درماندگان
در کوچه " شیشه " مصرف می کنند
و بوی زباله در مشام سوزان آتش می پیچد.
مردی در اتاق خمیازه می کشد
و زنی
به چشمان عروسکی کوچک خیره می شود،
دور از ردیف مورچه های هراسان
که چیزی در آشپزخانه نیافته اند.
مرد از ناشناسی در خود،
می پرسد: " داداش!... تو هم مثل من ضایع شدی؟ "
. . . .
بر دیوار همسایه
گربه ای به صورت خود خنج می کشد.
از تابوتی در کوچه صدای گریه می آید.
شیشه ای ها می خوانند:
( " بستی تو تا بار سفر از " کوچه ی ما ... )
و سرهاشان را بیهوده می خارانند.
. . . .
شب، پشت شیشه های شکسته.
اعتیاد، همسایه ی گرسنگی.
. . . .
گربه از دیوار فرومی افتد.
حروف شیشه ای
در هوا دود می شوند و
فقر
بریدگی هایش را با سیاهی شب پر می کند.
تیر ماه ۱۳۹۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد