اسماعیل خوئی را "شاعر واژههای بیپروا" میشناسم و این بیپروائی در واژهپردازی را نه تنها در شهامتِ پردهدری در روابط عاشقانه، نه تنها در شجاعتِ درافتادن با سیاستبازان، ابلیسانزمانه، که بیش و پیش از همه، در صداقتِ اعتراف به اشتباه، آنجاکه واژههای بیپروایش را سیلیوار بر گونههای خویش – و من، البته، و تو، اگر خودت را از تبار معصومانِ سیاسی ندانی – بیرحمانه مینوازد. ردِ این شعر شلاقوارهاش سالهاست بر ذهنم جا انداخته است:
[ما، عشقمان، همانا / میراب کینه بود
ما، کینه کاشتیم و / تا کِشتمان ببار نشیند
از خون خویش و مردم / رودی کردیم...
ما، کینه کاشتیم / و خرمن خرمن / مرگ برداشتیم
ما، نفرین به ما! / ما، مرگ را سرودی کردیم...
آیندگان / بر ما مبخشایید
هر یاد و یادبود از ما را / به گور بینشان فراموشی بسپارید
و از ما اگر به یاد میآرید
هرگز / مگر به ننگ و به بیزاری
از ما به یاد میارید]
آه اگر ذرهای از اینهمه شهامت در انتقاد از خویش را سیاستپیشگان ما، نه آنان که سوارهاند، که پیادگان، میداشتند چه روزگار دیگری میداشتیم!
اگر بپرسید چه شد که یاد آن مرد بیپروا، و این واژههای سنگین افتادم پاسخم این است:
نسخهای از کتاب اشعار منتشر نشده اسماعیل خوئی با عنوان "قهقاه ناشنیدنی مرگ..." که به همت دخترش "سبا" به مناسبت هفتاد و سومین سالروز تولد پدرش انتشار داده به دستم رسید. شعر کوتاهی در آن یافتم با عنوانی که بر پیشانی این مطلب نشاندهام: "بیداد کنید!".
در این شعر یکبار دیگر آن واژگانِ بیپروا را در انتقاد از خویش بازیافتم و به تحسین، برایتان رونویساش میکنم.
[«بیداد بس است، اندکی داد کنید! / این مردم اندُه زده را شاد کنید.
تا بر سرتان فرود ناید باماش، / ویرانه سرامان کمی آباد کنید.»
بود این سخن من چو جوان تر بودم: / یعنی که به فهم ناتوانتر بودم.
اکنون شده روشنم که، فهمم کمتر / ز امروز نبود، بل، که خود خر بودم.
«نع! کار شما نیست که کس شاد کنید، / ویرانکدهای به مهر آباد کنید.
با دادگری ذات شما بیگانهست؛ / بیداد کنید و، باز، بیداد کنید!»
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد