ هم گريه می کنيم. می گويم:
„قربونِ چشمای قشنگت بشم. به منم نقاشی ياد ميدی!“
اشک هايم را پاک می کند. قلم را در دستم ميگذارد. دستم را در دستهايش می گيرد. خدای من چقدر دستهايش گرمند. چقدر دستهايش قشنگند:
„آره نازنينم، قلم رو بکش روی بوم. خطوط رو بشکن. با حوصله“
گريه می کند. سرم را در آغوشش می گيرد و گريه می کند:
„ما رو زنده به گور کردن. عينِ جُذاميا شديم. اين ديوارای سيمانی؛ دارن گوشت و پوستِ منو می جَوَن...“
„چند وقته اينجايی!“
„اينجا زمان اهميتی نداره؛ زندگی خود به خود می سوزه و از بين ميره“
در آغوشش به آرامش ميرسم. به نوازش نياز دارم. اينجا ميانِ اين ديوارها، ميله های آهنی، سيمِ خاردار؛ می پوسيم...
من تازه ده ساله شده ام. ماريا باور می کنی که طلاق گرفته ام! شوهرم همسنِ پدر بزرگم بود. زندانيم می کرد. می زدم. می بستم. از سقف آويزانم می کرد. توی دهانم کهنه می گذاشت. بدنم درد می کند. قسم می خوردم که فرياد نزنم. هر چقدر می خواهد کتکم بزند. ولی توی دهانم کهنه نگذارد. نفسم می گيرد. خفه می شوم. فرار کردم. حالا اينجام. پيشِ شما. می خواهم وکيل بشوم. با لباس های تکه پاره و صورتِ زخمی فرار کردم. تمامِ استخوانهايم درد می کرد. پاهايم را احساس نمی کردم.
ماريا دارم می ميرم. نه؛ از مرگ نمی ميرم. از سکوت هلاک می شوم. در خيابان با مردم حرف می زدم. امضا می گرفتم. کاغذهايم را پاره کردند. قلمم را شکستند. کتک خوردم. از سر و صورتم خون می چکيد. بادِ سردی می وزيد. به ۱۵ سال زندان محکوم شدم. درِ زندان را که پشتِ سرم بستند؛ تمامِ موهايم سفيد شدند...
تمام شد! نه... تمام نمی شوم؛ نه...

۲۰۰۹-۰۲-۲۴

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد