دستی در هنر
چشمی بر سیاست
رضا علامه زاده
چاپ نخست ۲۰۱۲ میلادی – ۱۳۹۰
ناشر: شرکت کتاب – لس آنجلس
کتاب را که بازمی کنی، رضا را می بینی با همان حرکات تند و تیز همیشگی اش که دربرابرت قد کشیده، بدون کمترین مجال سفرۀ دل را پهن می کند و آنچه که سه چهاردهۀ پیش براو رفته را با حضور ذهن برایت روایت می کند. نخستین برگ های دفتر عنوان «بازداشتگا اوین» را دارد. اول مهر سال 1352 شرح گرفتاری وغافلگیری اش را به زبانِ ساده شرح می دهد. روز یکشنبه اول مهرماه 1352 درخانه به صدا درمیآید ورضا با گشودن در دونفررا می بیند. وارد خانه شده و او را با خود می برند. این درحالیست که نیما، بچه یازده ماهه درخواب است همسرش نازی برای خرید بیرون رفته. تقاضای رضا از مأموران ساواک که مادر بچه برگردد تا بعد راه بیفتند پذیرفته نمیشود. «حالا که دارم این را می نویسم نیما سی و هشت ساله است» ازآنجائی که رضا فطرتا آدم پرتحرک وجدی ست، مأموران زندان هم مجالش نمی دهند و سرضرب می برند به شکنجه گاه. دست و پایش را می بندند به تخت فلزی، سه نفر بالاسرش با شلاق می افتند به جانش. «یکی ازاین سه نفر، درواقع فرمانده آن ها سروان دادرس بود. از حدود ظهر که به اوین رسیدیم تا شاید حدود هشت و نه شب که زیربغل مرا گرفتند و با پاهای ورم کرده وخونالود به سلول انفرادی ... بردند.» بعد از پنج ماه ازاوین به زندان قصرمنتقل می شود.
رضا، کمی به عقب برمی گردد وروایتی از یک برخورد با مأمورین ساواک را تعریف می کند که شنیدن دارد. روایت مربوط به زمانی ست که علامه زاده دستیار آربی آوانسیان بوده در ساختن فیلم چشمه، با اکیپ خود درجاده باریک رستوران باغچه اوین جمع شده اند: «دستیار بلند بالا سه پایۀ دوربین را وسط جاده باریک کاشته بود که یک جیپ با سرعت زیاد از سرپیچ ظاهرشد و راننده بی آنکه با دیدن این همه آدم کمی از سرعتش بکاهد به طوری گذشت که اگردستیار فیلمبردار خود و دوربین را به سرعت کنار نکشیده بود ممکن بود به آن بزند.» جیپ ساواک دربرگشتن نیز با همان سرعت قدرتنمائی میکند. ولی این بار دستیار میپرد جلو وجیپ را متوقف کرده درماشین را باز می کند و گوش راننده را گرفته ادبش میکند. راننده می رود و با یک کامانکار ارتشی وعده ای سرباز برمی گردد تا قدرت ساواکی بودن را ثابت کند. بالاخره با وساطتِ تلفنی «رضا قطبی» رئیس تلویزیون و معذرت خواهی دستیار، از راننده جیپ که استوارارتش بوده کار به خیر می گذرد. علامه زاده، با آوردن این خاطره قدرت شوم ساواک را درآن دوران که رعشه براندام ها انداخته بود یاد آورمی شود. آنچه سرعت جیپ را دیوانه وار بالا برده بود قدرت نمائی ساواک بود، که در ذهنِ استوار غلبه کرده به او نیرو می بخشید! وسرانجام همان قدرت پوشالی بود که ملتی درحال تحول را به آغوش فرهنگ بدوی انداخت و منادیان جهل و اوهام را برتخت سلطنت نشاند .
علامه زاده، تا آماده شدن برای دادگاه، مشاهدات خود را درزندان شرح میدهد. از یاران و هم پرونده های خود میگوید. با اشاره به کتاب «من یک شورشی هستم» اثرعباس سماکار، مستنداتی رایادآور می شود که علت گرفتاری آن عده را برای مخاطبین توضیح میدهد. بنگرید به صص70 – 73– 78
رضا، در«بهشتِ یهوداها» از امیرفتانت و کتابی که او به نام «داستانِ داستان ها» نوشته، سخنان تازه دراختیارخواننده گذاشته که از خیانت اودررابطه بارفیقِ یک دل وبسیارنزدیکش «کرامت دانشیان » پرده برمیدارد. دریغم آمد که این دو پیام کوتاه را اینجا نیاورم : « [ وای برمن ... اینک حقیقت عریان. همهمه ها به هیاهوها بدل شده بودند ونور«او» دردل رنج دیدگان گرمای دوباره ی حیات آفریده بود. «او»، ازهر دهانی به سینه ای نقل می شد وهمه جا حدیث حکایت هایی بود از کرامت های «او»] ص 64 [یهودا بودم، با دردی که تنها یهودا می شناخت، درد یهودا بودن.] ص82» ص 46
علامه زاده، با حرمت از زنده یادان خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان یاد میکند. درباره گلسرخی مینویسد: « درهردو دادگاه با برخوردی طوفانی وتهاجمی جو دادگاه را به کلی درهم ریخت. به طوری که هنوز پس ازسی وهفت سال که ازآن روزها میگذرد گیرائی چهرۀ بی پروا ومهاجم او اجازه نمی دهد گوهر نحیف حرف هایش که ملغمه ای از تعلیمات ابتدائی مارکسیستی واعتقادات عقب مانده ی اسلام شیعی است به درستی وارسی شود» ص77
درمقایسۀ دفاعیات آن دو با تمجید ازکرامت می نویسد: «... کرامت مارکسیستی با دانش، مؤمن و رزمنده بود. ...» سپس بخشی از دفاعیات کرامت را دردادگاه، به استناد صفحات 205و 206 کتاب عباس سماکار نقل کرده است. بنگرید به صص 78 – 79 . درباره دفاعیات طیفور بطحائی می نویسد: « طیفوربطحائی و عباس سماکارومن، گرچه هرسه دست به دفاع حقوقی زدیم، اما تفاوت هائی در نحوۀ ارائه دفاعیات داشتیم. طیفور که متهم ردیف اول این پرونده بود منسجم تر از من و عباس درهردو دادگاه دفاع حقوقی آرامی، صرفا در رد بسیاری ازاتهامات خود ارایه داد.» ص 81
نقلِ این دفاعیات، روایتگر نگاه منصفانۀ او به رفتار وکردار دوستان است وتمیزِ ایمان به صداقت ها. درادامه همین روایت با یادی از: ایرج جمشیدی – مریم اتحادیه – ابراهیم فرهنگ و شکوه میرزادگی رفتارهای متملقانۀ آنها را خاطرنشان کرده است. صص70- 80 شگفت اینکه «وقتی منشی دادگاه پس از مقدمه ای کوتاه رأی دادگاه را درمورد تک تک ما قرائت کرد به محض اینکه گفت «خسروگل سرخی، اعدام» او فریاد زد « مرگ برشاه!» با اعلام حکم اعدام برای کرامت دانشیان او هم شعار مرگ برشاه را تکرار کرد. دوبار فریاد مرگ برشاه درسالن دادگاهی که غیر ازما فقط تعدادی ساواکی ونظامی درآن بود، درشرایط سال 1352 که اوج قدرقدرتی شاه بود برای هیچکس قابل باور نبود.» 84.
وسال ها بعد رضا درآمریکا، وسیلۀ هموطنی از سروان دادرس آیرملو پیامی دریافت می کند.
فصل دوم. زندان قصر
آشنائی با زندانیان قصر ودیدار با صفرخان و دیگران، شراب انداختن های دلهره آور که درآن بین کاشف بعمل میآید که عباس سماکار «درصاف کردن شراب استاد شده بود». جالب اینکه رضا درآن حالت بیم و هراس زندان، شبی مست وپاتیل میشود وباحرکات مستانه، بقول خودش «مستی ارسرشان پرید. مخصوصا مسعودمولازاده که حواسش جمع ترازدیگران بود، مرا برد در حیاط وتا توانستیم درحیاط گشتیم و هوا خوردیم.» ص116 یک شب هم درمستی وحالت تهوع تا ازوسط زندانیانی که درراهرو خوابیده اند عبورکند، به محض رسیدن به توالت زمین میخورد و ابروی چپش شکافته شده وخون صورتش را می پوشاند. از حوادث زندان و روابط خود با زندانی ها یاد میکند. از سروان صانعی که دراوین معاون دادرس آیرملو بوده به نیکی یاد میکند. سرهنگ زمانی آن ها را عباس سماکار – طیفور بطحائی – رضا علامه زاده – به زیرهشت احضارمیکند. با دیدن سروان صانعی «یک لحظه جا خوردیم اما بالبخند و سلام و علیک گرمش موجب شد که نگران نشویم ... ... گفت ... می خواهد اطلاع دهد که شرایط به گونه ای ست که اگرما تنها یک تقاضای عفوساده بنویسیم می توانیم آزاد شویم. ... پیش نهادش را مؤدبانه رد کردیم» ص 121.
نوشتن وخواندن بهترین مشغلۀ ذهنی است که عمرکسالت بار زندان را برای یک زندانی کوتاه میکند. آثار زیادی از نویسندگان و هنرمندان زندانی، در فضای بسته و ناهنجار زندان آفریده شده. این نکته را نیز نباید فراموش کرد که خمیرمایۀ آثار هنری که از زندان نشئت گرفته کم نبوده ونیست. نویسندۀ کتاب «دستی درهنرچشمی برسیاست» نیز با سود بردن از فضای تنگ وخفقان زایِ زندان با توجه به حرفه وپایه های تحصیلی به قلم متوسل شده بهترین یارویاور وهمدم تنهائی ها. «به معجزه ی نوشتن درمانی» ازآن روز پی بردم فردایش نشستم و نوشتم. دمدمای غروب قصه ی کوتاهی را که نوشته بودم تمام کردم. اسمش را گذاشتم «اولین پوپکی که کاکل درآورد.» ص126
قصه را ناصررحمانی نژاد، کارگردان ونمایشنامه نویس مشهور که همبند رضاست میخواند:
«با بغضی درصدایش پرسید دارین جدا میشین؟»
قصه رضا، جدائی ناخواستۀ او با نازی ست. رحمانی نژاد به فراست و هشیاریِ هنرمندانه ش آن را درک کرده، از جدائی آن دو غم اش گرفته. بغض گره خورده درگلویش می ترکد. بغض ش، بغض اعتراض به خفقان وسرکوب است درگلوی ملتی درحال ترکیدن. تباهی و پریشانی خانواده ها. زمانه ای که حکومت غنوده درخواب خرگوشی. ساواک درفضای وحشت و هراس فزاینده که آفریده، راه سلطنت فقها را هموار می سازد.
ازپیتزا درست کردن سماکار گرفته تا شراب انداختن. واشاره به رفتار برخی زندانیانِ مسلمان که در رژیم جمهوری به مقامات بلند بالا رسیده اند؛ گفتنی ها دارد تا برخورد با سرهنگ یحیائی رئیس زندان، و مقابله با فحاشی او. وقتی که می گوید:
«مقررات زندان را من تعیین می کنم زن جنده!»
بی اراده وبا خشمی مشابه، به یک باره از دهانم پرید «خودتی!». ص 147
پیامد آن دلیری را از زبان خودش بشنویم :
«با این همه، آن چه درآن روز با دررفتن لغتِ «خودتی» از زبانم شروع شد و پس از پنج ماه دربدری ازاین زندان به آن زندان (زندان مجرد، زندان کمیته ی ضد خرابکاری، زندان اوین، بند شیره کشخانه، و بند پنج زندان عادی) درنهایت تبعیدم به زندان کرمان تنها دریک رمان سوررئالیستی قابل بازگوئی است.»
فصل سوم
این فصل با پنج ماه دربدری شروع میشود. شکنجه وشلاق و فلک بستن و سلول مجرد. نویسنده، تیکه ای از فشار و تحمل خود را در کفِ زمین، درحالی که هر دو پایش درفلک با طناب کلفت مهار شده روایت می کند:
« ... مأمورین اما فشار درد را که ازکف پایم فرو می رفت ودر زانوهایم می ترکید در چهره ی به هم فشرده وچشمان سرخ شده ام به راحتی می دیدند. ضربات آخر، دیگر نه بر کف پایم، که گوئی مستقیم روی زانوایم زده می شد. دردی که درچهره ام می پیچید باید نمایان تر ازآن بوده باشد که حس رضایت را درسروان ژیان پناه و استوارمرادی موجب نشده باشد.» ص 153
آشنائی با همبندان تازه و انتقال به کمیته مشترک، وبازگشت به زندان اوین و سپس به کمیته مشترک ضد خرابکاری و انتقال به زندان قصر بند شیره کشخانه. فکرخودکشی ودیدن سروان حبیبی معاون سابق سرهنگ زمانی. هریک روایت تلخی ست از سیاهی های مسلط از بحران های دگرگونی درکشور و به بیراهه رفتن سراسرخشونت و زنجیر حکومت.
علامه زاده خاطرۀ خوشی از رفتارهای انسانی سروان حبیبی دارد. درگذشته نیزدرهمین دفتر به نیکی ازاویاد کرده است. تجلیِ شرف انسان ها زمانی بیشتر جلب توجه میکند که درمقام تصمیم گیرنده، حرمت انسانیِ افراد دربند را برحسب قانون رعایت کرده باشد. رضا، با نیک نفسی ذاتیِ خود به بهانۀ دیدن حبیبی درحوالی سیدخندان، که چند ماه پس ازانقلاب رخ داده میگوید :
«شرافت سروان حبیبی، برخشم زندانیان سیاسی برای انتقام گیری از زندانبانان غلبه کرده بود.» ص183
درهمین فصل بازهم ازافسری یاد میکند که ازدرگیری رضا و سرهنگ یحیائی با خبربوده است. شبی حدود ده نفر را به زیر بند هشت میبرند و بعد از مرخص کردن آنها، رضا میماند و آن افسرنگهبان. با سئوال پیچ کردن او با همۀ «نه» گفتن هایش، «کلافه آمد جلوتر و دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت «ببین، به من گزارش شده که تو به او گفته ای زن جنده.» تا بیایم حاشا کنم با چهره ای شکفته گفت «نوش جان اش! دمت گرم! این کُس کش پستان مادرش را هم گاز گرفته است.»
من خواننده ازرفتاروحرمت های انسانی این قبیل افسران، در مُرداب بی اخلاقی ساواک وزندانها، غرق حیرت میشوم و همراه با نویسنده، «چشمانم ازاین همه محبت تر» می شود.
دیدار با نماینده صلیب سرخ، وصحبت مستقیم ان نماینده آلمانی که با مترجمیِ یکی از زندانیان سیاسی «شهاب لبیب که آلمانی می دانست تمام قصه ی ما را سیر تا پیاز برایش تعریف کرد.» ص 193. دستاویزی می شود برای تبعید آن عده. سماکار و لبیب به اهواز وآبادان تبعید شده و رضا به زندان کرمان فرستاده می شود.
فصل چهارم
علامه زاده، حوادث زندان کرمان و پیشامدهای آنجارا، داستان گونه برای خواننده روایت میکند. نخستین ملاقات با برادر و همسراو صورت میگیرد. درآن ملاقات است که فرزندش نیما را هم بعد از مدتی می بیند. رئیس زندان کرمان یک سرهنگ تریاکی و معاون او سروان متولی، افسر شریف و انسان خوشنام و پاکدامنی است.
کمک ها و نیکی های سروان متولی را میستاید. سروان اجازه میدهد دردفترخود با خانوده ش ملاقات کنند. بعد از انقلاب ریاست زندان کرمان به او واگذار می شود. دراین فصل نیز خواننده با آدم های گوناگون که درصحنه حضوردارند آشنا می شود و آن ها را میشناسد. ازآقا یحیی اقبالی اهل کرمانشاه، که داستان او و لوطی گریهایش را در رمان «آلبوم خصوصی» آورده است. جاهل یکه بزن، که از زندان قصر اورا می شناخته ودرفصل سوم همین دفتر نیزبه اواشاره شده. کنکور کرامت از روستائیان کرمان و قبولی او در دانشکده حقوق و... مطالبی ست که خاطره زندان را رنگ وبوی تازه ای میدهد . خواننده را با دیدارها و خاطره ها آشنا میکند. یکی از مزایای این دفتر اینست که نویسنده با تأکید برسرگرمی های روزانه درکنارعارضه های زندان، داشتنِ صبر وتحمل ومدارا با دیگر زندانیان را به خواننده تفهیم میکند.
با آزادی زندانیان سیاسی، حال و هوای تازه ای فضای کشوررا فرا میگیرد. زندانیان سیاسی آزاد شده به خانه وکاشانه خود برمیگردند. رضانیزهمراه برادرانش عازم تهران میشود. پیوند دوباره با نازی را انجام میدهد. خواننده قبلا این خبررا خوانده است که «در یک ملاقات، برادرش جواد انگشتری ازدواج و رضا وهمسرش را به اومیدهد و چند روز بعد مخصرداری در دفتر سرهنگ زمانی حاضر شده و طلاق انجام میگیرد. 132
با این خبر، خوش خانوادگی، کتاب به برگ های پایانی نزدیک میشود:
«یکی دوماه بعد، درخانه ی پدر یکی ازهمکاران تلویزیونی ام که پاسبان بازنشسته ای بود، درشهر محلات بدون حضورکسی و توسط دفترداری که ازآشنایان خانوادگی آنها بود دوباره به عقد هم درآمدیم. تا سالیان سال، وحتی هم اکنون نیز هستند دوستان و نزدیکانی که ازجدائی ما وقتی درزندان بودم مطلع نشدند.»
علامه زاده به نکتۀ با اهمیتی اشاره کرده که درهیچیک از خاطره زندانیان درآن باره سخنی گفته نشده.
«به زودی دریافتم که اگر خود شاه پیش از رفتنش، تن به آزادی تمام زندانیان سیاسی با هردگراندیشی، نمی داد و این کار را به جانشینانش وا می گذاشت، بعید بود زندانیان غیرمذهبی به همین راحتی از زندان خمینی آزاد شوند.» 227 .
بگویم که خمینی، با آن ذکاوت ودرک اجتماعی که داشت بعید بود چنین کاری مرتکب شود. آن روزها، روزاتحاد و یگانگی بود و آزادی زندانیان سیاسی که همدوش با اکثریت مردم پشتیبان و حامی انقلاب بودند، اصلی ازوسایل پیشرفت او محسوب می شد. خمینی، به زندانیان سیاسی و روشنفکران وهنرمندان ونویسندگان، فارغ ازایمان وعقیده بیشترنیازمند بود تا فلان حاجی بازاری یا سردسته سینه زنان حسینی. تأیید یک فرد از زندانیان سیاسی با ارج وحرمتی که درجامعه داشتند برای اوحتا از شکار مقاماتِ عالیرتبۀ دولتی با ارزش تربود. اکثریت عوام وقتی دیدند، گروه شاعران ونویسندگان وهنرمندان ودانشگاهیان، این مرد معمم را تأیید میکنند، تظاهرات میلیونی راه افتاد. موفقیت زودرس خمینی مرهون آن اتحاد و یکپارچگیِ ملی بود. درآن شور انقلابی که ملتی را با سخنان فریبنده جادو کرده بود؛ کل جامعۀ روشنفکری ابزار دست او شدند و به مصرف رسیدند. وقتی که پایه های جمهوری اسلامی اش محکم شد، بی کمترین شرم حیا «گفت خُدعه کردم».
.
علامه زاده، دراین کتاب با نگاه منصفانه و دور ازتعصب های عقیدتی، به بهانۀ شرح حال زندان خود، گوشه هایی ار ناکامی های اجتماعی – سیاسی رابا زبان سنجیده با مخاطبین درمیان گذاشته است. دربرخورد با مخالفان، حتا با هم اندیشان گذشته، و دلخورهای حال نیز – لحن کلام او ملایم و عاری ازخشونت است. بوی مهر ومحبت را میتوان در لابلای سخنان او حس کرد. ناپختگی های سیاسی درکوران نوساناتِ اجتماعی همیشه و درهمه جا بحران زاست. شکست انقلاب، پدیدۀ قدرت گرفتنِ استبدادِ روحانیت با توحش عریان، آوارگی انبوهِ تبعیدیان، هدر رفتن آمال و تلاش های مبارزان و تباهی عمر مأیوسانه درغربت، پریشانی و نفاق بین اپوزیسیون، یأس فزایندۀ بلاتکلیفی و ... دراین تلاش های نافرجام و بی نتیجه است که: اختلاف سلیقه ها سر ریز شده و برخورد با دوستان نیز مسئله ساز می شود.
دفتر خاطرات رضا ازآن جهت بیشتر خواندنی به نظر می رسد که با آوردن آدم هایی از طبقات گوناگون جامعه به صحنه، روان ملت را درمنظر دید خوانندگان قرار داده است. تلاش آگاهانۀ او نشان دادن فاصله های دور و ناپیداست در رسیدن به آستانۀ آزادی و رهائی از خفقان استبداد .
لندن دوازدهم اگوست 2012
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد