logo





دفتر شعر سوم

چهار شنبه ۲۹ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۲

علی یحیی پور سل تی تی

دیگر خرافه ای نمانده است که به گوشم نرسیده باشد
این انسان نماهای گرگ صفت
بورژوازی دنیا را با مستراح آمیخته است
همه جا جولان گاه اوست
نگاه نکن که تضاد در کشور های فقیر
به حد تضاد کار علیه سر مایه رشد کرده باشد
کشمکش های بورژوازی جهانی این تضاد را
به کشور غیر صنعتی انتقال می دهد
همین برایت کافیست که تا سفره ء خود را از بورژوازی جدا کنی
و به کومونیسم بیا ندیشی
آره باید به کومونیسم اندیشه کرد
این است تنها نجات از منجلاب و رسوائی بورژوازی جهانی
من درد در جانم و شکنجه در استخوانم می پیچد
من درد مشترکم که با آفتاب رابطه دارم
بیا ای رهائی همه ء اعصار تاریخ
بیا که آغوشم برای تو باز است
من سر ببالینت باید بگذارم
و نارونهای حیات را زنده کنم
من پیش مرگ توام و در جویباران روستا های گیلان جاری ام
سرزمینم با تو سیراب می شود
و جهان به بیتوته های تو پاسخ خواهد گفت
همه چیز برای ظهور تو آماده است .
2
در پیچک مهتابی این ماه بدنیا آمدم
در روزنهای تاریخ دارم گم می شوم
مرگ در دو قدمی من مرا تهدید می کند
اما با مرگ می خندم
جهان همه به پوچیست
بالاخره همه چیز نا بود می شود
برو تا لا یتناهی تا این را ببینی
باید مثل هدایت دنیا را ببینی و مثل حافظ عاشق باشی
دنیا در پس پوچی اش عاشق شدن است که می درخشد
و نارونهای حیات را بر دو چشمانت تصویر می کند
بیا بیا ای هستی من ترا به پوچی گره نمی زنم
چرا که عاشق انسانم
و واژه ها می رخصند در حباب در ختان چنار روئیده
بر جویبار کوچک محله ام
من درد و مسئولیت را در قاموس جهان می بینم
و آن را بر پیشانی ام حک کردم
خورشید و زندگی جاودانه اند حال این کهکشان
یا کهکشان دیگر
زندگی عطر نسیم روئیده از یاسهای لمیده بر دیوار های کاهگلیست
زندگی مخروطیست که یک سار جوان در قله اش مدام
آواز می خواند
زندگی پرواز پرستوها در آسمان شالیست.
3
هر روز در انبوهی از خاشاک بیتوته می کنم
و شهر در طغیان اندیشه فرو می رود
در مصاف انسان با ارتجاع این انسان است که می برد
من درد در چشمانم می پیچد
و در این مصاف همهء امیدم به گلبرگهای نهفته
در تار های گیسوی زنان
میهنم هست
زنان اند که می توانند آخرین سنگر ها را فتح کنند
پیوسته تلاتم طوفان پتک آهنگران
با شهامت زنان گره خورده است
راه بس طولانیست
یک جرعه آزادی کافیست که زنان غوغای ستارگان را نوید دهند
و چراغهای روشنانی را در دستان خود هم چون مشعل مشتعل کنند
بیا ای عامل رهائی من
تاریخ در دستان تو ورق می خورد
و نارونهای حیات با دستان تو نشاء می شوند
بیا که بالینت آرامگاه من است.
هیجدهم سپتامبر دو هزار و دوازده



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد