پرسیدم:
„این راز را
بی پایان بارانی ست
یا تَراوُشِ دریا،
که این چُنین
وَرای بَهمَنی،
پِنهان می شود؟“
باری،
خود نیز پنهان می شدم
در آن فضای بی زَمانی و
آن دوره ی عَقیم،
که وَسوَسه ی پنهانی داشت،
پر از شراره و شور.
گفتی:
„با تو، در این راز
شریکام به دِل،
لیک،
دیرسالیست که شِکوِِِِه می کنم.
تو گویی،
نیمی چراغ به حَضرتِ خورشید می بَرم،
نیمی دگر
اِفشای آفتاب
به جَماعت بومان می کنم.
شاید که تاوانِ ِ نیمی جَراحَت و
نیمی مَلال را می دهم،
یا که تاوانِِِ تکرار را
تا حَدِ وَسواس
در پنداری سُست.“
با آه گفتم:
„آری، در این راز،
هَمه از من پُر و
من از هَمه تُهی،
هَمه با مَن اَند و
بیشتر بی من،
هَمه بر حَق و
هَم هَمصدای ناحَق اند،
هَمه در دامی قرینه
لیک با من هَمدست،
هَمه در موزه هایی خیالی،
هَمه در هَمهَمه ای عاشقانه،
میان دو چَشم و
دو گام و
دو کَرانه.“
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد