logo





در سالگرد شهره فیض جو

به ياد شهره فيض جو (۱۳۷۵ــ ۱۳۳۴)

چهار شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۸ فوريه ۲۰۰۹

مهستی شاهرخی

خبر ناگهانی و هولناك بود: "فردا مراسم يادبودی برای هنرمند نقاش، شهره فيض جو..." ناباورانه لحظاتی در كنار راديو مبهوت ماندم. بی اختيار شهره را مجسم ميكردم، خفته در جامه ای از حرير و ابريشم ميان تابوتی با روكش مخمل سياه. سيه فام و دلربا، در قابی از اطلسی ها، تورها و نوارهای سياه. سياه. چرا كه سياهی، خانه سايه ها و تاريكی ها و مرگ بود. سياهی رنگ كابوس هايمان بود. رنگ ترس هايمان. رنگ مهيب خواب مرگ.
شهره در سال ۱۳۳۴ در تهران به دنيا آمده بود. دختری بلند قد و درشت اندام بود. قبل از من وارد دانشكده هنرهای زيبا شده بود. از بيست سالگی به بعد هم كم و بيش ساكن پاريس شده بود. در چند سال اخير، از لحاظ هنری، بسياری "توليد" كرده بود و سالهای پربار و موفقی را ميگذراند. و حالا ناگهان مرده بود.
شهره را در دانشكده هنرهای زيبای دانشگاه تهران شناختم. بهار ۵۸ بود. شهره دوست دوستانم بود. شهره را دورا دور توسط دوستان مشترك ميشناختم. چهره ای لطيف و سوزان مثل خاكستر بر گل ذغال، صميمی، پركار، پر از طنزهای ظريف و هشيارانه، تلخ، چهره ای غريب و ناآشنا. هرگز نفهميدم چرا، ولی در همان سالها پيوند كوتاه مدتی هم داشت. شتابزده و ناگهانی. بعد در همان ابتدای جنگ، به مدرسه هنرهای زيبای پاريس و خلاصه چيزی كه قبلا شروع كرده بود و به خاطر تب انقلاب آن را ناتمام رها كرده بود، بازگشت. به گمانم سالهايی تلخ و تيره و آشفته را سپری كرد. بسيار سفر كرد. انگار سرگردان در جستجوی سرزمين موعود، ميگشت. بعد از پايان جنگ ايران و عراق هم، برای مدت كوتاهی به ايران بازگشت و چندماهی ماند.
ـ حوص... له دااااآری ها ااا!... اين... ااارو ولش... ون ك... ن...!
از سفر و گشتن خسته شد. ظاهرا، بالاخره در پاريس ماندنی شد. كار و توليد. سرانجام، به گمانم، شهره جواب پرسشها و سرگردانی هايش را در "توليداتش" پيدا كرد. شهره با "فرآورده هايش" همه آرزوها، نيازها، همه خاطرات و تمام آنچه را كه ديگر در عالم واقع برايش روز به روز بی معناتر، بی مفهوم تر، و كمرنگ تر ميشدند ــ به روش بزرگترين هنرمندان هنرهای معاصر بيان كرد. در پاييز سال ۶۸ (۸۹) در آتليه ای واقع در نزديكی ميدان باستيل پاريس quai de la rapée نمايشگاهی داشت. كارهايش: همه سياه، سياه، رنگ بی رنگی مطلق و خلاء بود. رنگ سقوطی بدون بازگشت در اعماق نيستی. انگار كه مطرود شده از بهشت زادگاه، نوميدانه در سوگی عظيم نشسته بود. سراپا تيره لباس پوشيده بود، شالی نيز بر دوش انداخته بود. ايستاده بود و ميخنديد. باورت نميشد كه اين همه سياهی و تلخی از روح حساس و شكننده او برخاسته باشد و اينكه شهره جهان را بدين گونه مينگرد: اين چنين تلخ، اين چنين سنگين، اين چنين تيره، سياه، به سياهی ذغال. سياه به سياهی روزگاری كه در آن ميزيستيم. سياه، به سياهی های توهم های ناشناخته، به سياهی جهل و ناآگاهی، سياه، به سياهی دود و غبار كتاب سوزاندن های عظيم قسطنطنيه يا برلن. سياه، مثل همه آنچه كه پس از هر حريق، طوفان و يا جنگی به جا ميماند. مگر بالاتر از سياهی رنگی هم بود؟ مگر جهان ناگهان و يكباره اين همه برايمان تيره و تار نشده بود؟
يادم ميآيد دفترچه سياهی را با روبان سياه در ويترين گذاشته بود، كه روی تور نيم سوخته يا سياهی كشيده بود. آن دفترچه خاطرات سياه، بعدها تبديل به مجموعه "كتاب اشعار فارسی“ شد كه با نواری پارچه ای آنها را گره ميزد و در ويترين ميگذاشت. آن كتاب بسته نماد چيزی عميق و صميمی بود كه از دست رفته بود و به خاكستر نشسته بود.
مدتی بعد، روزی، شهره را تصادفا در نزديكی خانه ام ديدم. از دو جهت مخالف ميآمديم. بر سر چهارراهی به هم رسيديم. دو سه دقيقه ای با هم حرف زديم تعارفش كردم. گفت: "نه ميخواهم بروم كار كنم... نمايشگاه دارم... بايد خودم را آماده كنم." كارت افتتاحيه نمايشگاه جديدش را به من داد. پرسيدم: نمايشگاه قبلی چطور بود؟ با همان شيوه متداول حرف زدنش گفت: باااا، شكست مواااجه... شد...." و خنديد. شهره شل حرف ميزد. شل و وارفته. و همين شيوه كند صحبت كردن شهره گاهی در وهله اول و در برخوردهای اوليه بسيار غلط انداز بود و باعث برخی سوءتفاهم ها و شوخی ها ميشد. نمايشگاه آن سال اگرچه، به قول خودش با شكست مواجه شده بود ولی در حقيقت قدمی بود برای موقعيتهای بعدی. همان نمايشگاه، در آن سالن سرد و درندشت، در نزديكی ميدان باستيل، با خود تجربه هايی به همراه داشت كه شهره سريع آنها را گرفت و گسترش داد و برای نمايشگاه های بعدی پرورد. و همچنين به همين روال در جستجوی اعماق سياهی پيش رفت. چرا كه سياهی گرچه رنگ شن و سنگلاخ زمين سترون بود ولی همين سياهی رنگ خاك پر بركت و يا ابر آبستن باران نيز بود. آری سياهی رنگ عمق آبها بود. رنگ اعماق اقيانوس ژرف. سياهی، رنگ ذات جهانی و اصل خلاء بود. سياهی، رنگ بكر و باستانی حاويه (كائوس) بود. سياهی، رنگ شب مرموز با همه اسرار نهفته اش تبديل به رنگی دائمی و هويتی برای "آفرينش ها" و "فرآورده ها" ی شهره شد.
سياهی رنگ اين كارها، مثل سياهی اجسام جانوران و اشخاصی بود كه در رويا و يا كابوسهايمان ميديديم. سياهی، نشاندهنده ارتباط انسان با جهان غرايز بدوی بود. بايد اين سياهی ها روشن ميشد. بايد اين تاريكی ها اهلی ميشد تا انسان بتواند قدرتش را در جريان مسايل متعالی تری به كار بيندازد.
روزی باز هم تصادفی، بسيار هم تصادفی، باز همديگر را ديديم. گيتا، يكی از همكلاسيهای دوره دبيرستانم چند روزی در پاريس مهمانم بود. آخرين روز اقامتش، در ميدان شاتله، تصادفا به شهره و چند تن ديگر از دوستان نقاش برخورديم و همگی برای شام، به رستورانی در همان نزديكی ها رفتيم. الان كه فكر ميكنم ميبينم شهره و گيتا، اين دختران اورشليم، بيش از من در جستجوی سرزمين موعود گشته بودند. حالا هم هر كدام از ما به گوشه ای از جهان پرتاب شده است: گيتا در لس آنجلس، شهره در قبرستانی در پانتن و من هم در كنار جاده كمربندی پاريس. آن شب شهره با شوخی و طنز داستانهايی برايمان تعريف ميكرد و ما را ميخنداند. سياه نپوشيده بود. بلوز سفيدی به تن داشت. هنوز هم بسياری چيزها برايش مهم بود. منظورم شادی های كوچك زندگيست.
پس از آن شب، تا مدتی طولانی، تصادفا به هم برنخورديم. از ديگران حالش را جويا ميشدم. در همين ايام بود كه سفری به ايران داشت. پس از آن سفر گه گاه، همديگر را همچنان تصادفی، در افتتاحيه نمايشگاه دوستان مشترك (نقاشان ايرانی ساكن پاريس) ميديديم. گالری ها كوچك بود و تعداد آشنايان زياد. فقط سلام و عليكی ميكرديم و بعد در شلوغی جمع چهره های آشنا گم ميشديم.
زمستان سال ۱۹۸۸، يك دفعه باز هم تصادفی همديگر را در كافه تريای دانشگاه "سن دی“ ديديم. دوستی اسپانيايی همراهم بود. يادم ميآيد سه تايی قهوه تلخ و بدمزه و سياهی را در كنار هم نوشيديم. آن روز شهره حقيقت تلخ و آزاردهنده ای را درباره زندگی من ناخواسته برايم بازگو كرد. من سخت درهم شدم. دوستم ساكت مانده بود. شهره به فكر فرو رفت. بعد هر سه در سكوتی سنگين، تلخ و سياه قهوه هايمان را تمام كرديم. آن روز سياهی، رنگ جهل و نادانی بود. رنگ بی خبری و ناهشياری بود. سياه رنگ بدبينی و خيانتها بود. آنجا سياهی تبديل به رنگی شيطانی شده بود. چرا كه سياه رنگ سلطان تاريكی ها، "اهرمن" يا "ابليس" پليد بود. در پايان، ديگر هر سه كاملا سياه شده بوديم. از درون و از بيرون نيز. يا لااقل حالا و در اين لحظه. من آن روز را بدين شكل به خاطر ميآورم.
شهره از همان سال ۱۹۸۸ به بعد خودش را بيش از هميشه، سخت به كار بست. كار و توليد. در دهه نود ميلادی نام شهره فيض جو در جمع هنرمندان تجسمی اروپا نامی شناخته شده بود. در سال ۹۲ تا ۹۵ نمايشگاههای متعددی در فرانسه، آلمان، انگلستان و هلند برگزار كرده بود. يك بار هم مهمان برنامه حلقه نيمه شب le ceycle de la minuit در شبكه دوم تلويزيون فرانسه بود. من در گوشه و كنار از دوستان هنرمند ايرانی و فرانسوی ميشنيدم كه شهره روزهای پرباری را ميگذراند و در اكثر شهرهای بزرگ اروپا نمايشگاه برگزار ميكند، كه كارهايش را گالری ها ميخواهند، كه حتی نمايشگاهی در كره داشته است. ولی مدتها بود كه تصادفا! شهره را نديده بودم. تا اينكه روزی يكی از دوستان و همكاران نقاشم "اريك نوزبيكر" برايم تعريف كرد كه به زودی نمايشگاه مشتركی در "گالری ژودوپوم" Nationale de jeu de paume خواهد داشت. نمايشگاهی از آثار چهار هنرمند جوان! اريك اضافه كرد كه يك دختر ايرانی هم همراه او در اين نمايشگاه شركت خواهد داشت. پرسيدم: "اسمش چيست؟" و اريك با زحمت بسيار نامش را بر زبان آورد: شرره فض ژو."
يك شب، كمی قبل از افتتاحيه نمايشگاه مشترك در گالری "ژودوپوم" شهره بر حسب تصادف به موزه هنرهای مدرن آمد. كمی حرف زديم. آن شب شهره سرتاپا سياه پوشيده بود. خسته مينمود. آن روز بود كه احساس كردم ديگر شاديهای كوچك زندگی برايش چندان مهم نيست. مهم: نمايشگاه است. كار است. آتليه است. توليد است. ديگر به گمانم، سياهی فقط رنگ جهان پرهرج و مرج زيرين نبود. حالا سياه نماد رنگ آزمايش و امتحان شده بود. شهره امتحانش را داده بود و حالا درها به رويش باز ميشد. حالا همان سياهی تركيب همه رنگها بود. همان رنگ سياهی كه به سياه صيقلی گرم و درخشان تبديل ميشد. سياهی غايت همه رنگها ميشد، آنچنان كه در فلسفه عرفان و تفكر مولانا آمده است. رنگ جذبه و خلسه. رنگ سياه و عظيم كعبه.
يك روز يكشنبه بارانی به همراه يك دوست نقاش ايرانی به گالری "ژودوپوم" رفتم. "توليدات" شهره، انبوه آن همه اجسام و اشيا سياه، در زير آسمان خاكستری و بارانی پاريس بر ما سنگينی ميكرد. آثار جنگ، آثاری كه يادآور آشويتز و كوره های آدم سوزی نازيها بود و بخشی از "فرآورده های شهره فيض جو" بودند، قلبمان را ميفشرد. متاسفانه سياه نور را به خود جذب ميكرد و روشنايی را بازگشتی نبود. سياه تاثير روانی غليظ و سنگينی داشت.
كار شهره پژوهشی در اعماق سياهی و ظلمات بود. به اعماق نيستی و خلاء فرو رفتن و جستجو برای كسب مفهومهای تازه و يا تلاش برای معنا دادن به جهان نامفهوم. جستجوی گنجی پنهان در ميان ويرانه ها و تباهی ها و حريق های تاريخ جهان. شهره در ميان خاطرات چيزی را ميجست يا به عبارت ديگر چيزی را نشان ميداد كه از پس همه ويرانی های تاريخی به جا ميماند: "خاكستر خاطرات سوخته" درست است كه بالاتر از سياهی رنگی نبود ولی در ميان همان سياهی حقيقتی دردناك و تلخ نهفته بود كه همگی آن را ميشناختيم و باز مييافتيم.
جعبه های سياه و نيم سوخته: جعبه های چوبی، كارتن های نيم سوخته و دود گرفته كه اسم و آدرس های مختلف شهره در تهران يا پاريس بر روی آنها نوشته شده بود و عنوان "محصولات شهره فيض جو" را با خود حمل ميكردند. جعبه هايی كه دست كمی از جعبه مرموز و سربسته "پاندورا" نداشتند. جعبه هايی كه شايد تمام مصايب عالم را در درون خود حمل ميكردند. جعبه هايی كه شايد هزاران راز نهفته در دل خود داشتند. جعبه هايی كه عصاره زندگی مادران و مادربزرگان در آنها نهفته بود. با همه چينی ها و شكستنی های روح زنانه جعبه هايی كه در كودكی و در داستانهای پريان هميشه بايد در بسته و اسراراميز باقی ميماندند وگرنه جهانی را ميآشفتند. آيا شهره در كنج اين جعبه ها شاخه اميدی را برايمان حفظ كرده بود؟ جعبه هايی كه از خاك سياه سنگين لبريز بودند. آيا همان خاك دامنگير وطن نبود؟ روح سرگردان و هميشه مهاجر شهره خود را در بسته بندی های جعبه ها و كارتن ها به خوبی نشان ميداد. انگار هميشه بايد حاضر و آماده باشد تا بار خود را ببندد. كوچ از اين سرزمين به سرزمينی ديگر. راستی چند سال ميشد كه كوله بر دوش از اين مكان به آن مكان ميرفتيم و آرام نميگرفتيم. پس چه موقع اين سفر تمام ميشد؟
طومارهای كاغذ ديواری: شهره لوله های كاغذ ديواری را از دو سو با رنگ و روغن نقاشی كرده بود. بعد دوباره آنها را لوله كرده، بسته و احيانا مثل لباسهايی كه تازه از خشك شويی می آوريم، بر آنها پلاستيك نازكی كشيده بود. آنها با يك برچسب بنفش در گوشه سالن نمايشگاه صف بسته انتظار ميكشيدند. اين توپهای كاغذی ديوار ستون های كار شهره فيض جو بودند. اين بناهای استوار، ساكت، نجيب. ستونها، يكی از عوامل اساسی هر بنايی بودند. آنها آسمان و زمين را به هم ميدوختند. ستون علامت دانايی بود. مگر نه اين كه ستون شبيه اولين حرف زبان مادری مان بود؟ اين „الف“های ايستاده، محدوده و قاب درها و نشان دهنده عبور از جهانی به جهان ديگر بودند.
تومارهای كاغذ ديواری گاهی شكل ديگری به خود ميگرفتند. گاهی مانند داربست قالی نصب شده بودند و گاهی قواره های پارچه در بازار بزازان را تداعی ميكردند. قيمت هر نقاشی را به طنز در كنارشان نوشته بود. و گاهی هم پرده های پرده داری، گاهی مثل خيمه های قيدار ميشدند و گاهی مثل پرده های حضرت سليمان. زمانی هم بود كه اين لوله های كاغذ را مثل شقه گوشت يا لوله های سوسيس و كالباس به شيوه قصابی ها و اغذيه فروشيها از سقف می آويخت.
نوارهای ويدئو: كاست های ويدئو گنجهای عظيم و پنهاني“شهره فيض جو“ بودند. همان كاست های كوچك كه حاصل كار او را در دل خود پنهان داشتند. نمايش ويدئو درون توپ های كاغذ ديواری را نشان ميداد. شهره همه چيز را به دقت در حافظه خود ضبط و حفظ كرده بود. حافظه ای كه در لابلای پرده ها و در دو سوی توپ های كاغذ ديواری نقش كرده بود و به ثبت رسانيده بود. بعد آنها را به سبك مصريان باستان همچون پاپيروس و تومارهای كهن بسته و به كناری گذاشته بود.
آن هم با يك برچسب بنفش ولی ما از طريق نمايش ويدئو درون اين تومارهای بسته را كه مانند ستون های بابل در سكوتی بردبارانه ايستاده بودند ميديديم. آن هم از زوايای مختلف به آرامی و از سر حوصله. چيزی كه باعث ميشد فكرمان مخدوش شود و نتوانيم تصميمی قاطعانه بگيريم و مفهومی دقيق و قاطع فرض كنيم. اما مگر مفاهيم قاطعيتی ابدی دارند؟ از سوی ديگر، مگر نه اين كه ما دور از وطن، با نوار خاطرات گذشته ميزيستيم؟ مگر نه اين كه ما آن خاطرات را با خود مانند گنجی سر به مهر هميشه و همه جا حمل ميكرديم؟
قابهای خالی: شاسی های خالی و به هم بسته شده. مرتب و منظم چيده شده بودند و بی صبرانه در انتظار حمل و نقل به سر ميبردند. گاهی تبديل به چهارچوب پنجره ای كنده شده از ديواری، بدون منظره، گسترده بر روی افقی خالی و عبث ميشدند. اگرچه پنجره نشان گشايش بود و نيز دريچه ای پذيرنده به سوی نور و روشنايی. ولی آن قاب های خالی منتظر چه بودند؟ تا كجا بايد ميرفتيم؟ تا كی؟ و به سوی كدامين افق؟
كشوی طرح ها: كشوهايی كه حاوی طرح های لوله شده و يا تا شده بود. مگر نه اين كه چند سالی بود كه همه توليدات مان در كشوها خاك ميخورد؟ فقط طرح ميزديم ولی تصوری از زمان و مكان و نحوه ارائه طرح هايمان به بينندگان يا خوانندگانمان نداشتيم. بنابر اين انبوه طرح ها فقط در كشوها ميماند و در آنجا موجوديت و حضور می يافت. آنها فقط „طرح هايی برای كشو“ بودند.
ظروف شيشه ای دربسته: ظروف دربسته و مهر و موم شده طبقه های قفسه را پر كرده بود. آن ظروف نشان دهنده فراوانی و وفور و بركت مادرانه و زنانه بودند. ظروفی كه پر بودنشان در حقيقت دليلی بر خالی بودن و تهی بودنشان بود. شهره آن معجون ها را مثل كوزه های مربا با ترشی در زيرزمين مادر بزرگ چيده بود. جعبه ها و بسته های نايلونی را نيز به شيوه بقالی های عرب پاريس شكل داده بود و „محصولاتش“، „فرآورده هايی“ خشكيده و پلاسيده و پژمرده بودند كه آنها را به شكلی تجملی در قالب مواد غذايی درجه يك و مرغوب با مارك بنفش „فرآورده های شهره فيض جو“ ارائه ميداد. آن ظروف در بسته، آن كوزه های پخمه ما را به ياد بسته بودن و محدود بودن آن موجودات خانگی می انداخت. زنانگی، آن قلمرو بسته، تاريك و مرموز.
سياه بودند. چرا كه سياهی رنگی بود كه به روشنايی بها و جا ميداد. مثل رنگ پايان شب كه روشن بود. و يا رنگ پايان زمستان. برای شهره مفاهيم هم مانند صورت ها هيچ قاطعيتی نداشتند و عوض ميشدند. لحظه ای چيزی را به تو نشان ميداد و دقيقه ای بعد آن حقيقت را با شوخ طبعی واژگون ميكرد. رهايش نميكرد. به آن مينگريست و با چهره ای متفاوت نشانش ميداد. حقيقت سياه شهره نيز مانند سالومه هفت حجاب داشت. با هاله ای از حرير يا مخمل يا ابريشم سياه.
پوشيده در رمز و راز. پرده ها تا بی نهايت ادامه داشتند. هر پرده چهره ای از ورای حرير سياه دانايی بود. سياه بود، چرا كه با رنج به دست آمده بود. عليرغم غم غربت و سنگينی بار خاطرات، شهره حديث نفس نميكرد. از بازار جهان سخن ميگفت و سياهی روزگار و جستجو و تلاش انسان برای رهايی از دام پوچی. سياهی رنگ، ديگر در كار شهره، رنگ جهل و ناخودآگاه نبود. آغاز پيدايش بود. سياهی رنج دانايی بود و خاكستر بار غمی كه تاريخ های مضاعف بر دوش او نهاده بود. تاريخ های مضاعف، دردهای كهن و رنج های شوم اقليتی كوچك در جهانی بزرگ كه به بازار ميمانست. تنهايی و سياهی يك فرد مهاجر در اين بازارهای مشترك عظيم و غول آسای جهانی.
آخرين نمايشگاه او اصلا“بوتيك شهره فيض جو“ نام داشت. „بوتيك شهره“ در گالری de monde de l’art rive gauche شبيه يك عطاری متروك، يك محل كسب، نمادی از بازار مشترك و سياه جهانی بود. نمايی بود از جامعه مصرف كننده و عصر صنعتی در دنيای پسامدرن. ديگر هيچ چيز به هيچ كس تعلق نداشت. همه هويت ها و ريشه ها از بين رفته بود. در كارخانه های اين جهان صنعتی، همه چيز تبديل به كالا شده بود. كالايی با برچسب يك كارخانه! اتيكت تنها چيزی بود كه به شئی هويت ميداد. „محصولات شهره فيض جو“.

شهره فيض جو كه بود؟
دختری يهودی از فاميل“كهن“ ساكن پاريس. با شناسنامه و نامی ايرانی كه تلفظش برای اروپايی ها نامأنوس، غريب و اندكی مشكل بود. امروزه يك اتيكت، يك برچسب هويت انسانی را در جامعه صنعتی مدرن معين ميكند. مگر نه اين كه ما، خودمان، به مجرد كوچكترين چيزی، در وهله اول برچسب خودمان را بر روی ديگران ميزنيم؟ مگر نه اين كه همه ماها با نام هايی از اين قبيل، به سادگی، به صورت رقم هايی درآمده ايم و در فيش های مختلف بانك های اطلاعاتی ثبت شده ايم؟
آن روز يكشنبه بارانی، در „گالری ژوپودوم“ نتوانستم تك تك كارها را با حوصله و دقت و از سر فرصت ببينم. دوست نقاشم، كه جوان برومندی است، وانمود ميكرد كه از ديدن نمايشگاه شهره سخت آشفته و منقلب شده است. در كافه تريای گالری نشستيم و همراه تلخی قهوه راجع به „توليدات شهره“ حرف زديم. سياه بودند. ولی همانطور كه كاندينسكی در كتاب خود „معنويت در هنر“(كتابی كه شهره اغلب از آن حرف ميزد) نوشته بود:“در عمق اين سياهی، در ميان اين عدم بدون امكان، چيزی طنين می افكند“ سياه بودند. ولی، مگر نه اين كه در سير طولانی تاريخ همه رنگها را از ما گرفته بودند و يا در سياهی غرقمان كرده بودند؟ يا اين كه خود به خود سياه شده بوديم؟
در حقيقت در سير طولانی شب بود كه ميتوانستيم نيمرخی، طرحی از روياهايمان ــ كه آگاهی دهنده نيز بودند ــ ترسيم كنيم. بايد از اين سياهی ها عبور ميكرديم. متاسفانه جز اين چاره ای نبود.
چند روز بعد به آتليه شهره تلفن زدم. افتتاح نمايشگاه را در گالري“ژوپودوم“ تبريك گفتم و پوزش از اين كه نتوانسته ام در روز افتتاحيه نمايشگاه شركت داشته باشم. همچنان كه تلفن را جواب ميداد مشغول انجام كار ديگری نيز بود.
(وقت بسيار كم است و عمر بسيار بسيار كوتاه. وقت شهره در ۲۸ بهمن ماه ۷۴ تمام شد. اين بدين معنی است كه هرچه كه ميبايد ساخته باشد را حتما قبل از اين تاريخ آماده كرده باشد.) از سر و صدايی كه ميشنيدم پيدا بود كه حالا مشغول مخلوط كردن مواد با يكديگر است. (شهره برای كارهايش از دو نوع ماده استفاده ميكرد. مواد طبيعی (گياهی و حيوانی) پوست حيوان، پشم گوسفند، پر،... و يا شاخه، برگ، پوست گردو، موم. در كنار اين مواد از فلز، ميخ يا كاغذ، ابريشم، پارچه و يا گل و ذغال نيز استفاده ميشود. سپس آنها را در ضديت با مواد مصنوعی مثل مشمع طبی، دستكش لاستيكی يا موی مصنوعی و يا پوست خز مصنوعی قرار ميداد. البته در هر حال در پايان، همه اين مواد را با پودر رنگ و رنگ سياه ميپوشانيد.)
يادم ميآيد آن روز شهره همانطور كه به كارش ادامه ميداد با همان صدای شل و وارفته اظهار كرد كه اصلا وقت ندارد. قرار است به زودی جهت نمايشگاهی به هلند برود. سفرش هفت هشت روزی طول ميكشد. قبل از سفر سخت گرفتار است. بعد از سفر هم مسلما گرفتار خواهد بود. بعد هم سفر ديگری در پيش است...
آن روز فكرش را هم نميكردم كه قريب شصت نقد و معرفی آثارش به مناسبت نمايشگاه های مختلفی كه در عرض دو سال اخير برگزار كرده بود در مطبوعات هنری اروپا به چاپ رسيده باشد. فقط در آن لحظه حس كردم كه „شرره فض ژو“ روی قله های شهرت و موفقيت های حرفه ای ايستاده است و با قاطعيتی عظيم، سخت غرق در كار است و ديگر برايش مهم نيست ديگران درباره خودش يا „محصولاتش“ چه بگويند. شهره پی برده بود كه مهم چيزی است كه نقش ميبندد، شكل ميگيرد و در جايی ثبت ميشود. گويا ميدانست كه وقت زيادی برايش باقی نمانده است. تصميم گرفته بود كه هرچه زودتر خودش را، خواه در „كشوی طرح ها“ و خواه در ميان „تومارهای كاغذ“ و خواه به صورت“نوار ويدئو“ به ثبت برساند. اگر در اين لحظه اينها را برايش مينويسم به خاطر حس آن لحظه است.
يكی از آخرين بارها، تابستان ۷۳(۹۴) بود. نمايشگاه عظيمی از آثار جوزف بويز در طبقه پنجم مركز ژرژ پمپيدو ترتيب داده شده بود. باز برحسب تصادف، يك روز عصر، ناگهان شهره را در جلوی در ورودی نمايشگاه ديدم. آن روز سياه نپوشيده بود و خسته يا رنگ پريده به نظر ميرسيد.
گفت:“نمايشگاه را ديده ام و حالا ميروم“
يادم هست كه بنا به درخواست جوزف بويز در نمايشگاه های قبلی، گردانندگان اين نمايشگاه به دليل وجود مواد چربی و طبيعی كه در كارها مورد استفاده قرار گرفته بود و همچنين حفظ فضای سرد سالهای مرگ بار جنگ جهانی دوم، دمای داخل نمايشگاه را پنج الی هفت درجه بالای صفر پايين آورده بودند. من از سرما مور مورم شد. از جلوی يكی از كارهای بويز ميگذشتم. قفسه ای پر از مواد غذايی و آذوقه با برچسب آلمان شرقی سابق. مكثی كردم و دوباره به آن قفسه ها نگاه كردم. به ياد „محصولات شهره فيض جو“ افتادم. ميخواستم دوباره قفسه های بويز را نگاه كنم ولی نگاهم بی اختيار „ شرره فض ژو“ را از پشت شيشه ها، تا دم در بدرقه كرد.
البته اين آخرين بار نبود. آخرين بار از اين هم سردتر بود. سردتر از هميشه. اصلا زمستان بود. لباس زمستانی پوشيده بوديم. دم نمايشگاه به هم برخورديم. به زور با هم سلام و عليكی كرديم. بی اختيار“كتاب اشعار فارسی شرره فض ژو“ برايم تداعی شد. قبل از اين كه حرفی بزنم، گفت:“نمايشگاه را ديده ام و حالا دارم ميروم“
رفت و ديگر نديدمش. رفت تا اين كه خبر مرگش را از بخش فارسی راديوی بين المللی فرانسه شنيدم. گرچه قبل از آن روزنامه لوموند دوم مارچ خبر كوتاهی درباره اش نوشته بود و من هنوز خبر نداشتم.

***
دو هفته قبل از پايان نمايشگاه „بوتيك شهره“ كارتی فرستاده بود حاكی از اينكه از تاريخ ۳ تا ۱۷ فوريه اجناس بوتيك را به حراج گذاشته است. „يك حراج قبل از بسته شدن قطعی بوتيك“!
ولی دو روزی بود كه از او هيچ خبری نبود. گربه هايش در داخل آپارتمان گرسنه مانده بودند و مثل بچه های بی مادر شيون ميكشيدند. از طرف ديگر، مدير گالری چندين بار جهت „بسته شدن نهايی بوتيك“ به منزلش تلفن زده و برايش روی دستگاه پيغام گير پيام گذاشته بود، ولی بی فايده بود. در صبح روز سوم بی خبری، همسايه ها كه از سر و صدای گربه ها سخت مشكوك و نگران شده بودند ماموران آتش نشانی را خبر كرده بودند. ماموران آتش نشانی پس از شكستن در خانه، وارد شده بودند و سرانجام جسد شهره را در داخل آپارتمان يافته بودند در حالی كه سه روزی از مرگش ميگذشت.
ميدانستيم كه شهره به بيماری عدم انعقاد خون دچار است. گزارش كالبدشكافی حاكی از اين بود كه شهره بر اثر خونريزی داخلی در روز هفدهم فوريه(روز بسته شدن قطعی بوتيك) درگذشته است.
_____________________________________________
ــ با استفاده از كاتالوگهای نمايشگاههای مختلف شهره فيض جو. بخصوص مقالات“يوسف اسحاق پور“
Jerome SANS, Harold ZEEMANN, Gilbert LASCAULT, Catherine DAVID

http://chachmanbidar.blogspot.com/2006/02/blog-post_18.html

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد