کراواتم را می آویزم
به گردن مردی در صف جویندگان کار،
مردی در طرح سربی یک صبح.
. . . .
حالا، درست همین حالا
زنی، خریداری شاید،
تابلو را نشانم می دهد.
می دانم که می داند
کسی با دسته گلی
انتظارش را نمی کشد آنجا.
پس، پیشانی شکسته ی صبح را
نشانش می دهم
و از ترک خوردگی های صف می گویم
و پاییزی
که برگ می ریزد در جیب خالی محرومان.
زن
در فاصله ی دو تپه ی نیم پوشیده
سنگ الماسی را لمس می کند
و با لحنی جواهرنشان
می گوید:
من برای خریدن آنها آمده ام !
برای خریدن دانه های همان تسبیح ناتمام!
. . . .
محافظان سیه پوش
عینک های دودی شان را جا به جا می کنند.
خرداد ۱۳۹۱ / ژوئن ۲۰۱۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد