به سیمرغ قاف ایران
محمد مصدق
چون کاج های لخت ِ تهیدست ِسرفراز
بر اوج آسمان ِ خدا سر کشیده ام
در زیر بار ِ عزلت ِ سنگین ِ قامتم
نه یک دم آرمیده نه هرگز خمیده ام
شلاق باد خورده تنم سالها و کس
نشنیده ناله ای ز هزاران زبان من
ور هاله ای است بر سرم از ابر سیمگون
از خاک زنده است تن ِ نیمه جان من
برچیده دامن از گذر فصل و ماه و روز
از خاکیان بریده ز غوغا گریخته
با آفتاب بوده هم آغوش و هم نفس
وآنگاه بر سر دگران سایه ریخته
گر رقعه رقعه شد به تنم پوستین، مرا
بر سر، چنان مسیحا تاجی ز سوزن است
از آسمان اگرچه نیاید فرو سرم
دانم که بر کنار ِمغاکم نشیمن است
گر صبحدم نسیم خوشی می نوازدم
راهی به سویش از دل ِ خارا گشاده ام
در تند باد ِ حادثه تنها تر از خدا
در کارِ آفریدن خویش ایستاده ام
راهم هزارساله و بارم کمرشکن
باری که تازه آمدگان برنداشتند
از سر مرا تلاطم طوفان چو می گذشت
جز باد ِ " فتنه " آنان در سر نداشنتد
چون کاج های لخت تهیدست سرفراز
بر اوج آسمان خدا سرکشیده ام
بر برگ های باغ کجا می توان نوشت
از او ج خویش آنچه در این باغ دیده ام
پاریس، اکتبر ۱۹۸۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این شعر بار نخست در اکتبر ۱۹۸۲ در مجله ی نهضت منتشرگردیده است و این بار با تقدیم آن به روان پاک بزرگمرد سراسر تاریخ ایران انتشار می یابد.