پیش در آمد :
پری منصوری(کیانوش)در بهمن ماه1314ش.در تهران به دنیا آمد.از دانشگاه تهران، لیسانس زبان وادبیات انگلیسی وفوق لیسانس علوم اجتماعی گرفت و هنوز دانشجو بود که به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد و به تدریس ادبیات فارسی و زبان انگلیسی پرداخت. نخستین کتابی که ترجمه کرد« مادام کوری»،نوشتهی «آلیس ثورن» بود که برندهیجایزه ی بهترین کتاب سال 1342 شناخته شد.پس ازآن به کار ترجمه و همچنین نوشتن داستان برای کودکان و نوجوانان روی آورد.در ضمن داستان هایی هم برای بزرگسالان می نوشت . درسال1975م.با همسرش،محمود کیانوش ودو فرزندش،کاوه و کتایون ، به انگلستان رفت.اولین رمانش که آن را در انگلستان نوشت با عنوان «بالاترازعشق»درسال1369ش.درایران انتشاریافت .یک مجموعه ازداستان های کوتاهش هم با عنوان «اسب سفید بالدار»چند سالی است که در ایران چاپ شده ولی هنوز اجازه انتشار نیافته است .اما آخرین کتابی که از او منتشر شده ، ترجمه رمانی با عنوان«روزی از روزهای زندگی» از نویسنده ای السالوادری به نام « مانیلو آرگه تا» است که توسط انتشارات مروارید منتشر شده است. برخی از داستان های او به زبان انگلیسی برگردانیده شده است از جمله داستان « تیله های بلورین » که در کتاب « مهمانی در غربت » چاپ شده است و به کتاب درسی ادبیات ( شامل داستان، نمایشنامه و شعر) شاگردان کلاس یازدهم پاکستان راه یافته که تقدیر نامه ای را نیز برای پری منصوری به همراه داشته است گذشته از این کتاب درسی ، داستان تیله های بلورین در کتاب «Crossing the border» که توسط انتشارات « five leaves » چاپ شده بود نیز دیده می شود . داستان « دلهره های از آب گذشته» هم در کتابی با نام « Another sea, another shore» چاپ شد که« ان تیلور مدرسی» رمان نویس مشهور آمریکایی و همسر روانشاد تقی مدرسی در نامه ای به نویسنده از تاثیر شگفت انگیز داستان بر خود نوشت . پری کیانوش در حوزه داستان نویسی با نثر جویباری اش به دغدغه های زن اسیر غربت می پردازد بی آن که این موضوع را در زمان و مکانی خاص محدود کند
ترجمه ونوشته های اوعبارتند از:
ترجمه:
1- مادام کوری،نوشته ی آلیس ثورن ،انتشارات خانه ی کتاب،1342ش.
2- هشتاد روز دوردنیا (رمان)،ژول ورن،انتشارات نیل،تهران،1345ش.
3- سلطان وغزال،افسانه های تانزانیا وزولوند،برای نوجوانان،انتشارات نیل،تهران1347ش.
4- بافنده ی تنها(رمان)،جورج الیوت ،انتشارات نیل ،تهران،1349ش.
5- خیک خانیها ولاغربیگیها(رمان)آندره مورآ،نشرنیل،تهران،1352ش.
6- بچه های راه آهن (رمان)ادیث نزبیت،انتشارات کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان،تهران،1355ش.
7- دود(رمان)ایوان تورگینف،نشرنیما،مشهد،1370ش.
نوشته:
1 - بالاتر ازعشق(رمان)،انتشارات شباهنگ ،تهران،1369ش.
2- اسب سفید بالدار(مجموعه داستان های کوتاه برای نوجوانان)،انتشارات کاوشگر،تهران
3- مهمانی در غربت مجموعه داستان های کوتاه ، چاپ لندن
آماده برای چاپ:
1- مجموعه ی داستان های کوتاه از نویسندگان جهان ،برای بزرگسالان.
2- مجموعه ی داستان های کوتاه از نویسندگان جهان ،برای نوجوانان.
3- درجنگل غرب (داستان های کوتاه برای نوجوانان)نوشته ی الینور فارجن.
4- دبی،به خانه ات برگرد(داستان )،نوشته ی آلن پتون.
پری کیانوش دیر زمانی است که بابیماری های گوناگون درجدال است اما هم چنان امیدوار و پرتلاش «شدن»را ادامه می دهد. داستان سگها و آدمها نخستین داستانی است که با اجازه ی او در اینترنت و در سایت عصرنو منتشر می شود. با سپاس از او
مهدی خطیبی
تهران / شهریور1391
www.mehdikhatibi.com
www,mehdikhatibi.blogfa.com
khatibi_mehdi@yahoo.com
**************************
سگها و آدمها
Dogs and Mem
داستان برای نوجوانان
A story for young adults
نوشتۀ
پری منصوری
Pari Mansouri
با دستهایش پوزه اش را پاک کرد. از پیاده رو گذشت. به خیابان رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد. وارد کوچه ای تمیز شد. زیر سایۀ درختان کوچه به راه افتاد. دم در یکی از خانه های چهارطبقه سگی پشمالود ایستاده بود. پشمهایش مثل برف سفید بود. از دور یک برّۀ قشنگ و مامانی به نظر می آمد. یک قّلادۀ چرمی گرانقیمت به گردنش بود. توی دلش آرزو کرد که با او دوست شود. دو چشم سیاه و برّاق از لابلای پشمهای پرپشت نگاهی مهربان کرد. شجاعت کرد و جلو رفت. دمش را تکان داد و آرام گفت:
« تو چه قدر پاک و سفیدی ؟»
پشم آلود جواب داد: « تو هم با آن پوست قهوه ای، قشنگی. همشهری، اسمت چیست؟ اسم من فلافی است.»
سگ ولگرد گفت: « من اسمی ندارم. نمی دانستم که سگها هم اسم دارند.»
فلافی با تعجب گفت:« عجب! مگر صاحب نداری؟»
سگ ولگرد گفت: « صاحب؟ صاحب یعنی چه ؟»
فلافی گفت: «آخر من بعد از یک ماهی که به دنیا آمدم صاحب مادرم مرا به پیت در روز تولدش هدیه داد. پیت خیلی مهربان است.»
سگ ولگرد، در حالی که نگاهش از تعجب ثابت مانده است، می گوید: «عجیب است! برای من باور نکردنی است. مگر می شود یک سگ را به عنوان هدیه به کسی داد ؟ این یک توهین بزرگ است. آخر می گویند که ما سگها نجس و کثیف هستیم.»
فلافی گفت: «نه، اینها این طور فکر نمی کنند. خدمتکار خانه هر روز مرا با آب و شامپو می شوید. تازه ماهی یکبار هم مرا به آرایشگاه می برند تا همیشه قشنگ و مرتب باشم.»
سگ ولگرد گفت: « تو عجب خوش اقبالی. چه زندگانی راحت و خوبی داری. خوشحالم که لااقلّ یک همنوع خودم را خوشبخت می بینم. من که هر چه از رفتار آدمها به یاد می آورم همه اش درد و شکنجه است. بچّه ها با سنگ به ما حمله می کنند، و بزرگها هم با لگد و چوب از ما پذیرایی می کنند. تازه عجیب تر اینکه هر وقت می خواهند به کسی ناسزا بگویند، او را پدر و پدر جدّ و همۀ خانواده اش را سگ می نامند! خلاصه رفیق، ما زندگی بدی داریم و یا به قول خودشان زندگی سگی داریم! خیلی دلم می خواست با تو دوست باشم و درد دل کنم .»
فلافی گفت: «من هم همین طور. من در زندگی مثل تو آزادی ندارم که بتوانم با همه دوست باشم. فقط گاهگاه دوست پیت با سگش به اینجا می آید. ولی ما هم حرف زیادی نداریم که بزنیم. گاهی هم هوشنگ، دوست ایرانی پیت، که در طبقۀ دوّم همین ساختمان زندگی می کند، پیش پیت می آید، و آنوقت هر سه با هم بنای شیطنت را می گذاریم. من از سر و کولشان بالا می روم، آرام دست و صورتشان را به دندان می گیرم، و هوشنگ مرتباً به دهانم حبّه قند می اندازد تا آن قدر به او نزدیک نشوم. خلاصه از حرف و گفتگو خبری نیست. امّا حرفهای تو خیلی جالب است و مرا وا می دارد که راجع به زندگی فکر کنم. اگر ناراحت نشوی، می خواهم بگویم که دلم برایت می سوزد. کاش می توانستم تو را در خوشیهای خودم شریک کنم.»
در همین لحظه در یکی از خانه های روبرو باز می شود و نوکر خانه سبد به دست خارج می شود. فلافی را با سگ ولگرد مشغول گفتگو می بیند. دستی به علامت آشنایی برای فلافی تکان می دهد. سگ ولگرد هراسان می شود. می غرّد و با عجله فرار می کند.
فلافی پشت سر هم فریاد می زند: « کجا رفتی؟ برگرد! داشتیم با هم حرف می زدیم. چرا ترسیدی؟»
سگ ولگرد در حالی که نفس زنان دور می شود، سرش را به عقب برمی گرداند و فریاد می زند: «نه ، حالا نه. بعداً برمی گردم. مگر آن مرد را نمی بینی؟ تازه درد پهلویم کمی بهتر شده. همین دو روز پیش بود که یکی از همین مردها با چوب به جانم افتاد. فردا... بر ... می گردم .»
وقتی از خم کوچه رد شد و به عقب برگشت، دیگر نه فلافی را دید، نه آن مرد را. آنوقت آرام گرفت. قدمهایش را آهسته کرد و پیش خود گفت: «عجب کاری کردم. داشتم یک دوست خوب برای خودم پیدا می کردم. داشتم یک سگ حسابی می شدم. حالا دربارۀ من چه فکر می کند؟ دیگر رویم نمی شود پیشش بروم. بیخود نیست که آدمها به آنهایی که مثل من هستند می گویند: مثل سگ می ترسد.» از خودم بدم آمد. به هیچ دردی نمی خورم!»
با این افکار پریشان و ناراحت خودش را به خرابه ای که از دو هفته پیش برای استراحت پیدا کرده بود رساند، و بیحال و غمزده روی گچ و آهک دراز کشید .
2
خودش را می بیند که در کنار فلافی توی یک دشت سبز و پرگل راه می رود . عجب روز قشنگی است ! نور طلایی خورشید از میان علفهای باران خورده می گذرد. جا به جا گلهای سفید و زر ، سرخ و بنفش، با نسیم ملایم تاب می خورند. نگاهش را که تا دور دست روانه می کند، رنگ سبز فیروزه ای و بلورین دریاچه ها، دریا ها و آبگیرها را یکجا بر سینۀ دشت می بیند. پروانه ها، شاهپرکهای سفید و طلایی، آزاد و بیخیال، بر گلها می نشینند. شادمان و رقص کنان پرواز می کنند. عجب حال خوشی دارد. دردهایش تمام شده است. غمهایش فراموش شده است. سرش را بلند می کند و آسمان آبی و صاف را با چند ابر سفید برفی می بیند و به وجد می آید و به فلافی می گوید:
« آن بالا، آسمان را نگاه کن. آن تکه ابر را ببین. آن تو هستی. ببین چه قدر قشنگی! گوشهایت را می بینی؟ آن هم دمت است.»
فلافی سرش را بالا می کند و با شادی گوشهایش را تکان می دهد و با زبانش گوشهای او را می لیسد و می گوید:
«خیلی ناقلایی. می خواهی به من بگویی که تو مرا پیدا کرده ای و من نمی توانم تو را پیدا کنم. این طور نیست؟ رنگ سفید مرا فراموش کن. دوباره آن بالا را ببین. تو هم آنجایی. با آن هیکل استخوانی و کشیده و گوشهای دراز و افتاده.»
به دنبال هم می دوند. به نهری می رسند. فلافی خودش را توی آب می اندازد. او هم به میان آب می جهد. امّا یکدفعه جریان آب تند می شود. او را می برد. فلافی را صدا می کند. فریاد می زند و از خواب بیدار می شود.
سایه روشن غروب بر خرابه و همۀ خانه ها و کوچه های اطراف افتاده است. گچهای سفید به رنگ سربی در آمده است . می فهمد که آن دشت زیبا و فلافی را در دنیای خواب جا گذاشته است. دلش از گرسنگی مالش می رود. پلکهایش با حسرت و اشک دوباره روی هم می افتد.
دوباره خودش را در همان دشت می بیند، در میان همۀ آن زیباییها. فلافی در کنارش است. هر دو گرسنه و بیحالند. دیگر جست و خیز ندارند. پوزه هاشان را در میان علفها فرو می کنند. یکدفعه می بیند که توی دشت همه جا به جای گلهای سفید و زرد، سرخ و بنفش، پر از استخوان است. استخوانهای قلم، سر دست، ران و دنده، چه استخوانهای تازه و پر مغزی! امّا همین که با ولع آنها را به دندان می گیرد، طعم گچ و آهک به سرفه اش می اندازد. چشمهایش را باز می کند. شب رنگ گرفته است. همه جا تاریک است. حس می کند که پوزه اش تا گردن توی گچ رفته است. با ناتوانی خود را تکانی می دهد. آرام در میان خرابه می گردد، ولی از غذا خبری نیست. دوباره بیحال می افتد.
پسرکی ده، دوازده ساله را می بیند که چند استخوان بزرگ در دست دارد و به او نزدیک می شود. چشمهایش مثل چشمهای فلافی سیاه و برّاق است و نگاهش همان طور مهربان. با شادی روی دو پا بلند می شود و از روی حقشناسی دمش را تکان می دهد. می خواهد استخوانها را بگیرد که یکباره چند پسر بچّۀ دیگر با چوب و سنگ به او و پسرک حمله می کنند. پسرک می افتد، سرش می شکند. استخوانها در کنار اوست . امّا او که نمی تواند پسر را ببیند، بدون اینکه به استخوانها اعتنایی بکند، از رفتار بچّه های دیگر خشمگین می شود. همۀ نیرویش در خشمش جمع می شود و با تمام قدرت حمله می کند. بچّه ها یک یک هراسان می شوند و پا به فرار می گذارند و او راضی از عمل شجاعانۀ خود بیدار می شود. این بار که چشمش را باز می کند، روشنی صبح را در اطراف خودش می بیند. بلند می شود و پیش خودش می گوید:
« اول کاری که می کنم این است که بروم سراغ فلافی. خدا کند مثل دیروز کنار در باشد. آنوقت از رفتار دیروزم عذرخواهی می کنم. امّا نه. با این شکم خالی که نمی توانم با او حرف بزنم. نمی خواهم بفهمد که چه قدر گرسنه ام. اوّل هر طور شده غذایی گیر می آورم. بعد پیش او می روم.»
به راه می افتد. سطل آشغالی را در کنار در خانه ای می بیند. پوزه اش را در میان آشغالها، پوست پرتقال، کاغذ ها، و چیزهای دیگر فرو می کند و بالاخره به چند تکه استخوان مرغ و کلّۀ ماهی می رسد. انها را با ولع می جود. وقتی همۀ آنها را تمام می کند، نیمه سیر بلند می شود، خودش را تکان می دهد، پوزه اش را با دستهایش پاک می کند. با یاد ملاقات فلافی با شادی سر و دمی تکان می دهد. با تکان دادن بدنش ذرّات گچ و خاک در هوا پخش می شود. دوباره سرفه اش می گیرد . نگاهی به تنش می کند، می بیند که خیلی کثیف و خاکی است. به خود می گوید:
«نه، نه، با این همه کثیفی نمی توانم پیش فلافی بروم. با کثیفی که نمی شود به دیدن دوست رفت. باید خودم را تمیز و مرتب بکنم. بعد او را ببینم.»
سر راهش به جوی آبی رسید. خودش را میان آب انداخت و شروع کرد به دست و پا زدن. یکدفعه از طرف کوچه سنگی به وسط آب پرتاب شد. سرش را برگرداند. پسر بچّه ای را از فاصله ای با همۀ شیطنت در چشمها دید. به سرعت از میان آب درآمد. با دیدن پشمهای خیس و حالت هراسان او ، پسرک به خنده افتاد، و او در حالی که صدای خندۀ پسر در گوشهایش زنگ می زد ، از آنجا دوان دوان دور شد.
وقتی که به سر کوچۀ فلافی رسید، پشمهایش نیمه خشک شده بود و قلبش از شادی می تپید. از سر کوچه به حوالی خانۀ فلافی نگاه کرد، ولی توی کوچه خبری از فلافی نبود. ناامید نشد. فکر کرد که شاید در خانه باز باشد و او را از لای در ببیند. جلوتر آمد، ولی در آهنی بزرگ سبز رنگ بسته بود. باورش نشد. جلوتر رفت و با پوزه اش امتحان کرد. بعد دستهایش را بالا برد، ولی در همچنان سرد و بی حرکت بود. دلش گرفت. آرزو داشت که همان لحظه او را ببیند، حرف بزند، از خوابهایش بگوید، از خاطراتش بگوید، از پدر و مادر از دست رفته اش حرف بزند، امّا هیچ صدایی برنخاست و هیچ قیافۀ آشنایی از در بیرون نیامد.
غمگین به آن طرف کوچه رفت و رو به روی خانۀ فلافی روی زمین نشست و نگاهش را به آن ساختمان چهار طبقه دوخت. دلش سوخت که چرا روز پیش از فلافی نپرسیده بود که در کدام طبقه زندگی می کند. آنوقت می توانست همۀ لحظه ها فقط به همان طبقه نگاه کند.
ساعتی گذشت. خبری نشد. روی پا ایستاد و دمش را تکان داد. امّا از میان چهارچوب پنجره چهرۀ پسر بچّه ای با موهای قهوه ای پیدا شد. پسرک نگاهی با مهر به او کرد و از پنجره دور شد. باز هم همه چیز به حال اوّل برگشت و او هم دوباره به همان حال اوّل روی زمین نشست. مدّتی بعد، از همان پنجره صدای سوتی شنید. سرش را بالا کرد. باز هم همان چهرۀ مهربان پسرک را دید. پسرک چند حبّه قند را یکی یکی به سمت او انداخت. اوّل بی اعتناء ماند، ولی کم کم شوق پسرک وعلامتهای دوستانه اش او را از جایش تکان داد. روی دو پا بلند شد و حبّه های قند را در هوا گرفت و بلعید و برای تشکّر دمش را تکان داد و پسرک هم رفت.
بعد از آن مدّتی دراز گذشت و دیگر از آن خانۀ چهار طبقه و آن پنجره و پسرک خبری نشد. سگ ولگرد، ناامید و دل گرفته، بلند شد و برای این که غذایی پیدا کند، از آنجا رفت .
3
آن شب تا صبح نتوانست درست بخوابد. لحظه ای فکر فلافی و امید دوستی او آرامش نمی گذاشت. گاه فکر می کرد که نکند خدای ناکرده مریض شده باشد و دیگر نتواند راه برود و نزد او، به دم در خانه بیاید . گاه به خیالش می رسید که شاید فلافی و صاحبش از آن خانه و آن کوچه رفته باشند، و گاه پیش خودش می گفت: «شاید دوستی آن موجود تمیز و منظّم با یک سگ ولگرد مناسب نبوده است و به او اجازه نمی دهند که دیگر با این سگ بی صاحب حرف بزند!» هربار که این فکرها را می کرد، دلش از غم بیشتر می گرفت و هراسان و دوان دوان خودش را به آن کوچه می رساند، ولی هر بار با آن در بزرگ آهنی بسته بر می خورد. با چنین حالی شب را به صبح رساند.
صبح با قدمهای آهسته و دم و گوش آویزان به طرف خانۀ فلافی راه افتاد. ساعتی در همان نقطه ای که روز قبل نشسته بود، چمباتمه زد و به آن ساختمان چهار طبقه خیره ماند. بعد همان پنجره باز شد و چهرۀ آشنای پسرک موقهوه ای در چهارچوب آن پیدا شد. با دیدن او شادی کنان خنده سر داد و لحظه ای بعد ، چهرۀ مُوّقَر و متین مرد جوانی هم در کنار چهرۀ او قرار گرفت. آنوقت آن دو، در حالی که پسرک هر بار به او اشاره می کرد، با هم شروع به حرف زدن کردند و از پنجره دور شدند.
سگ ولگرد که هنوز هم نتوانسته بود فلافی را ببیند. شروع کرد به واق واق کردن و او را صدا زدن. تصمیمش را گرفته بود که به هر قیمتی شده است او را ببیند . بعد از چند لحظه در بزرگ آهنی باز شد و خانمی بیرون آمد و بلافاصله او از میان در دید که پاهای سفید و پشم آلود فلافی با عجله پلّه ها را پایین آمد و فلافی خود را به کنار در رساند. دو استخوان بزرگ در دهانش بود. وقتی سگ ولگرد را دید، استخوانها را پیش او گذاشت و گفت:
«رفیق ، اینها را برای تو آورده ام. حالت چطور است؟ دلم برایت تنگ شده بود.»
سگ ولگرد، اوّل باورش نمی شد که واقعاً بیدار است و این خود فلافی است که دارد با او حرف می زند. خیره و مات به او نگاه کرد و نگاه مهربان و روشن آن دو چشم سیاه به او فهماند که هرچه قبلاً فکر کرده است، همه خیالهای تلخ و بیهوده بوده است. پس نزدیکتر رفت و شادی کنان گوشهای او را لیسید و دمش را تکان داد و گفت:
«آه، فلافی! نمی دانی دیروز چقدر دلم می خواست تو را ببینم. دلم برای دیدنت پر می زد. چندین بار به اینجا آمدم ولی تو را ندیدم. کجا بودی؟»
فلافی جواب داد: «دیروز تعطیل بود و من از صبح زود با پیت و پدر و مادرش به پیک نیک رفته بودم . خیلی خوش گذشت . جای تو خالی بود . من و پیت بازی کردیم. با هم مسابقۀ دو هم دادیم، و من از پدر و مادر پیت مرتباً جایزه می گرفتم. یک پاپیون قرمز رنگ قشنگ هم گرفتم که گذاشته ام بعدها آن را به تو بدهم، و یک عالم بیسکویت و شکلات.»
سگ ولگرد گفت: «خوب ، خدا را شکر که تو حالت خوب بوده ، ولی در عوض من از نگرانی تو داشتم دیوانه می شدم. نمی دانم چرا. مدام فکر می کردم که نکند مریض شده باشی.»
فلافی گفت: «تو خیلی احساساتی هستی. نه عزیزم، این فکرها چیست ؟ خیالت راحت باشد. من پوست کلفت تا به حال به یاد ندارم که مریض شده باشم. البته هر ماه همین طوری پدر و مادر پیت مرا پیش دکتر می برند، آن هم برای این که دکتر معاینه ام بکند و به آنها اطمینان بدهد که کاملاً سالم هستم.»
سگ ولگرد مات و متعجّب در جواب گفت: «هر وقت که تو از زندگیت حرف می زنی، آن قدر به نظرم عجیب می آید که گاه فکر می کنم همه چیز را خواب می بینم. پیک نیک رفتن، دکتر رفتن، حمّام رفتن، شیرینی و شکلات خوردن و سلمانی رفتن، اینها همه چیزهایی است که به نظر من با زندگی سگی جور در نمی آید.»
فلافی گله مند گفت: «طوری حرف می زنی که انگار این طور زندگی کردن را بد می دانی. اگر این طور است، من دیگر چیزی نمی گویم.»
سگ ولگرد جواب داد: «نه، نه، به خدا این طور نیست. خیلی هم خوشحالم که تو برایم حرف می زنی و من چیزهای تازه ای می فهمم. تو را به خدا باز هم بگو. از پیت، از زندگی خودت، از دوستان خودت و دوستان پیت، از همه برایم حرف بزن.»
فلافی خوشحال گفت: «خیلی خوب، می گویم. ولی من از زندگیم خیلی گفته ام، در صورتی که تو هنوز چیز زیادی نگفته ای. دلم می خواهد که تو هم از خودت و خانواده ات برایم بگویی. از پیت بگویم. ده ساله است. موهای طلایی و چشمهای آبی دارد. لحظه ای از من دور نمی شود. البته به جز روزها که باید به مدرسه برود. وقتی که به خانه می آید، من همیشه در کنارش هستم. با او سر یک میز غذا می خورم. با او بازی می کنم و موقعی که تکلیفهایش را می نویسد و درسهایش را حاضر می کند، من آرام کناری می نشینم و او را نگاه می کنم. حتّی موقع خواب هم در کنارش می خوابم. البتّه نه همیشه، چون خودم خوابگاه مخصوص دارم. یک سبد قشنگ با یک دشک نرم. پیت چند تایی دوست هموطن دارد. راستی، او توی همین ساختمان هم یک دوست ایرانی دارد. اسمش هوشنگ است. او هم پسر خوبی است، چون می دانم که حیوانات را دوست دارد، بخصوص ما سگها را. هر وقت پیش ما می آید، با مهربانی دستی به سر و گوش من می کشد. حالا دیگر نوبت توست که حرف بزنی. من هر چه از خودم می دانستم، برایت گفتم.»
سگ ولگرد در جواب او گفت: «همۀ اینهایی که گفتی، برای من به صورت یک رؤیا و آرزوست. امّا اگر بدت نمی آید، تنها در یک مورد می خواهم از طرز زندگی تو ایراد بگیرم. می دانی، راستش از اینکه پیت با تو در یک تختخواب می خوابد و سریک میز غذا می خورد زیاد خوشم نیامد. ناراحت نشو. نمی گویم که تو راه زندگیت را عوض کن، ولی می گویم اگر قرار بود که من هم مثل تو صاحب مهربانی داشته باشم، همین قدر که به من غذایی می داد و محلّی برای خوابم تعیین می کرد، برایم کافی بود و حاضر بودم که تا آخرین لحظۀ عمرم سپاسگزارش باشم، و اگر اشکالی در زندگی برایش پیش می آمد، از جانم هم برای او می گذشتم ...»
در این لحظه صدای بوق اتوبوس مدرسه در کوچه بلند شد و بعد پیتر موطلایی با عجله از پلّه ها پایین آمد. وقتی که به فلافی و سگ ولگرد رسید، کیفش را زمین گذاشت و سرفلافی را بوسید و دستی هم به تن سگ ولگرد کشید و سوار اتوبوس شد و رفت، و بلافاصله پسرک مو قهوه ای با آن جوان متین از پلّه ها پایین آمدند. سگ ولگرد که حرفش را ناتمام گذاشته بود، با دیدن آنها کمی پا به پا شد. فلافی متوجّه ناراحتی او شد. نزدیکتر رفت و خودش را به او چسباند و آهسته گفت:
«تو را به خدا مثل آن روز نترسی و پا به فرار نگذاری. اینها مردم خوبی هستند. این همان هوشنگ است که برایت گفتم. آن هم پدرش است. »
در همین موقع پسرک و مرد جوان به آن دو نزدیک شدند. پسرک با شادی هر دوی آنها را ناز کرد و با حسرت به سگ ولگرد نگاهی انداخت و دستش را به پدرش داد و با هم گفتگو کنان دور شدند. فلافی شادی کنان دمش را تکان داد و روی دو پا بلند شد و گفت:
« نمی دانی چقدر خوشحالم. می دانم که تو نفهمیدی که هوشنگ به پدرش چه گفت. من هم به تو نمی گویم. این طوری نگاهم نکن. بدجنسی نمی کنم. امروز بعد از ظهر خودت می فهمی. راستی، ببینم چرا استخوانهایت را نخوردی؟ مگر سیری؟ زود باش رفیق، بخور . باید قوی باشی. باید خوشحال باشی. الان می روم و آن پاپیون قرمز را برایت می آورم. خدایا، نمی دانی چقدر خوشحالم! چقدر ... »
و راه افتاد که برود، ولی سگ ولگرد او را نگهداشت و گفت: «نه، نه، نرو. پاپیون قرمز را نمی خواهم. خیلی ممنونم. ولی آخر خودت فکر کن با این هیکل دراز من و پوست قهوه ای، پاپیون قرمز چه حالتی به من می دهد! مسخره می شوم. ولی پاپیون قرمز با آن پشمهای سفید تو معرکه می شود. می فهمی؟ خوب، حالا به من بگو که چه شده که این قدر خوشحالی؟ بگذار من هم بدانم که آنها با هم چه گفتند. منظورت از بعد از ظهر چیست؟ حرف بزن. همان طور آنجا نایست و با چشمهای شیطانت به من زُل نزن! به من بگو. من هوشنگ را دیروز شناختم. به من چند حبّه قند هم داد.»
فلافی جواب داد: «در مورد خوشحالی من بیخود اصرار نکن که بدانی، چون حالا نمی گویم. خودت امروز بعداز ظهر می فهمی. حالا موضوع را فراموش کن. امّا از اینکه پاپیون را قبول نکردی، خیلی دلم سوخت، چون نمی دانی که وقتی پیت آن را به گردنم بست و من فکر کردم که می توانم آن را به تو هدیه کنم، چقدر تقّلا کردم و با دستهایم آن را کشیدم تا عاقبت پیت بیچاره حالیش شد که آن را نمی خواهم و آن را از گردنم باز کرد. خوب، بگذریم. امّا استخوانها را باید بخوری و باید هم که از خانواده ات برایم حرف بزنی.»
سگ ولگرد گفت: «خیلی ناقلایی. حرف توی حرف می آوری که من دیگر چیزی نپرسم. باشد. چیزی نمی پرسم. و امّا پدر و مادرم: خوب یادم می آید که من مهربانترین مادرها و پدرها را داشتم. خیلی کوچک بودم. یک روز مادرم را دیدم که زوزه کشان و اشک ریزان از پایین تپّه ای که ما در یکی از گودالهایش منزل کرده بودیم، بالا آمد و به برادرم که از من بزرگتر بود گفت: پدرت را آدمها سمّ داده اند، و من الآن از کنار بدن بیجان او می آیم. و باز یادم می آید که مدّتی بعد بچّه های آن محلّه روزی با سنگ و چوب مادرم را دوره کردند و چند جای بدنش زخم شد. از همان زخمها مریض شد و بالاخره هم یک روز صبح که بلند شدم، دیدم بدنش سرد شده است. خواهرها و برادرهای همسنّ خودم هم یکی یکی در همان بچّگی از بی غذایی مردند و برادر بزرگترم را هم چوپانی قّلاده به گردنش بست و به کوهستان برد، و من ماندم و تنهایی و سرگردانی.»
وقتی حرفش به اینجا رسید، بغض گلویش را گرفت و به سرفه افتاد. فلافی به کنارش آمد و غمگین گفت: «رفیق، مرا ببخش که ناراحتت کردم. تو را به خدا دیگر غصّه نخور. فراموش کن. غمها را فراموش کن. با گذشته کاری نداشته باش. تو دیگر تنها نخواهی ماند. دیگر بی صاحب نخواهی بود. همۀ آدمها بیرحم نیستند. نمی خواستم به تو بگویم. ولی از امروز بعد از ظهر تو در طبقۀ دوّم همین ساختمان زندگی خواهی کرد. هوشنگ تو را از پدرش خواست. او هم موافقت کرد. پس دیگر غصّه نخور. حالا این استخوانها را بخور، گشتی بزن و بعد هم خود را حسابی تمیز کن. بعد از ظهر همین جا منتظرت هستم.»
عصر همان روز سری به کوچه می زنیم. به در بزرگ آهنی سبز رنگ نزدیک می شویم. در باز می شود. هوشنگ و پیتر در حالی که هر کدام بند قّلاده ای را در دست دارند، به کوچه می آیند. فلافی، سگ سفید پشم آلود، پاپیون قرمزی به گردن دارد، و سگ آشنای ما هم که حالا اسمش را گرگی گذاشته اند، با قّلادۀ چرمی قهوه ای رنگ در کنار صاحب کوچکش راه می رود. همه خوشحالند ، و ما هم از خوشحالی آنها خوشحالیم .