و می تراشد و می تراشد
پیکر تراش ثانیه ها
آنطور که دستهای آینه
در لمس هر روز ِ نفسها
گواهی داده اند
و فرو می ریزد و می پاشد
خرده های نازک تنهایی
بر جای جای یک قاب
نه از چوب
از یخ
با تصویری متحرک
در چهار گوشه اش
و باد می وزد
چون هر شب
که خُرده ها سراسیمه می شوند
و قاب
باز هم ذوب می شود
عرق ریزان ِ سرنوشت مختوم
کسی این پیکره را باز می شناسد ؟
دستهایی پر از شتاب
در لرزش ِ ریز انگشتان
و دوده های ناگزیر
نشسته از چشم
بر دل
سیاهی ای که شب را طعنه می زند
- چلچراغهای بی نور-
و اندرز هر شب سالیان و سالیان
در گوش بی اعتمادی
راس همان ساعت
که اعتماد را به دار کشیدند
و همین لحظه
پیکر تراش , دیوانه وار می دود
خُرده ها در قاب غرق می شوند
و تصویر
تا همیشه
ساکن می ماند
19 شهریور 1391
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد